تاکنون رسانههای مختلف بارها سراغ دوستان و همدورهایهای تختی رفتهاند تا بلکه هربار زوایای جدیدی از زندگی و منش آقا تختی را برای مردم منتشر کنند.
اما یکی از دوستان نزدیک تختی که روزهای زیادی با او بوده و اطلاعات ارزشمندی از آن دوران دارد، کسی نیست جز «پرویز عرب». او از جمله رفقای صمیمی تختی است که خاطرات زیادی را به یادگار دارد، خاطراتی که میگوید با وجود گذشت ۵۰ سال هیچگاه از ذهنش بیرون نمیرود.
عرب خود را یکی از مریدان و دوستداران واقعی تختی میداند و میگوید خود تختی هم به این امر واقف بود و در برخی محفلهای خصوصی من نیز از جمله کسانی بودم که تختی همراه خود میبرد.
در جریان راه افتادن تختی در بازار تهران برای جمعآوری کمکهای نقدی و غیرنقدی به زلزلهزدگان بویین زهرا، پرویز عرب به همراه حسین پور و یکی دو نفر دیگر پشت سر تختی راه میرفتند و با در دست داشتن کیسههای بزرگ، پولها را جمعآوری میکردند.
در گذشته رشتههایی مانند وزنهبرداری، کشتی و بوکس خیلی مورد توجه بود و مانند امروز نبود که انواع و اقسام رشتهها مطرح باشد. به همین دلیل نوجوانان و جوانان بیشتر به سمت این سه رشته میآمدند. ورزشهای رزمی هم که اصلا مطرح نبود. به همین خاطر ما نیز به سمت کشتی کشیده شدیم.
منزل پدری ما پامنار بود و الان هم هست. من به همراه برادرم و یکی از دوستانمان در دبستان رودکی درس میخواندیم. معلم ورزش ما هم کیومرث ابوالملوکی اولین مربی تیم ملی و داور بینالمللی کشتی بود. در حوض حیاط مدرسه، پوشال و برگ میریختیم و یک برزنت هم روی آنها میکشیدیم و همان جا بر روی آن کشتی میگرفتیم. مهندس توفیق هم در همان مدرسه رودکی درس میخواند. او کلاس ششم بود و ما کلاس دوم.
پس از آن به دبیرستان مروی رفتیم که یک دبیرستان تازه تاسیس بود که در سال ۱۳۲۵ افتتاح شده بود. در آنجا مکانی داشتیم که تشک کشتی در آن پهن کرده بودند و دقیقا آن چیزی بود که ما میخواستیم. فعالیت کشتی را در آنجا جدی تر شروع کردیم و سه چهار ماه بعد در مسابقههای آموزشگاهها که آن زمان به صورت خیلی گسترده برگزار میشد توانستم در وزن ۴۲ کیلوگرم به عنوان قهرمانی برسم. بعد از آن هم در مسابقههای آموزشگاههای تهران عنوان نخست را به دست آوردم. دیگر به طور کامل به سمت کشتی گرایش پیدا کردم و به قول معروف آلوده آن شدم.
آن زمان فدراسیون کشتی در دبیرستان دارالفنون بود که فقط یک اتاق داشت. مدرسه دارالفنون هم یک حیاط و سالن ورزشی داشت که در قسمت شمالی مدرسه بود و با ساختمان پست و تلگراف مجاور بود. ما بعد از مدرسه مروی به دبیرستان دارالفنون آمدیم.
فدراسیون کشتی هم همانجا دو تشک برزنتی انداخته بود که کشتیگیران در آن تمرین میکردند. رییس فدراسیون هم آقای جهانبانی بود که فکر میکنم به سال ۱۳۳۲ برمیگشت. آقای مسعودنیا مربی ورزش ما در دبیرستان مروی بود. او به ما پیشنهاد داد که به دبیرستان دارالفنون برویم. وقتی سیکل را در مدرسه مروی گرفتم به دارالفنون رفتم و به کمک مسعودنیا توانستم ثبت نام کنم.
در آنجا محدودیتهایی برقرار بود چرا که فدراسیون کشتی نمیگذاشت هر کسی در سالن دارالفنون تمرین کند مگر اینکه در کشتی عنوان داشته باشد. اما مسعودنیا با صحبتهایی که انجام داد در نهایت آنها قبول کردند که ما دو سه نفر که من به همراه برادرم و یکی از کشتیگیران به نام گلابی بود در سالن آنجا تمرین کنیم.
وقتی تمرینهایمان را در دارالفنون شروع کردیم یک روز مرحوم بلور که مربی دارالفنون بود از تمرین ما جلوگیری کرد و به ما گفت شما هنوز مقام تهران هم ندارید آن وقت چطور میخواهید اینجا تمرین کنید؟ درست است که مسعودنیا سفارش شما را کرده اما اگر میخواهید در اینجا تمرین کنید فقط از ساعت ۵ بعدازظهر به بعد میتوانید به این سالن بیایید چرا که اینجا از ساعت ۲ تا ۵ بعدازظهر در اختیار کشتی گیران است
وقتی بلور این حرف را به ما زد، یک دفعه دیدم یک آقای خوشاندام و خوش قد و قواره که همه از او حساب میبردند جلو آمد و گفت آقای بلور چرا نمیگذارید اینها تمرین کنند. اینها هم محصل همین مدرسه هستند و حق دارند که از این سالن استفاده کنند. بلور هم بلافاصله جواب داد اگر شما میگویید من هیچ مخالفتی ندارم و به این صورت بود که او قبول کرد ما در آن سالن تمرین کنیم.
