به گزارش مشرق، «غلامرضا جعفرنیا» یکی از بازاریان قدیمی و خیّرانی است که فعالیتهای انقلابیاش روزگاری زبانزد اهالی محله نارمک بود. از تکثیر اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام(ره) گرفته تا تشویق سربازان ارتش برای ملحق شدن به انقلابیون و برپایی جلسات اسلحهشناسی در خانهاش. او با اینکه ۷۱ بهار را تجربه کرده اما هنوز هم مثل روزهای اول تمام رویدادهای انقلاب را به خوبی در ذهن دارد. در گزارش پیش رو حاج آقا به اتفاق «معصومه جعفرنیا» همسرش برایمان از آن روزها میگوید.
از سخنرانی مرحوم فلسفی تا بیت آیتالله مرعشی
با معرفی و راهنمایی حجتالاسلام سیدینژاد، امام جماعت مسجد ثارالله با حاج آقا جعفرنیا آشنا و برای شنیدن خاطرات انقلاب راهی خانهاش در چهارراه تلفنخانه میشویم. از همان سردر خانه که به تابلو بیتالحسین(ع) مزین شده، میتوان به حال و هوای خانه پی برد. با به صدا در آمدن زنگ در، مردی 71 ساله با موهای سپید و کت و شلواری اتوخورده مقابلمان ظاهر میشود. با نگاهی پرصلابت ولی لحنی پدرانه ما را به داخل حسینیه دعوت میکند.
با معرفی و راهنمایی حجتالاسلام سیدینژاد، امام جماعت مسجد ثارالله با حاج آقا جعفرنیا آشنا و برای شنیدن خاطرات انقلاب راهی خانهاش در چهارراه تلفنخانه میشویم. از همان سردر خانه که به تابلو بیتالحسین(ع) مزین شده، میتوان به حال و هوای خانه پی برد. با به صدا در آمدن زنگ در، مردی 71 ساله با موهای سپید و کت و شلواری اتوخورده مقابلمان ظاهر میشود. با نگاهی پرصلابت ولی لحنی پدرانه ما را به داخل حسینیه دعوت میکند.
در جای جای حسینیه عکسهایی از بنیانگذار انقلاب اسلامی و رهبر انقلاب به چشم میخورد. حاج آقا جعفرنیا روی یکی از عکسهای امام دست میکشد و حرفهایش را آغاز میکند: «من از سال 1342 در بازار تهران فعالیت میکردم. آن زمان شرکت رنگسازی ایران را تأسیس کرده بودم و فارغ از هر موضوعی مشغول کسب و کار بودم. یادم میآید سال 57 یک روز که به مسجد ارگ تهران رفتم، مرحوم حجتالاسلام فلسفی سخنران بودند. آن روز ایشان بر ضد نظام شاهنشاهی حرفهای تندی زدند و مردم را به طرفداری از امام دعوت کردند. از همان روز حضور در سخنرانیهای علمای دیگر را هم شروع کردم. دیگر هر کجا سخنرانی میشد، من هم حضور داشتم. از سخنرانیهای شهید مفتح بگیرید، تا سخنرانیهای آیتالله سید علی غیوری. از آنجایی که ما ساکن شهرری بودیم، من رفتوآمد زیادی به شهر قم داشتم برای همین برای استفاده از فرمایشات آیتالله مرعشی (ره) در دفترشان حاضر شدم. کمکم به یکی از افرادی تبدیل شدم که بهصورت مداوم در دفتر آیتالله مرعشی(ره) حضور پیدا میکرد و آخرین سخنرانیهای امام (ره) و اعلامیهها را از ایشان میگرفتم.»
او در ادامه حرفهایش میگوید: «آن روزها بازاریهای تهران جزو کسانی بودند که همواره گوش به فرمان امام (ره) بودند. خاطرم هست هر وقت که فرصت میشد با بازاریها مینشستیم و راجع به آخرین رویدادها گفتوگو و برای رساندن حرفهای امام(ره) به مردم تلاش میکردیم. یا وقتی که امام(ره) از بازاریها خواست که بازار را تعطیل کنند، همه ما متحد 7 روز بازار را تعطیل کردیم و با جان و دل پای حرفهای امام(ره) ایستادیم. من افراد زیادی را در بازار میشناختم که در راه انقلاب سرمایه و دارایی خود را بخشیدند و مالشان را برای پیروزی انقلاب هزینه کردند.»
بعد هم با تواضع میگوید: «من سهم زیادی در این راه نداشتم و تنها مسئولیت چاپ و توزیع اعلامیهها و سخنرانیهای امام را در شهرری عهدهدار شده بودم که با خوشحالی سرمایهام را صرف این کار میکردم.»
