کد خبر 676240
تاریخ انتشار: ۲۰ دی ۱۳۹۵ - ۰۷:۰۴
درگذشت کاپیتان اسبق باشگاه پرسپولیس آن هم در اوج مظلومیت و سکوت قطعا یکی از تلخترین روزهای سال ۱۳۹۵ را برای هواداران این تیم رقم زد.
به گزارش مشرق، کاظم سیدعلیخانی؛ خیلی ساده و بیآلایش رفت. اگر درست باشد که رفتن هر آدمی شبیه آمدنش است، فقط از مدل مرگ غریبانه کاظم سیدعلیخانی میتوان چشم بسته متوجه شد در دوران درخشان بازی هم تا چه اندازه بیآلایش و بیسروصدا بود. فیلم صامت رویایی اکران شده توسط یکی از ارکان پرسپولیس دهه 60 تضاد عجیبی با قدرتی داشت که پرسپولیس زلزله دهه 60 را ساخت. انگار که سید علیخانی و نسل او، بازیگران فیلم صامت «پرسپولیس زلزله» بودند؛ فیلم صامتی که بازیگرانش به جای دهان با پا حرف میزند؛ با پاهای هنرمند. پاهایی که برخلاف قلبهایشان ترحم را درک نمیکرد و وقتی به حرکت درآمد، به رویاییترین سکانسهای تاریخ سینما پهلو میزد! از آن گلهایی که فرشاد آقای گل به عنوان «سوپر من» درام «پرسپولیس زلزله» به تور دروازهها میچسباند و هواداران عاشق را از طبقه دوم به پایین پرتاب میکرد تا نوک پاهایی که بوی گل میداد و مدافعانی که سر و قلبشان را توامان جلوی توپ میگذاشتند، فیلم رویایی همه عوامل را داشت؛ سیدعلیخانی اما مورچه کارگر بود؛ همانی که بودنش، هیچ گونه ستایشی را برنمیانگیزاند اما نبودنش، روزی را میبرید! زندگی دراماتیک سیدعلیخانی با وجود تلاش فراوان و قلبی که روی توپ میگذاشت، حتی در نسلی که عقلش به چشمش نبود به اندازه محمدخانی و خیلیهلی دیگر به چشم نیامد. بهشت او زمین فوتبال بود و جهنمش، بیرون زمین مستطیلی؛ جایی که شبیه همه همدورهایهایش. این اما کاظم بود که پا به پای مردم درگیر جنگ، زجر میکشید. درام دنیا، شکست او مقابل آن آسیبدیدگی لعنتی و اشغال جایش توسط پنجعلی در خط دفاعی تیم ملی نبود. درام دنیای او، تشنه از لب چشمه تیم ملی برگشتن نبود. حتی مرگ همسرش هم نه... درام دنیا، پیروزی سیدعلیخانی بود؛ مقابل همه آن مصائب. وجه دوستداشتنی او و نسلش، همپا بودن با مردم بود. زجر او زجر مردمش هم نام داشت و بیپولی مردم از جنس بیپولی او؛ پس از آن همه درخشش در فوتبال.لابد عشق او به پرسپولیس هم شبیه عشق بچههای نسل شلوار پاچه گشاد، حقیقی بود. حتما حقیقی بود. حالا سیدعلیخانی رفته و طبق مد امروز از دیروز صفحات شبکه اجتماعی پر شده از خاطره و دل نوشتههای آدمهای که بیشترشان حتی اسم او را بیش از 2 بار نشنیدهاند. به هرحال این خاصیت زمان ماست. زمانه او با زمانه ما فرق داشت. فیلمهای فوتبالی زمان او، یک کارگردان داشت و هزار بازیگر که هیچ کدام برای ستاره شدن ولع نداشتند چون ستاره بودن روی هاردشان،«ستاپ» شده بود. سیدعلیخانی، بچه تیغ آفتاب دهه 50، این مورچه کارگر جمعههای دهه 60 آزادی، مرد غمگین دهه 70 ، ستاره فراموش شده دهه 80 و فوت شده در تنهایی در دهه 90 ازهمان جوانانی بود که ستاره مردم زمان خودش نامیده میشد. یک روز از دلپیرو اسطوره یوونتوس پرسیدند چرا مردم عاشقت هستند و او گفت که «مردم به قصههای پریان علاقه دارند؛ مخصوصا قصه پسری که عاشق بود و به عشقش رسید.» مردم زمان سیدعلیخانی عاشق بچههایی بودند که روزگار، مجبورشان کرد از اتاق پر پوستر ستارههایشان به راننده تاکسی تبدیل شوند و از آنجا به قهرمانان روی سکوهای آزادی و شیرودی تغییر وجهه بدهند؛ بچههایی که دنیا به کامشان نشد اما دنیا را به کام مردمانشان کردند؛ با گل، غرور، نجابت، سکوت و قهرمانبازیهای بی سرو صدا و عاشقانه...