بعد از آن فهمیدم آن شخص غلامرضا تختی بود. خلاصه ما خیلی خوشحال شدیم و از تختی تشکر کردیم و خیالمان راحت شد که تختی از ما حمایت کرده است. من از همان جا و از مدرسه دارالفنون با تختی آشنا شدم و همیشه دلم به این قرص بود که یک پشتیبان مهم دارم. البته این را بگویم که تختی پشتیبان همه بود و تا جایی که میتوانست به همه کمک میکرد و این موضوعی است که هیچ وقت از یادم نمیرود.
کارهای تختی استثنایی بود و او کاملا با دیگران فرق داشت. طرز رفتار، گفتار و همه چیزش با دیگران متفاوت بود. تختی به قدری خوشبرخورد بود که همه نوجوانان هر سوالی که داشتند خیلی راحت با او مطرح میکردند و از او راهنمایی میگرفتند از جمله خود من
مدرسه دارالفنون از روبرو به محله عربها و پامنار میرسید که منزل ما در آنجا قرار داشت. دو سه ماه بعد در مسابقهی انتخابی تهران بود که عنوان سوم را به دست آوردم که ابوالفضل حسینپور هم به عنوان قهرمانی رسید. دیگر به صورت جدی وارد کشتی شده بودم و اجبارا تمرینهای سنگین را پشت سر میگذاشتم تا از قافله عقب نمانم. بعد در مسابقههای مختلف همچون قهرمانی کشور شرکت کردم که توانستم سه مرتبه به عنوان قهرمانی کشور برسم. اما در تیم ملی به عنوان خاصی در نهایت نرسیدم.
پس از آن فدراسیون کشتی سالن دارالفنون را تحویل مدرسه داد و محل فدراسیون به خیابان فردوسی منتقل شد. سالیان بعد سالنهای بیشتری ایجاد شد مثل سالن جهانبخت توفیق که در زمان ریاست دکتر غفوری فرد بر سازمان تربیت بدنی زمانی که من دبیر فدراسیون بودم و آقای صنعتکاران رییس فدراسیون کشتی بود ساخته شد. غفوری فرد برای ساخت این سالن خیلی کمک کرد. کم کم سالن توفیق مرکزیت پیدا کرد و تیمهای ملی کشتی هم آنجا تمرین میکردند
در مسافرتها تختی همیشه سعی میکرد پشت سر همه حرکت کند. من سه سفر به کشورهای شوروی، بلغارستان و ترکیه در کنار تختی حضور داشتم و همیشه میدیدم او سعی میکند از دیگران جلو نزند. حتی موقع غذا خوردن همیشه دیرتر از سایرین غذا میگرفت و همیشه حق تقدم را به دیگران میداد. این موضوع نشان دهنده ادب و مرام تختی بود. او هیچ وقت دنبال این نبود چیزی را برای خود به دست بیاورد اما دیگران حسرت آن را بخورند.
وقتی که در بوئین زهرا زلزله رخ داد و بسیاری از هموطنان کشته شدند با پیشنهاد و پیگری تختی برای کمک به زلزله زدگان، من به همراه ابوالفضل حسین پور و تختی در بازار تهران راه افتادیم و در حالی که کیسههای بزرگ شکر برای جمع کردن پول دست من و حسینپور بود از اول سبزه میدان تا چارسو بازار با کمک های مردم و بازاریان این کیسهها پر شد. یک وانت هم همراه ما بود که پتو و دیگر اقلام غیرنقدی را جمع آوری می کرد.
نکته جالب این بود که مردم وقتی تختی را می دیدندبی نهایت به او احترام می گذاشتند. مردم اصلا نگاه نمیکردند که در جیبشان چقدر پول دارند بلکه دست در جیبشان میکردند و هرچه داشتند داخل کیسهها میانداختند که این موضوع نشان دهنده میزان احترام و عشق مردم به تختی بود.
پس از آن به بانک ایرانیان در خیابان حافظ آمدیم اما وقتی میخواستیم پول را شمارش کنیم، تختی به ما گفت نیازی به شمارش نیست. اصلا کیسه را باز نکنید. ما هم همان طور کیسه ها را تحویل یکی از کارمندان بانک که خودش معرفی کرد دادیم. وقتی تختی این حرف را زد من با تعجب به حسینپور نگاه کردم اما حسینپور گفت تختی دقیقا اینها را میشناسد و بیحساب حرفی نمیزند. خلاصه ما همان طور آن پول را به آن کارمند بانک تحویل دادیم که دو روز بعد رفتیم پول را گرفتیم و به سمت بوئین زهرا حرکت کردیم.
دقیقا مبلغ جمعآوری شده یادم نمیآید اما به قدری زیاد بود که با آن پول میشد یک دهکده خرید. کما اینکه با پولی که جمعآوری شد و از جاهای دیگر مثل خانیآباد که محله تختی بود و عدهای دیگر از بازاریان جمع کردند بسیاری از مردم زلزله زده توانستند خانههای خود را بسازند و زندگیشان سروسامان دوباره بگیرد.
وقتی میخواستیم به بوئین زهرا برویم من ماشین خوبی داشتم اما تختی قبول نکرد و گفت با ماشین خودم میرویم. یک بنز مشکیرنگ داشت که چند بار در طول راه خراب شد و ما مجبور شدیم راه سه ساعتی را ۹ ساعت طی کنیم. جواد زاده هم همراه ما بود که خیلی بیشتر از ما به تختی نزدیک بود. جوادزاده کارمند ثبت احوال بود و در قهرمانی کشور در شیراز نیز به عنوان سومی رسیده بود.
به بوئین زهرا که رسیدیم چندین نفر به تختی گفتند پولها را تحویل شهرداری بدهید. یکی دیگر گفت به استانداری بدهید بهتر است اما تختی گفت نیازی به این کارها نیست و بهتر است پول ها را بی واسطه خودم تحویل مردم بدهم این جوری خیالم راحتتر است. باور کنید یک صف که نمیدانم انتهای آن کجا بود تشکیل شد و تختی خودش در جلوی صف ایستاد و پول را بین مردم تقسیم کرد. وقتی پولها تمام شد مردمی هم که در صف ایستاده بودند تقریبا تمام شدند.