نوارهایی برای رفع دلتنگی
در همین اثنا همسر آقای جعفرنیا هم به خاطره بازی ما اضافه میشود. شنیدن دومین حمله ساواک به منزل حاج آقا جعفرنیا از زبان همسرش شنیدنیتر است. «معصومه جعفرنیا» میگوید: «بعد از ماجرای 17شهریور بود که یکبار دیگر نیروهای ساواک برای دستگیری حاج آقا آمدند. آنها فکر میکردند او در زیرزمین مغازه دستگاه چاپ دارد برای همین شروع کردند به زیر و رو کردن مغازه. آن موقع در خانهام چندین کارتن نوارکاست از سخنرانیهای امام(ره) داشتیم که برای توزیع آماده شده بود. خدا رحمت کند پدر شوهرم را؛ در حینی که ساواک مغازه را میگشت سریع به خانه آمد و به من گفت «تا من چاله میکنم شما همه نوارها و اعلامیهها را بیاور.» او چالهای کند و همه نوارها را در آنجا دفن کرد و برای رد گم کنی روی خاک نیز آب ریخت تا معلوم نباشد که کنده شده است. آن روز هم ما توانستیم حاج آقا را از دست ساواکیها نجات دهیم. اما سرکشی مداوم آنها موجب شد تا حاج آقا نزدیک 5 ماه نتواند خانه بیاید و در شهرستانهای مختلف به فعالیت خودش ادامه دهد. هنوز هم از آن نوارهای سخنرانی امام (ره) چندین نسخه داریم که هر وقت دلمان میگیرد آنها را گوش
میدهیم.»
درایت خواهر و ناکامی ساواک
وقتی حرف میزند نگاهش به گلهای قالی است، اما انگار دفتر خاطرات را ورق میزند که در مقابل دیدگانش جان میگیرد و سطورش پررنگتر میشود: «وقتی اعلامیهها تکثیر میشد، به بهشت زهرا(س) میرفتم و کار توزیع آنها را شروع میکردم. به بهانه دست دادن با مردم به سمتشان میرفتم و اعلامیه تاخورده را در دستشان میگذاشتم و بعد از چند ثانیه احوالپرسی از آنها جدا میشدم. یکی از روزها که آیتالله لاهوتی در بهشتزهرا(س) سخنرانی داشتند، من اعلامیههای بیشتری بردم تا در بین مردم پخش کنم. وقتی سخنرانی تمام شد، به اشتباه سوار ماشینهای میدان شوش شدم. اصلاً نمیدانم چگونه سوار آنها شدم ولی هرچه که بود خواست خدا بود. وقتی بعد از راه طولانی به خانه برگشتم، سر کوچه دامادمان را دیدم که بیقرار است و مدام راه میرود. من را که از دور دید، به سمتم دوید و گفت لطفاً خانه نرو که ساواک دنبال شماست و همه جا را میگردد. به یکباره حالم دگرگون شد. نگران اهل خانه بودم چراکه بیش از 80 اعلامیه در خانه داشتم و اگر ساواک آنها را پیدا میکرد به هیچکدام آنها رحم نمیکرد. خوشبختانه آن روز با درایت خواهرم ساواک نتوانسته بود چیزی از خانه پیدا کند. او هنگام ورود نیروهای ساواک، خوابیدن بچهها را بهانه کرده بود و از آنها مهلت گرفته بود تا به بالا برود و بچهها را بیدار کند تا نترسند. در همین فاصله تمام اعلامیهها را در زیر چادرش پنهان کرده بود. نیروهای ساواک همه جا را زیر و رو کرده بودند اما نهایتاً اعلامیهها را پیدا نکرده بودند.»
آن جمعه سیاه...
