پس چرا برایم از آرش گفتی؟
«هر چقدر ماجرا برای او عادی بود من نمیتوانستم حتی تصور کنم تنها پسرم، همان که در هرکاری وارد میشد بهترین میشد، پسر درسخوانی که با کارنامه و معدل درخشان در همه دانشگاههای ممتاز پذیرفته شده بود، دانشجوی نمونهای که فقط چند واحد با مهندسی عمران دانشگاه شریف فاصله داشت به میدان جنگ برود. متولدین 1336 که فراخوانده شدند ماجراهای خانه ما هم شروع شد. هرچه میگفت زیر بار نمیرفتم. اما اسم آرش را که آورد انگار خلع سلاح شدم. از کودکی فرهاد همیشه قصه آرش کمانگیر را برایش تعریف میکردم و آرش شده بود قهرمان او. بحثهایمان که برای جبهه رفتنش طولانی شد یک روز گفت: شما که راضی نمیشوی من برای دفاع از کشور به جنگ دشمن بروم چرا از بچگی مدام برایم از قهرمانی گفتی که همه توان و هستیاش را با تیر پرتابیاش روانه کرد و جانش را برای وسیعتر شدن مرزهای ایران فدا کرد؟ چرا آرش را در ذهن من بزرگ کردی؟...» مادر انگار هنوز هم جوابی نداشته باشد مکثی میکند و بعد ادامه میدهد: «میگفت: مامان! فکر میکنی اگر جبهه نروم و دشمن بیاید و کشور را اشغال کند، بعد از آن دیگر میتوانم زندگی کنم؟ نه. دیگر اسم آن را نمیشود زندگی گذاشت. من شما را میشناسم. هرچقدر هم دلت نخواهد من به جبهه بروم، چون این آب و خاک را دوست داری نمیتوانی مانعم شوی... و همان شد که فرهاد میگفت.».
دلگویههایش را با نام «اهورامزدا» آغاز میکند که فرهادش عامل به تمام خوبیهای سفارش شده او بود. قصه شیرین فرهاد برای مادر نیازی به مقدمه ندارد. پس ساده و صمیمی اینطور برایمان از تنها پسرش میگوید: «آیین ما سفارش میکند با خردمان تصمیم بگیریم و کار کنیم و فرهاد عامل به این سفارش بود. وقتی درباره مسئلهای از او نظر میخواستی هیچوقت فوری تصمیم نمیگرفت و نظر نمیداد. میگفت: میشود به من فرصت فکر بدهی؟ یقین دارم فرهاد آخرین تصمیم مهم زندگیاش، یعنی جبهه رفتن را هم براساس خردش گرفت.» مادر نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «دبیرستانی بود که پدرش ورشکسته شد و من هم مجبور شدم کار کنم تابار زندگی سبکتر شود. یک روز کلید خانه را دستش دادم و گفتم: از امروز به بعد مسئولیت 2خواهر کوچکترت با توست؛ باید آنها را به مدرسه ببری و بیاوری، مراقبشانباشی و به درسهایشان رسیدگی کنی. با گردن افراشته گفت: مگر تا حالا غیر از این درباره من فکر میکردی؟ حتماً این مسئولیت را به خوبی انجام میدهم. و الحق به قولش عمل کرد. نتیجه راهنماییها و پشتیبانیهایش این بود که یکی از خواهرانش متخصص اطفال و دیگری پزشک داروساز است. فرهاد بعد از آن روز طوری رفتار کرد که بعد از مدتی تکیهگاه همه خانواده شد. با اینکه پدرش حضور داشت و بسیار هم مرد مسئول و مدبری بود اما در خانه هرکسکاری داشت فقط فرهاد را صدا میزد. همه فکر و ذکرش، خوشحال کردن خواهرهایش بود. وقتی دختر بزرگترم در رشته پزشکی قبول شد فرهاد گفت: حالا دیگر فرناز باید اتاق مستقل داشته باشد. خودش دست به کار شد و در پشتبام، یک اتاقک بهصورت پیشساخته برای خواهرش ساخت.»
از فامیل خبر داری؟
مادر میگوید: «هر وقت مهمان به خانه ما میآمد موقع رفتن، فرهاد داوطلبانه آنها را با ماشینمان تا خانهشان میرساند. همیشه تلاش میکرد جمع فامیل جمع بماند و همه اقوام کنار هم باشند. دوری افراد فامیل از همدیگر ناراحتش میکرد. میگفت: نباید با هم نامهربان باشیم و از هم کینه به دل بگیریم. کافی بود بفهمد میان من و یکی از اقوام کمی شکرآب شده. اگر مهمانی در پیش بود میگفت: به فلانی هم زنگ بزن و دعوتش کن. ممکن است از دستت دلخور باشد. دعوتش کن تا همان ناراحتی احتمالی هم برطرف شود. کسی را هم واسطه نکن. خودت از او دعوت کن.»