آن زمان مسابقههای مختلف کشتی برگزار میشد که یکی از آن مسابقهها مخصوص ادارات بود که در سالن ۷ تیر که اولین سالن ورزشی مخصوص والیبال، بسکتبال، کشتی، بوکس و... بود برگزار شد و قرار بود تیم برتر به ترکیه برود. در آنجا تیم سازمان برنامه مقام اول را به دست آورد که در آن تیم مرحوم حسین نوری، جهانبخت توفیق، تختی، حبیبی، من و عباس حبیبی که الان در کانادا زندگی میکند و ۹۱ سال سن دارد و غلام زندی حضور داشتیم و توانستیم این تیم را به عنوان قهرمانی برسانیم.
وقتی این تیم قهرمان شد رییس سازمان برنامه که آقای ابتهاج بود، ما را به این سازمان دعوت کرد و به صورت مفصل در اتاقش از ما پذیرایی کرد. بعد به همه ما جایزه نقدی داد. اما به صورت جداگانه به خاطر عشق و علاقهای که به تختی داشت یک بسته ۱۰ هزار تومانی که آن زمان پول بسیار زیادی بود جلوی تختی گذاشت و گفت این مال شماست اما تختی بلافاصله آن بسته را برداشت و کاغذ دور پول را پاره کرد و همه آن پول را بین بچهها تقسیم کرد.
ابتهاج از این کار تختی جا خورد اما چیزی نگفت. ابتهاج خیلی از این کار تختی خوشش آمدیک دسته دیگر ۱۰ هزار تومانی از کشوی میز خود درآورد و به تختی داد اما این بار با خنده به او گفت این بار دیگر این پول را تقسیم نکن چون دیگر پولی ندارم! همین قبیل کارها بود که تختی را از دیگران متمایز میکرد او هیچ وقت دنبال منافع شخصی نبود.
همیشه بعد از تمرین کشتی رسم بر این بود که در جایی جمع میشدیم و مهمانی میگرفتیم. معمولا تابستانها بعد از تمرین به شمیران میرفتیم. یک روز به رستورانی در خیابان جعفرآباد شمیران به نام رویال تهران که فکر میکنم الان هم هست رفتیم که ۵-۶ نفر بودیم.
حسین عرب که دوست خیلی صمیمی تختی بود و خدابیامرز شد و جواد زاده که او هم به رحمت خدا رفت، عبدالکریمی که رفیق تختی بود و کار آزاد انجام میداد، روحالله خان قناد که او هم دوست تختی بود و در میدان انقلاب کاسبی داشت، به همراه من و برادرم حضور داشتیم. وقتی بساط شام را پهن کردند به یکباره تختی به من اشاره کرد و گفت حواست به آن جوانی باشد که کنار دخل ایستاده ببین کسی آیا به او غذا میدهد یا نه! من آن جوان را زیر نظر گرفتم اما دیدم کسی به او غذا نداد. آمدم و به تختی گفتم. او هم گفت یک قابلمه پر از غذا بگیر و به آن جوان بده.
این کار را کردم و پسر جوان هم خوشحال شد و رفت اما تختی به من گفت دنبالش برو به گونهای که متوجه نشود ببین خانهشان کجاست. خلاصه من رفتم و پس از طی کردن کوچه پس کوچههای باریک دیدم که به یک خانه رسید که به سمت پایین چند پله میخورد و آن جوان وارد آن خانه شد.
وقتی برگشتم تختی گفت خانه را یاد گرفتی که من هم گفتم بله. موقع برگشت با ماشین به جلوی خانه رفتیم و آن خانه را نشانش دادم. به تختی گفتم برای چه میخواستی که او هم در جواب گفت به نظرم آن فرد آشنا آمد. بعد این موضوع گذشت و کسی از قصد و نیت تختی باخبر نشد تا اینکه پس از فوت تختی و در مراسم شب هفت او در ابن باویه حضور داشتیم که یک سری دانشجویان که شعار میدادند نیز در حمایت از تختی و برای سوگواری او به آنجا آمده بودند.
از میان آنان یک جوان دانشجو پیش من آمد و گفت آیا من را میشناسی که من گفتم نه بجا نمی آورم. او گفت من همانی هستم که سه سال پیش در رستوران رویال تهران شمار را دیدم و برای من غذا خریدید. سه سال است آقاتختی هزینه تحصیل من را میدهد و هوای خودم و خانوادهام را دارد.
آنجا بود که ما قصد و نیت تختی را فهمیدیم. در حالی که او اصلا اهل تظاهر نبود و ما که رفقایش بودیم نیز از کارهایش خبر نداشتیم چه برسد به بقیه افراد. تختی واقعا برای خدا کار میکرد. امثال این افراد زیاد بودند مثلا یک کشتیگیر ۵۲ کیلوگرم در کرمان بود که اوضاع مالی خوبی نداشت اما تحت نظر تختی بزرگ شد و در نهایت افسر شد و به مدارج بالا رسید.
معذلک تختی همیشه دنبال انجام کارهای قشنگ بود و هیچ وقت تظاهر نمیکرد. ما همیشه از او درس میگرفتیم. من خودم خیلی چیزها از تختی یاد گرفتم. الان حدود ۴۸ سال از این ماجرا میگذرد اما همه مسائل آن موقع که تختی انجام میداد ریز به ریز یادم است. در حالی که خیلی افراد اصلا کارهایشان به یادم نمیآید.
