به گزارش سرویس جامعه مشرق، "من به آخر خط رسیده ام..." این را معمولا در فیلم ها، آدم های خسته و بدهای سناریو میگویند که حالتی عصبی هم دارند و بعد هم پس از چند دقیقه، با مهر و محبت درست می شوند و می روند سراغ زندگی و ازدواج و خانه و بچه. اما آخر خط زندگی که می گویند اینجاست، جایی بین فقر و اعتیاد، تزریق و بی خانمانی و به صبح رساندن شب کنار خیابان های سرد شهر.
مثل اینها که اینجا هستند، به آخر خط که میرسی گذشته و بودم هایت به دادت نمیرسند، حتی خانواده هم دستهایت را پس میزند تا آرام آرام خط پایان زندگی را زیر یکی از پل ها، کنار جوی آب یا در حوالی سطل زباله، لمس کنی.
اینجا اما دوربرگردان زندگی است، آنهم درست جایی که هیچکس دستی به سویت دراز نمی کند، دیوار اعتماد بر سرت خراب شده و حتی خانواده هم حاضر به دیدنت نیستند.
در روزهای سرد سال، خیلی ها دغدغه بی خانمان ها را دارند، اینکه در سرمای زمستان زنده بمانند، جای خوابی داشته باشند و غذایی به دستشان برسد. آدم های رنجوری که هیچکس حتی حاضر نیست از گذشته و حالشان بپرسد و برای آینده شان دلسوزی کند.
اینجا کارتن خواب ها را "عزیز" می کنند
اینجا اما پاتوق و خانه آدم هایی است که از ته خط برگشته اند، با چرخشی سریع در دوربرگردان زندگی و با کمک آنهایی که بر خلاف دیگرانی که میخواهند ماهی بهشان بدهند تا چند روزی بیشتر زنده بمانند اما در همان وضعیت، به آنها ماهیگیری یاد میدهند تا هم همیشه ماهی داشته باشند و هم عزیز شوند، همان چیزی که حلقه مفقوده زندگی شان است.
ساعت از 10 شب گذشته است که به محله هرندی تهران می رسیم. همان پارک و محله معروفی که با آسیب های اجتماعی و معتادان و کارتن خواب هایش شناخته می شود. محله ای که تا همین چند سال پیش کف خیابان ها و پیاده راه هایش پر بود از سرنگ های استفاده شده و سر سوزن های خون آلود که گاه بازیچه دست کودکان می شد.
حالا اما هرندی شکل و رنگ دیگری دارد. فرقی ندارد صبح راهی هرندی شوی یا نیمه شبی سرد. دیگر کمتر معتاد و بی خانمانی را میتوانی بین کوچه پس کوچهها و روی نیمکتهای سرد پارک پیدا کنی که پایان یافتن زندگی اش را به انتظار نشسته باشد.
به هرندی که میرسیم ساعت از 10شب گذشته است. سکوت بر خیابانها و کوچهها حکمفرماست. هرندی شباهتی به هرندی سالهای قبل ندارد. محلهای که تا چند سال قبل پاتوق خرده فروش های مواد مخدر بود و گوشه گوشهاش برای تزریقیها و کارتن خوابها سرقفلی داشت.
تمام تفاوت ها به همینجا ختم نمی شود. درست در چهار راه هرندی، تغییر کاربری مدرسه ای قدیمی، نظر ها را به خود جلب می کند؛ مدرسه ای که یک سالی است به یک مرکز کارآفرینی و بازیابی معتادان تزریقی و متجاهر تبدیل شده است.
"بهاران" به دادشان رسید
مرکز بهاران بیشک همان دوربرگردان بازگشت به زندگی است. اینجا یک فرصت استثنایی است برای آنهایی که میخواهند همه چیز را از صفر شروع کنند و به زندگی برگردند. اعتیاد تزریقی، بی خانمانی و طرد شدن از خانواده، هیچ کدام آنقدر مهم نیست که از بازگشت به زندگی باز بمانی و خودت را ته خطی به حساب بیاوری.
مرکز بهاران در محله هرندی این روزها یکسالگی اش را جشن می گیرد. یکسالی که در آن 110نفر از معتاد های تزریقی و بی خانمان، علاوه بر ترک اعتیادشان به دامان خانواده و اجتماع هم برگشته اند و حالا، درست مانند یک شهروند عادی در بین ما کار می کنند و مهمتر از آن، زندگی.