«هر بار میرفت و میآمد میگفت: ما را که اصلاً جبهه نمیبرند. برای ما مهندسها پشت جبهه یک کمپ ساختهاند و آنجا داریم روی طرح یک پل کار میکنیم. یکبار ساکش را نشان دادم. گفتم: تو که میگویی پایت هم به سنگرهای جبهه نرسیده. پس این خاکهای روی ساکت از کجا آمده؟ انگشتش را روی میز کشید و با اشاره به جای آن گفت: ببین! همه جا گرد و خاک هست... و من باور میکردم غافل از اینکه فرهاد درست وسط معرکه جنگ و در تیررس دشمن روی طرح پل چزابه کار میکرد. آن پل حیاتی، مقدمه انجام عملیات بزرگ فتحالمبین شد اما وقتی که دیگر فرهاد و همکارانش نبودند.» اما این تنها راز فرهاد نبود که بعد از شهادتش برای مادر آشکار شد: «یک روز سر مزار فرهاد نشسته بودم که مرد ناشناسی آمد. آرام مقابلم نشست و گفت: خیلی گشتم تا مزار فرهاد را پیدا کردم. شما نمیدانید فرهاد چه فرمانده محبوبی بود! همه سربازان شیفته شخصیت و اخلاقش بودند. همه دوست داشتند به فرهاد خدمت کنند؛ مثلاً ظرفهایش را بشویند اما او هیچوقت اجازه نمیداد. روز شهادت فرهاد و 6مهندس دیگر طرح پل چزابه باید بودید و میدیدید؛ تا آمبولانس بیاید و آنها را به عقب منتقل کند سربازان شانه به شانه هم ایستادند و یک دیوار انسانی دور آن 7پیکر تشکیل دادند تا سایه قامتهایشان نگذارد آفتاب داغ روی آنها بتابد.»
زرتشتی و مسلمان فرقی ندارند
سفر میکنم.»
به دانشجویان گفتم: توقع فرهاد را برآورده نکردهاید
آن خانه هنوز خانه فرهاد است
با تمجید رهبر معظم انقلاب کتاب «جای پای فرهاد» نایاب شد
خودت بگو حرف کدام مادر را گوش کنم؟!
«به رفتنش رضایت داده بودم اما هر بار میآمد دلم میخواست دیگر به جبهه برنگردد. یکبار وقتی به مرخصی آمد از ساکش یک لنگه جوراب بافتنی با طرح و بافت قشنگ بیرون آورد و گفت: مامان ببین! من به خاطر این لنگه جوراب است که میروم جبهه! گفتم: باز شوخیات گرفته؟! گفت: نه. باور کن شوخی نمیکنم. یک روز یک مادر سالمند به مقر ما آمد و به من گفت: شما فرمانده هستی؟ گفتم: من کوچک شما هستم. امر بفرمایید. این لنگه جوراب بافتنی را دستم داد و گفت: پسرم! این را بگیر و بپوش، برو با دشمن بجنگ و شکستش بده. ببخش بیشتر از این کاموا نداشتم... فرهاد مکثی کرد و گفت: مامان! هم تو مادر من هستی و هم آن پیرزن. خودت بگو؛ حرف کدام مادرم را گوش کنم؟...» مادر مثل آن روز، حالا هم سکوت میکند. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه میدهد: «این خاطره پشت جلد کتاب جای پای فرهاد (زندگینامه فرهاد به روایت خودم) چاپ شده است. 3، 4 سال قبل در نمایشگاه کتاب، وقتی رهبر معظم انقلاب این کتاب را دیدند، ایستادند، متن پشت جلد را خواندند و رو به حاضران گفتند: بفرمایید! این، مادر شهید ایرانی است. همین یک جمله ایشان باعث معرفی کتاب فرهاد و نایاب شدن آن شد.» کتاب «جای پای فرهاد» آماده چاپ چهارم میشود.
دکتر «سیروس نوشیروانی» دوست شهید
از او دروغ نشنیدم
در تمام سالهایی که در کانون دانشجویان فعالیت میکردیم از فرهاد دروغ نشنیدم. علاوه بر راستگوییاش، مهربانی بیحد و حسابش هم فراموش نشدنی است. ما خیلی با هم به پیکنیک و تفریح میرفتیم. تصویری که از فرهاد در آن روزها یادم مانده این است که خیلی شاد و همیشه در حال شوخی بود. وقتی برای گذراندن طرح به منطقهای در کرمان رفتم کمی بین ما فاصله افتاد. یک شب خواب دیدم فرهاد تیر خورده! عجیب بود. معنی خوابم را نمیفهمیدم. چند روز بعد خبردار شدیم فرهاد به جبهه رفته بوده و شهید شده.
«مژده کامیاب پور» همسر دکتر نوشیروانی
اخمش را ندیدیم
با فرهاد در کانون دانشجویان آشنا شدم. دوست همسرم بود. هرچه از خوبی، مهربانی و خوش رفتاریاش بگویم کم گفتهام. من هیچوقت اخم فرهاد را ندیدم. بعد از اینهمه سال هنوز جایش خالی است. بعد از شهادت فرهاد یک شب خوابش را دیدم. گفتم: «تو کجایی؟ چرا نمیآیی دامادیات را ببینیم؟» گفت: «میدانی؟ ما فردا پیروز میشویم.» سر در نیاوردم چه میگوید. فردا که از همه جا صدای بوق میآمد از همسرم پرسیدم: «چه خبر است؟» گفت: «خرمشهر آزاد شده.» تازه معنی حرف فرهاد را فهمیدم.
منبع: همشهری محله