وقتی تختی وارد سالن مسابقهها میشد نظم و ترتیب سالن به هم میریخت اما خیلی از بزرگان کشتی یا خیلی از افراد دیگر وارد سالن میشدند و هیچ اتفاقی نمیافتاد پس این یک دلیل داشت چون او برای خدا کار می کرد و پیش مردم عزت و آبرو داشت
تختی کارمند راه آهن بود و تا مادامی که حقوق از راه آهن میگرفت آن را به دیگران کمک میکرد. فقط این را بگویم هر کس به کسی نازد ما هم به تختی نازیم. او افتخار مملکت ما و همه جامعه کشتی ایران است. زندگی تختی یک سناریو است که همه میتوانند از آن بهره ببرند.
یک روز خیلی تعجب کردم. آن موقع دنبال درس و تحصیل بودم و همیشه در هر موضوعی کنکاش میکردم. آقای حسین شمشادی که همین تازگیها به رحمت خدا رفت و یکی از دوستان نزدیک تختی بود از کاسبهایی بود که هیچوقت تختی را رها نکرد. تختی بیشتر با او، جوادزاده و دو سه نفر دیگر بود که همیشه با آنها راه میرفت.
یک روز تختی به ما گفت ناهار دعوتمان کردند شما هم بیایید برویم. من یک ماشین پژو ۴۰۳ داشتم از آنهایی که چراغ آن حالت کشیده داشت. تختی گفت با ماشین پرویز عرب برویم. ۵ نفر بودیم که به گلندواک در فشم که محله پولدارها بود و به هر کسی زمین نمیدادند رفتیم.
وقتی وارد آنجا شدیم یک باغ بسیار بزرگ و زیبا بود که در فصل پاییز زیبایی دوچندان گرفته بود به قدری که مانند بهشت بود. در آنجا یک سالن بزرگ آیینهکاری شده هم قرار داشت. من دم در ایوان وقتی سرم را تو کردم دیدم ۳۰-۴۰ جفت کفش آنجاست. آنجا بود که فهمیدم افراد زیادی داخل هستند. شاهحسینی را دم در دیدیم و با هم ماچ و بوسه و احوالپرسیم کردیم.
گویا شاهحسینی به داخل خبر داده بود که آقاتختی تشریف آوردند. تختی هم مدام تعارف میکرد که دیگران جلوتر از او داخل بروند که آخر ما او را هل دادیم که به داخل برود! پس از آن هم جوادزاده و دیگران داخل شدیم. من به افراد داخل سالن که نگاه کردم دیدم همه بزرگان جبهه ملی مثل دکتر سجادی و دیگران با ورود تختی به نشان احترام همگی سرپا ایستادند و بی نهایت به او احترام گذاشتند.
همان جا بود که من پی به ابهت تختی بردم. البته این موضوع را میدانستم اما تا این حد نه. فهمیدم او شخصیت بزرگی است که علاوه بر مردم کوچه و بازار اهل سیاست هم او را دوست دارند و برایش احترام زیادی قائلند. در همان مجلس برای تختی در بالای مجلس جا خالی کردند و او رفت نشست.
تختی آنجا مرتب میرفت اما آن روز هم ما را با خود برده بود. این آدمهای سرشناس سیاسی همیشه جمعهها دور هم جمع میشدند و ناهار می خوردند که تختی هم مرتب در جلساتشان حضور داشت. افرادی مثل شاهحسینی که از افراد سرشناس جبهه ملی بود نیز در بین آنها بود. حتی در مراسم ختم تختی در مسجد فخرالدوله که توسط جبهه ملیها برگزار شد دکتر شایگان و یک نفر دیگر از افراد شاخص این جبهه جلوی در ایستاده بودند و از مردم استقبال میکردند.
تختی با دو سه نفر بیشتر شوخی نمیکرد که آنها جوادزاده، محمد فردین و حاج عبدالحسین فعلی، مربیاش بودند. با اینها بود که خیلی قاطی بود و همیشه شوخی داشت. تختی همیشه میخندید و هیچ وقت اخم نمیکرد و همیشه می گفت وقتی یک نفر صورت آدم را ببیند و اگر اخم داشته باشیم به چشم او ضرر و آسیب زدهایم
من نه به آن صورت خیلی با تختی نزدیک نبودم اما ارادت من به او همیشگی بود و او نیز به این موضوع واقف بود. البته تختی به جاهایی که دوست داشت دیگران را هم ببرد و تنها نرود من را نیز دعوت میکرد. او با طبقات مختلف جامعه مخصوصا با طبقه دانشجو و تحصیل کرده ارتباط بسیار خوب و نزدیکی داشت و چهار کلمهای هم که در حضور آنها صحبت میکرد خیلی پخته و سنجیده بود.
حضور در کنار تختی برای همه یک کلاس درس بود. وقتی تیم ملی کشتی از مسابقههای جهانی تولیدو آمریکا به فرودگاه مهرآباد بازگشت، در فرودگاه برادر من که به همراه تیم اعزام شده بود، به من گفت آقاتختی به خانه خودش نمیرود و قرار است به خانه ما بیاید.
من آن موقع ماشین اوپل داشتم. به تختی گفتم برویم داخل ماشین اما به خاطر اینکه او شکست خورده بود و دوست نداشت به علت شرمندگی با مردم روبرو شود، گفت من از درب دیگر خارج می شوم و با تیم نمی روم. من هم ماشین را به درب پشتی آوردم و او سوار شد.
بعد به خانه مادریمان در میدان باغ شاه آمدیم که مادرم خدا بیامرز صبحانه را آماده کرده بود. پس از آن تختی به اتاق دیگر رفت و خوابید. من به برادرم محمد گفتم یک وقت اطرافیان تختی نگرانش نشوند چون نمی دانند که او اینجاست و از غیبتش نگران نشوند اما برادرم گفت محله تختی الان شلوغ است و او به خاطر اینکه با بچه محلهایش روبهرو نشود و از شکست شرمنده نشود به خانه ما آمده است. وقتی تختی از خواب بیدار شد یادش بخیر ناهار را خوردیم که عکس آن هم دست برادرم بود.