مرکز بهاران با یک فکر بکر ایجاد شد و اگرچه شهرداری تنها کارش جمع آوری بیخانمان ها و اسکان و نگهداری از آنها در ایام سرد و طاقتفرسای زمستان بود و بازگرداندن آنها به اجتماع و زندگی عادی نه از وظایف شهرداری بلکه از وظایف دستگاههای حمایتی دولتی مانند بهزیستی است، اما وقتی دیدند خبری از دیگران نیست، این آدمها را به حال خود رها نکرده و برای بازگشت آنها به جمع خانواده و جامعه هم اقدام کردند.
مرکز بهاران محله هرندی و دیگر مراکز بهاران شهرداری تهران، نه کمپ ترک اعتیاد است و نه گرمخانهای برای خوابیدن و به صبح رساندن شب توسط معتادها و کارتن خواب ها. بهاران یک مرکز کارآفرینی است و تنها کسانی قدم به آن می گذارند که پیش از این اعتیادشان را ترک کرده اند. این آدم ها اگر چه امروز سلامتند اما خانواده و اجتماع هنوز حاضر نیست آنها را قبول کند و در جمعشان داشته باشد.
بهاران برای این آدم ها یک فرصت است برای بازگشت به زندگی.وارد ساختمان که می شویم هنوز عدهای در کارگاهها مشغول به کارند. آنطور که یکی از مسئولان شهرداری میگوید: بچه ها اینجا کار یاد می گیرند تا درنهایت کارآفرین شوند و بتوانند یک زندگی عادی و حتی متفاوت با دیگر آدم ها را شروع کنند.
هم روانشناس هست هم مدیر تولید
طبقه همکف، کارگاه تولید کیسههایی است که شرکت مشهور "نوین چرم" محصولات خود را در آن به مشتریان خود عرضه میکند. مسئولان شهرداری و بچه های مددجود اصرار دارند که نام این شرکت برده شود، تا همه بدانند هنوز هم هستند آدمهایی که حاضرند کارشان را به دست آدمهای فراموش شدهای بدهند که هیچکس، حتی خانوادههایشان به آنها اعتماد ندارند.
از صفر تا صد کار در این کارگاه چند صد متری انجام میشود، از برش پارچهها تا رنگ کردن آنها با شابلون و دوختنشان زیر چرخ خیاطیهای بزرگ صنعتی. هریک از مددجوها هم مسئولیتی دارد و بر اساس کار و حرفه ای که در آن تخصص پیدا کرده است حقوق می گیرد.
محمد 30 سال بیشتر ندارد، اما 10 سال از همین سه دهه را با اعتیاد درگیر بوده و همه چیزش را باخته است. نامزدش رهایش کرده و خانواده اش هم حاضر نبوده اند تنها پسرشان را بپذیرند. میگوید: چند سالی بود که به تنهایی زندگی میکردم، کار میکردم و کرایه خانه و هزینه هایم را در می آوردم اما یک سال پیش، سایه اعتیاد آنقدر بر زندگی ام سنگین شد که کارم را از دست دادم و خیابان خواب شدم.
محمد خدا را شکر می کند و می گوید: یک هفته بود که در خیابان می خوابیدم که خدا را شکر توسط نیروی انتظامی دستگیر شدم و برای ترک به کمپ ترک اعتیاد رفتم. اعتیادم را که ترک کردم از طرف بچه های شهرداری تهران یک پیشنهاد خوب به من دادند، گفتند می خواهی تا وقتی صد درصد از فکر و خیال مواد مخدر خارج نشدهای در بهاران کار و زندگی کنی؟ آنجا بود که به سرعت قبول کردم و راهی بهاران شدم.
الان 9ماهی می شود که اینجا ساکنم. شش ماه اول زیر نظر مستقیم روانشناس بودیم تا مبادا دوباره به اعتیاد برگردیم اما حالا برای خودم شغلی دارم و صبح ها تا بعد از ظهر سر کار می روم. حالا به جایی رسیده ام که اگر بخواهم میتوانم برگردم و حتی خانواده ام هم با برگشتن من مشکلی ندارند.