بعد از آن من یک سری به محل کارم که سازمان نقشه برداری بود رفتم. وقتی به خانه برگشتم دیدم تختی به همراه برادرم و یک نفر دیگر که با یک ماشین مرسدس بنز ۱۷۰ دنبال تختی آمده بود مشغول صحبت بودند. من به آقاتختی گفتم آمادهام که شما را به هر کجا که میخواهید برسانم که او گفت نیازی نیست و من به همراه این آقا میروم.
تختی در کویت یک دوستی داشت به نام محمودآقا که در این کشور زورخانه داشت و فردی گردن کلفت و بانفوذ بود. من به همراه منصورخان و آقاتختی به کویت رفتیم. تختی برای گذران امور زندگی همیشه معاملات ملک و ماشین میکرد. او هر پولی که از کشتی یا کارش در می آورد به مردم می داد و خودش با سود اینجور کارها درآمدزایی داشت.
آنجا محمودآقا تختی را یک شب به زورخانهاش دعوت کرد. تختی گفت من و عرب و منصورخان میخواهیم ماشین بخریم. او گفت برویم زورخانه شب شام میخوریم و میخوابیم صبح فردا سه ماشین برایتان پیدا میکنم. وقتی به زورخانه رفتیم تختی لخت شد و به میان گود رفت اما من از آنجا که ورزش باستانی بلد نبودم و نمی توانستم زیر نظر تختی در گود کار کنم به شکلی از زیر آن در رفتم. خلاصه تمام شد و شب به رستوران رفتیم و شام خوردیم.
وقتی خوابیدیم صبح که بیرون آمدیم دیدیم سه ماشین صفر کیلومتر شورلت آمریکایی جلوی در است. تختی قیمتها را پرسید و پولها را به آنها دادیم. هر سه ماشین هم رنگ آبی آسمانی داشتند. فردای آن روز به سمت ایران راه افتادیم. ماشینها را با کشتی به خرمشهر آوردیم و از خرمشهر خودمان پشت فرمان نشستیم تا به تهران بیاییم.
چند ساعتی که آمدیم هوا تاریک شد و جاده هم وضعیت خوبی نداشت. من به تختی گفتم که به خاطر این شرایط بهتر است جایی توقف کنیم و چند ساعتی استراحت کنیم او هم موافقت کرد و گفت هیچ عجلهای نداریم و یک جای خوب نگه میداریم و داخل ماشین استراحت میکنیم. خلاصه جلوتر که رفتیم یک جایی گیر آوردیم و ماشین هم چون جا دار بود گفتیم دو سه ساعت داخل ماشین میخوابیم. یک ساعتی که خوابیده بودیم یک دفعه دیدم تختی به شیشه ماشین من میزند.
بلند شدم گفتم چه شده که او در جواب گفت بخاری ماشین را میتوانی روشن کنی!؟ من هم با اعتماد گفتم آره اینکه کاری ندارد اما وقتی رفتم هر کاری کردم نشد. همان موقع یک راننده کامیون کنار جاده توقف کرده بود و مشغول رسیدگی به ماشینش بود. از او پرسیدیم میتوانی بخاری ماشین را روشن کنی.
وقتی آمد، نگاه کرد و به ما گفت مرد حسابی این ماشینها که بخاری ندارند، فقط کولر دارند. ما گفتیم یعنی به ما ماشین را انداختهاند؟ گفت نه به همین شکل است باید بروید تهران و به نمایندگی درخواست نصب بخاری را بدهید. البته ما اگر این موضوع را می دانستیم در همان کویت می توانستیم درخواست نصب بخاری رو ماشین را بدهیم. خلاصه خیلی هوا سرد بود و ما مجبور شدیم همان طور سر کنیم. ماشینها را آوردیم تهران، یک روز هم پیش ما نماند و ماشین ها را روی دست بردند!
تختی کار پرورش گل هم داشت و در آن بسیار وارد بود. باغ بزرگی داشت که در آن گل لاله میکاشت و گلها را فقط به گلفروشی امیل که در خیابان فلسطین نبش انقلاب بود میفروخت البته این گلفروشی پاتوق تختی هم بود و یادم می آید هر وقت تختی آنجا بود مردم برای دیدنش می آمدند.
چون تختی پولش را همیشه با دیگران تقسیم میکرد. اولا همیشه حقوق راه آهن را به این و آن میداد. یک ملک هم داشت که به نام خواهرش بود و این اواخر فروختند و یک چیزی هم به بابک پسر تختی دادند. او کلا به مال دنیا اهمیت نمی داد و همیشه دوست داشت دیگران را خوشحال کند.
من هیچوقت ندیدم تختی عصبانی شود. در چند اردویی هم که با او بودم عصبانیتش را ندیدم. مثلا همین اردوی دانشکده افسری که برای المپیک ملبورن تیم آماده میشد تختی همیشه جانمازش را اول از همه پهن میکرد. یک بیژامه گشاد هم داشت که میپوشید و نماز میخواند. با بچهها هم شطرنج بازی میکرد. در مجموع او زندگی خیلی ساده و بی غل وغشی داشت. با هیچ کس هم اختلاف نداشت و من ندیدم با کسی درگیری پیدا کند. در اردوها هم دو دوست خیلی صمیمی او فعلی و محمد فردین بودند که خیلی با این دو شوخی میکرد.
تختی به هیچ وجه از اردوی تیم ملی فراری نبود و همیشه اول از همه سر تمرین حاضر میشد. او هیچ وقت مغلطه نمیکرد و بین دیگران اختلاف نمیانداخت بلکه همیشه جوانترها را نصیحت هم میکرد. تختی با همه بچه ها مهربان و دوست بود. با ناصر محمدی و خیرالله امیری هم خیلی رفیق بود. اغلب اوقات پیش ناصر محمدی میرفت و خیلی او را دوست داشت. ناصر در جاده ورامین یک چلوکبابی داشت که بعد آن را فروخت و به لتیان رفت که تختی گاهی اوقات پیش او میرفت.
خانواده مذهبی و متعصبی بودند. سه خواهر او و مادرشان که خدا رحمتش کند، خیلی تختی را دوست داشتند. پدرش هم مذهبی بود. البته من پدر تختی را ندیدم اما چیزهایی که شنیدم این بود. یک بار صحبت شد که چرا فامیلی تختی را تختی گذاشتند فهمیدم که چون پدرش همیشه درب خانهشان روی تخت مینشسته به این لقب مشهور شدهاند.
پدرش قد بلندی داشت و درشت اندام بودند. برادران تختی هم همگی هیکلی و قدبلند بودند. ۴ برادر بودند که همگی به رحمت خدا رفتند. آخرینشان مهدی بود که خدا بیامرز شد.
خیرالله امیری، داود ایوب، ناصر محمدی، رستم اسلامپور، شهاب ایراندوست، احمد همای سعادت که از تبریز بود و نجارزاده که اهل شیراز بود، از جمله مهمترین رقبای تختی بودند. در تهران هم کشتیگیرانی بودند که با تختی تمرین یا مسابقه بودند که تعدادشان زیاد بود اما این کشتیگیرانی که نام بردم بیشتر در فینال به تختی میخوردند. حتی بعضی از آنها وقتی در فینال به تختی میرسیدند به روی تشک میآمدند، صورت تختی را میبوسیدند و حاضر به مبارزه نبودند.
به هر حال تختی به لحاظ فنی از همه این کشتیگیران یک سر و گردن بالاتر بود ضمن اینکه همه احترام ویژه ای به او می گذاشتند. تختی توسط منصور رحیمیها، رییس تربیت بدنی راه آهن که عضو تیم ملی کشتی در وزن ۶۳ کیلوگرم بود، به راه آهن وارد شد و در آنجا کار خود را آغاز کرد. این دو هم خیلی با هم دوست بودند. برادر او مسعود رحیمی ها هم قهرمان تیم ملی بوکس بود.
وقتی تختی کشتی را کنار گذاشت ۳۴ ساله بود. البته در سنگین وزن ۳۴ سال، سن زیادی نیست. تختی در کشتی خیلی جگر داشت و با کشتیگیران مطرح دنیا مانند یاشار دوغو ترک که قهرمان جهان بود خیلی راحت به روی تشک میرفت و اصلا ترسی نداشت. در حالی که خیلی از سنگینوزنهای ما مقابل بزرگان دنیا با ترس و واهمه کشتی میگرفتند. او در المپیک ۱۹۵۲، ۱۹۵۶، ۱۹۶۰ و ۱۹۶۴ برای ایران کشتی گرفت که یک مدال طلا و دو نقره حاصل آن بود. در المپیک ۱۹۶۴ هم که چهارم شد، در حق او مقابل آییک ترک ناداوری صورت گرفت.
تختی به راحتی باید به مدال نقره میرسید اما به خاطر بیعرضگی مسئولان وقت مدال از دستش رفت. آن زمان ترکها از آنجا که کشتی ورزش اصلیشان بود و حسابی پول خرج میکردند نفوذ زیادی در فدراسیون جهانی داشتند. تا حدی که وهبی امره وقتی دست به جیبش میبرد، یک ساعت طلا، به این و آن میداد و همین باعث شده بود که حق تختی را پایمال کنند.
خارجیهای زیادی برای تختی احترام خاص قائل بودند چرا که او را فردی بااخلاق و جوانمرد میشناختند. تختی یک بار یک کشتی مقابل حریف آمریکایی در ترکیه گرفت و از آنجا که میدانست دست راست حریف ضرب دیده است در طول مبارزه سعی کرد به هیچ وجه به آن دست آسیب نرساند.
به گونهای که کسی هم متوجه این موضوع نشود اما حریف او به خوبی این را متوجه شده بود و در حالی که چند امتیاز از تختی عقب بود حاضر به ادامه کشتی نشد. بعدها همسر این کشتیگیر آمریکایی وقتی ماجرای این مبارزه را از شوهرش شنیده بود از آمریکا برای تختی یک هدیه فرستاد و از این مرام او تمجید کرد. خارجیها واقعا تختی را دوست داشتند مخصوصا ترکها.
عصمت آتلی کشتیگیر نامدار ترک بود که ۳ بار مقابل تختی کشتی گرفت که ۲ بار شکست خورد و یکبار در فینال المپیک ۱۹۶۰ رم تختی را شکست داد. او یک بار در تهران با تختی کشتی گرفت و به حدی به او فشار وارد شد که در پایان کشتی از حال رفت وزیر بغل او را گرفتند تا توانست از روی تشک بلند شود. پس از آن در فینال المپیک ۱۹۶۰ بود که بار دیگر با تختی روبهرو شد. آن زمان قانون کشتی به نحوی بود که اول ۶ دقیقه با هم مبارزه میکردند پس از آن هر کشتیگیر سه دقیقه کشتیگیر دیگر را در خاک مینشاند و در نهایت سه دقیقه هم با هم به حالت سرپا مبارزه میکردند.
در طول کشتی از همان ابتدا آتلی همیشه عقبنشینی میکرد و تختی رو به جلو بود. در سه دقیقه آخر تختی یک زیر از حریف گرفت و او را به بیرون تشک برد اما آتلی از بیرون به داخل تشکی چرخید به نحوی دور زد و در پشت تختی قرار گرفت که داوران در کمال تعجب به آتلی امتیاز دادن.