یک طبقه بالاتر خوابگاه بچه ها و کارگاههای آموزشی است. عده ای در حال استراحتند و بعضی ها هم هنوز کار می کنند.
عباس با ساقه گندم تابلوهای نفیس درست میکند. از گذشتهاش که میپرسم با بغض میگوید: تا قبل از اینکه به بهاران بیایم همه کار کرده بودم، 10بار برای ترک اعتیاد اقدام کرده بودم اما هر بار بعد از ترک دوباره به سمت مواد میرفتم. چون نه کاری داشتم و نه خانواده من را قبول میکرد. اما اینبار به پیشنهاد بچههای شهرداری به بهاران آمدم، کار یاد گرفتم و مشغول به کار شدم. آن روزهای حساس که هر لحظه ممکن بود دوباره گرفتار اعتیاد شوم را هم در بهاران زندگی کردم و مراقبم بودند.
عباس بارها و بارها تاکید می کند که زندگی اش را مدیون بهاران است، چون در اینجا به او زندگی دوباره داده اند.
چرا بهاران خلوت است؟
خوابگاهها و کلاس های آموزشی خلوت است. درست برخلاف آنچه قبلا گفته بودند که 150نفر در ساختمان بهاران زندگی میکنند و کارآفرینی یاد میگیرند. موضوع را که با یکی از مسئولان مجموعه در میان می گذارم، می گوید: اینجا یک سال و اندی است که راه اندازی شده است. در همان ماه اول 150نفر مدد جو در بهاران پذیرش شدند. امروز از آن تعداد 110نفر به جامعه و خانواده هایشان برگشته اند و تنها 40نفر مددجو اینجا زندگی می کنند که این افراد هم به مرور به دامن خانواده هایشان بر می گردند.
صدای سنتور و تمبک بی اختیار ما را به سمت یکی از اتاق ها می کشد. دو مرد میاسنال با لبخندی که از روی لبهایشان محو نمی شود بدون توقف ساز می زنند و فضای مجموعه را به کلی تغییر داده اند. یکی از مسئولان مجموعه می گوید یکی از آنها استاد موسیقی است و به مددجوها نوازندگی هم آموزش می دهد.
چند دقیقه ای صبر می کنم تا صدای ساز خاموش شود. به سراغش می روم، آرام و متین صحبت می کند. 55 ساله است و شش سالی می شود که با اعتیاد دست و پنجه نرم کرده است. اعتیاد، آنهم به کوکائین. از سوالم ناراحت می شود وقتی می پرسم شما هم کارت به کارتن خوابی رسیده بود؟
همه از بی پولی معتاد نمی شوند
می گوید کارتن خواب کجا بود؟! من خودم برای ترک به کمپ ترک اعتیاد رفتم. چون دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. سه بار ترک کرده بودم و هر بار دوباره برگشته بودم. تا اینکه بهاران را به من پیشنهاد دادند. الان شش ماه است اینجا هستم و خدا را شکر با حمایت هایی که از ما میکنند حال و روز خوبی دارم.
با اینحال مددکارها میگویند هنوز برای برگشتن به خانواده و جامعه زود است. باید چند ماه دیگر اینجا بماند تا دوباره به دام اعتیاد گرفتار نشود. جمله آخرش را به آرامی و تلخی بیان می کند: " پول زیاد مرا به این روز انداخت، پول زیاد و کوکائین!"
وقت شام است. بوی غذا ساختمان را پر کرده است. مددکار دعوتمان می کند شام را با بچه ها بخوریم. از دستپخت مددجوهایی که حالا درمان شده اند و زندگی به وجودشان لبخندی دوباره زده است.
بیرون از ساختمان بهاران، زندگی در جریان است، عده ای برای گورخواب ها دل می سوزانند و عده ای دیگر از سر دلسوزی برایشان در شبکههای اجتماعی هشتگ میسازند. خارج گود همه صاحب نظرند اما دریغ از حرکتی برای بازگرداندن آدم های ته خطی به زندگی. درست برعکس کسانی که بی ادعا، برای کارتن خواب ها دوربرگردان می سازند تا جاده زندگی برایشان هموار و هموارتر شود.