وقتی تختی بلند شد، لااقل ۳۰ زیر از حریف ترک گرفت اما او مدام بیرون میرفت و داوران اصلا توجه نمیکردند در حالی که باید نه تنها سه اخطاره بلکه لااقل حریف ترک ۱۰ اخطاره و بازنده میشد. وقتی تختی در سه دقیقهای که در خاک حریف بود، عصمت آتلی هیچ کاری نتوانست بکند و فقط تختی را ماساژ داد! اما وقتی آتلی سه دقیقه در خاک تختی بود، مدام خود را به سمت بیرون تشک میبرد تا تختی نتواند فنی اجرا کند و داوران هم هیچ توجهی به این موضوع نکردند که در نهایت تختی با ناعدالتی محض بازنده شد. میلان ارسگان آن موقع رییس کمیته داوران بود که بعدها رییس فدراسیون جهانی هم شد.
ساعت ۹ صبح آن روز به سروان ادبی که یکی از دوستان نزدیک من بود و در خیابان تخت جمشید آن زمان حضور داشت خبر میدهند جنازه تختی در هتل آتلانتیک تهران است. پس از آن ادبی به هر شکل ممکن دنبال من میگشت اما من را پیدا نکرده بود. آن موقع جوادزاده و عبدالکریمی که خیلی به تختی نزدیک بودند زودتر از دیگران به سر جنازه تختی رسیده بودند و پزشکی قانونی جنازه را برده بود. ساعت ۲ و نیم بعدازظهر بود که وقتی از بانک ملی نزدیک دانشگاه تهران بیرون آمدم، از همهمه مردم فهمیدم می گویند تختی خودکشی کرده است.
من هم آن موقع تازه ازدواج کرده بودم به خانمم گفتم برو خانه تا بروم ببینم جریان چیست. اول رفتم فدراسیون کشتی در خیابان فردوسی که آنجا فهمیدم ماجرا صحت دارد. مسعود ماه تبانی که یک افسر بود و کاپیتان تیم ملی بسکتبال نیز بود را در آنجا دیدم. به او گفتم میشود به پزشکی قانونی برویم و تختی را ببینیم که او گفت اصلا امکانش نیست چرا که مردم زیادی آنجا تجمع کردهاند.
آن شب به خانه رفتیم و فردا صبح قرار بود از ورزشگاه امجدیه تختی را تا ابن بابویه تشییع کنند. آنجا یک سرهنگی به نام ناصر طاهری که رییس اداره امنیت تهران بود حضور داشت که او با توجه به تجمع زیاد مردم، اعلام کرد اجازه نمیدهد از امجدیه تختی تشییع شود چون معتقد بود انجام این کار باعث میشود تعدادی از مردم در زیر دست و پا جان خود را از دست بدهند. او گفت جنازه باید مستقیما با ماشین از پزشکی قانونی به ابن بابویه برود تا در آنجا دفن شود. جبهه ملیها هم متولی کار شدند و همه کارها را انجام دادند.
احمد طاهری که یکی افراد بانفوذ جبهه ملی بود به قدری به تختی تعصب داشت که اگر کسی پشت سر تختی حرف میزد، جگرش را درمیآورد. همین فرد پیش سرهنگ طاهری رفت تا اجازه دهد تختی از امجدیه تشییع شود اما او باز هم قبول نکرد. خلاصه ماشین از پزشکی قانونی مستقیم به ابن بابویه رفت و تختی را در آنجا به خاک سپردند. البته تعداد زیادی از مردم پیاده به سمت ابن بابویه راه افتاده بودند.
مردم از هر صنفی عاشق تختی بودند. مثلا یک سری از افسران که همیشه سر چهارراه استانبول میایستادند چون میدانستند تختی از آنجا عبور میکند فقط به عشق اینکه با او سلام علیک کنند و او را ببینند ساعتها آنجا میایستادند.
یک بار دم در سفارت آلمان تیمساری را دیدم که به یک نفر احترام گذاشت. وقتی دقت کردم دیدم آن سمت خیابان تختی است. همه او را دوست داشتند. یا مثلا وقتی افسران پلیس که سر چهارراه میایستادند میفهمیدند ماشین تختی از آنجا قرار است عبور کند، راه را میبستند و به او احترام نظامی میگذاشتند تا تختی با یک ماشین قراضه از آنجا عبور کند (با خنده).
جبهه ملیها دنبال این بودند تا پس از مرگ تختی او را سمبل خودشان قرار دهند و او را به نام خود کنند اما نتوانستند چرا که اراده مردم قویتر از آنها بود و مردم تختی را سمبل خودشان کردند. ارمنی، آشوری، مسلمان همه عاشق تختی بودند و او را دوست داشتند. تختی واقعا دوست داشتنی بود و در قلب مردم بود.
احمد وفادار تنها کشتیگیری بود که توانست تختی را شکست دهد. او در مدرسه دارالفنون تختی را با فن کنده گوسفندانداز شکست داد. وقتی این فن را زد دیگر روی تشک به دنبالش نرفت. تختی و زندی هم به صورت جدی با هم هیچ وقت کشتی نگرفتند.
منصوری رحیمیها تختی را کارمند راه آهن کرد. او خودش کشتیگیر بود و در المپیک ۱۹۴۸ هم کشتی گرفت. تختی وقتی در راه آهن استخدام شد برای خودش اسم و رسمی داشت ضمن اینکه خوشهیکل و خوشبرخورد و نجیب هم بود. تختی از کسانی بود که خیلی زود میشد فهمید که فرد نجیبی است. خب چه کسی بهتر
از تختی که توکلی که مدیرکل راه آهن بود، بخواهد دخترش را به دست او بسپارد. یک مهمانی گذاشتند و منصور رحیمیها باعث ازدواج تختی و شهلا شد. ازدواج خیلی خوبی هم بود.
تختی قرص آسپرین و تریاک را با هم مخلوط کرده بود و پس از ریختن در لیوان آب، آن را خورده بود. فجوری، رییس پزشک قانونی وقت پس از معاینه تختی گفته بود بازوی راست تختی کبود بوده که دلیل آن هم این بود که او هنگام جان دادن با دندان بازوی خود را گاز گرفته بود
آخرین باری که تختی را دیدم دو روز قبل از مرگش بود. سر خیابان بهار یک میوه فروشی بود که او مشغول خریدن میوه بود که از ماشین پیاده شدم و با او احوالپرسی کردم.
تختی چندوقتی بود مدام مسائلی را درباره خودکشی مطرح میکرد. مثلا روز ختم مادر دری که در کیهان ورزشی کار میکرد، من و ابوالملوکی، تختی و عبدالکریمی در مجلس ختم در یوسف آباد نشسته بودیم که تختی به یکباره یک فشنگ بلند از جیبش درآورد و به جوادزاده نشان داد. از او پرسید آیا این آدم را میکشد که من گفتم آقاتختی آدم که هیچی این فشنگ فیل را هم از پا درمیآورد.
یک بار هم من و تختی و خدر از شوروی تفنگ آوردیم و بردیم مغازه شکار در خیابان فردوسی فروختیم. تختی چند وقتی بود که از خودکشی و این حرف ها سوال هایی را مطرح می کرد.
مادر و خواهرهای تختی به مراسم عقد او نیامدند چون مخالف این ازدواج بودند. ا لبته نمیدانم مادرش هم مخالف بود یا نه اما خواهرهایش مخالف این ازدواج بودند. به هر حال به لحاظ فرهنگی میان دو خانواده تفاوت هایی وجود داشت.
غلامرضا عاشق مربیگری در کشتی بود اما متاسفانه برخی از دوستان که رقبایش بودند شیطنت کردند و نگذاشتند او مربی شود در حالی که اگر او مربی میشد، به نفع کشتی ایران بود چرا که همه کشتیگیران از او حساب میبردند و نمیتوانستند از زیر تمرین شانه خالی کنند.
متولد ۱۳۱۵ هستم و ۶ سال از تختی کوچکتر بودم. سه بار قهرمان کشور شدم و به تیم ملی هم رسیدم اما نتوانستم عنوانی به دست بیاورم. دو بار هم در زمان ترکان و صنعتکاران به مدت ۷ سال دبیر فدراسیون بودم. ۱۱ سال هم سرپرست کمیته پیشکسوتان فدراسیون کشتی بودم و خود من این کمیته را تاسیس کردم.
وقتی تختی در مسابقههای جهانی مدال نگرفت و موحد به مدال طلا رسید او اولین کسی بود که به موحد تبریک گفت. حتی وقتی به ایران رسیدند، خود تختی گفت بهتر است موحد اول از پله هواپیما پایین برود که البته موحد هم آن را قبول نکرد.
آن زمان مسابقههای جهانی اهمیتش بیشتر از المپیک بود. وقتی تختی با تیم ملی به فرودگاه مهرآباد میآمد از باند فرودگاه تا سازمان نقشهبرداری مملو از جمعیت میشد. برادر من آن زمان رییس پلیس فرودگاه بود یک بار به او گفتم راهی برای ما باز کن تا به باند فرودگاه برویم و از تختی استقبال کنیم که او هم در جواب گفت به قدری مردم میآیند که کار از دست ما خارج میشود. آن موقع ماشینهای جیپ میآوردند تا کشتیگیران را از فرودگاه انتقال دهند.
به قدری مردم تختی را دوست داشتند که چند بار نزدیک بود ماشین او را چپ کنند. سالهایی هم که تختی میباخت مردم بیشتر میآمدند و اصلا کاری با نتایجش نداشتند. به قدری به سر تختی میریختند که همیشه لباس و کتش را پاره میکردند و هر کسی یک تکه آن را میبرد. چند بار هم البته جیب او را زدند!
شنیدم وقتی شاه در جلسه هیات دولت بوده در وسط جلسه خبر مرگ تختی را به او میدهند که شاه هم با تکان دادن دست ناراحتی اش را نشان می دهد. ظاهرا او به حدی ناراحت میشود که بلند می شود و جلسه را ترک میکند.
در چندین مرحله که تیم پیش شاه رفت، اول از همه شاه سراغ تختی را می گرفت و پیش او میرفت. تودهایها کارشان تفرقه انداختن بود. تا میدیدند کسی سمبل جامعه شده برایش حاشیه درست میکردند تا او را زمین بزنند. شاه رابطه خوبی با تختی داشت. یک بار در رامسر که عکس آن هم هست، باتختی صبحانه خورد یا بازوبند پهلوانی را بر بازوی او بست. همچنین در کاخ مرمر لب حوض تشک کشتی پهن میکردند که تختی با حسین نوری، شورورزی و احمد وفادار کشتی گرفت.
چند جا در تهران برای تختی مراسم ختم گرفتند. مسجد فخرالدوله دروازه شمیران که توسط جبهه ملی گرفته شد، یک ختم هم بچههای شاهعبدالعظیم در جاده ورامین برای او گرفتند. یک ختم در شمیران بود و یک مراسم ختم هم در خانیآباد توسط بچه محلهای او برگزار شد. البته در شهرستانهای دیگر هم مراسم ختم گرفتند.
درباره تختی ساعتها و روزها میشود حرف زد. هرچه از خوبی و مرام او بگوییم کم است. تختی متعلق به مردم بود و واقعا هیچ چیز را برای خود نمیخواست. او فقط به دنبال این بود گره از کار مردم باز کند. راز ماندگاری تختی در قلب مردم نیز همین با مردم بودن و بیغل و غش بودن او بود.
دیگر الان ما را در فدراسیون کشتی قبول ندارند و حق هم دارند. کار درست هم همین است چرا که طرز فکر ما با جوانها فرق میکند. انصافا هم فدراسیون کشتی خوب کار میکند و بهتر از ما مشغول فعالیتند که همگی نیروی جوان هستند. برای همه آنها دعا میکنم تا کشتی ایران بیش از پیش موفق شود.