یادآوری واقعه 17شهریور برای هیچکدام از کسانی که آن روز را درک کردهاند، خوشایند نیست. روزی که صدها زن و مرد بیگناه در میدان ژاله تهران کشته و زخمی شدند: «روز 16 شهریور بر اساس اطلاعاتی که از قبل داشتم در مسجد قبا حاضر شدم تا بعد از سخنرانی شهید مفتح در تظاهرات شرکت کنم. آن روز از مسجد قبا راهی پل چوبی شدیم. نماز ظهر و عصر را آنجا خواندیم و دوباره به تظاهرات ادامه دادیم. مدام شعار«تا سرنگونی شاه نهضت ادامه دارد» را سر میدادیم. وقتی به نزدیکی نیروهای ارتش رسیدیم با دادن شاخه گل به آنها شعار «برای حفظ قرآن به ما بپیوندید» را فریاد میزدیم و آنها را به ملحق شدن به انقلابیون دعوت میکردیم. آن روز تعداد زیادی از نیروهای ارتشی به ما ملحق شدند. وقتی به میدان حر رسیدیم نیروهای ضد انقلابی همه جا را گرفته بودند برای همین عدهای از مردم فریاد میزدند فردا 8 صبح میدان ژاله تا جمعیت پراکنده شوند و درگیری رخ ندهد. صبح 17شهریور بهرغم اینکه حکومت نظامی اعلام شده بود مردم دسته دسته از کوچه و خیابانها بیرون میآمدند و به سمت میدان ژاله میرفتند. وقتی به نزدیکیهای پمپ بنزین ژاله رسیدیم، گارد شاهنشاهی را دیدیم که مقابلمان صف بستهاند. به چند دقیقه نکشیده یک هلیکوپتر از روی سر جمعیت رد شد و در همین حین تیراندازی گارد شاهنشاهی از چند طرف آغاز شد. هیچوقت فراموش نمیکنم، دور و اطرافم کسانی را میدیدم که ظرف چند ثانیه به زمین افتادند و خونشان روی زمین جاری شد. تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که روی زمین دراز کشیدم و سینهخیز به قسمت کناری خیابان رفتم. وقتی احساس کردم جایی برای ایستادن پیدا کردهام، به سمت نخستین کسی که مجروح شده بود دست دراز کردم و او را به سمت خودم کشیدم تا او را به جای امنی ببرم. خوب یادم میآید که در خیابان شکوفه صاحب یک صاحب خانه در را باز گذاشته بود تا مجروحان را آنجا ببریم. با چند نفر گروهی برای کمک به مجروحان تشکیل دادیم و چند نفر از زخمیها را به آن خانه منتقل کردیم. خوب یادم هست مجروحی را به آنجا بردم و همین که خواستم برگردم و به دیگر مجروحان برسم، او گوشه لباسم را گرفت و با صدایی که از انتهای حنجرهاش شنیده میشد، گفت: تظاهرات را ادامه بدهید و ساکت نمانید.»
آن جمعه سیاه...
یادآوری واقعه 17شهریور برای هیچکدام از کسانی که آن روز را درک کردهاند، خوشایند نیست. روزی که صدها زن و مرد بیگناه در میدان ژاله تهران کشته و زخمی شدند: «روز 16 شهریور بر اساس اطلاعاتی که از قبل داشتم در مسجد قبا حاضر شدم تا بعد از سخنرانی شهید مفتح در تظاهرات شرکت کنم. آن روز از مسجد قبا راهی پل چوبی شدیم. نماز ظهر و عصر را آنجا خواندیم و دوباره به تظاهرات ادامه دادیم. مدام شعار«تا سرنگونی شاه نهضت ادامه دارد» را سر میدادیم. وقتی به نزدیکی نیروهای ارتش رسیدیم با دادن شاخه گل به آنها شعار «برای حفظ قرآن به ما بپیوندید» را فریاد میزدیم و آنها را به ملحق شدن به انقلابیون دعوت میکردیم. آن روز تعداد زیادی از نیروهای ارتشی به ما ملحق شدند. وقتی به میدان حر رسیدیم نیروهای ضد انقلابی همه جا را گرفته بودند برای همین عدهای از مردم فریاد میزدند فردا 8 صبح میدان ژاله تا جمعیت پراکنده شوند و درگیری رخ ندهد. صبح 17شهریور بهرغم اینکه حکومت نظامی اعلام شده بود مردم دسته دسته از کوچه و خیابانها بیرون میآمدند و به سمت میدان ژاله میرفتند. وقتی به نزدیکیهای پمپ بنزین ژاله رسیدیم، گارد شاهنشاهی را دیدیم که مقابلمان صف بستهاند. به چند دقیقه نکشیده یک هلیکوپتر از روی سر جمعیت رد شد و در همین حین تیراندازی گارد شاهنشاهی از چند طرف آغاز شد. هیچوقت فراموش نمیکنم، دور و اطرافم کسانی را میدیدم که ظرف چند ثانیه به زمین افتادند و خونشان روی زمین جاری شد. تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که روی زمین دراز کشیدم و سینهخیز به قسمت کناری خیابان رفتم. وقتی احساس کردم جایی برای ایستادن پیدا کردهام، به سمت نخستین کسی که مجروح شده بود دست دراز کردم و او را به سمت خودم کشیدم تا او را به جای امنی ببرم. خوب یادم میآید که در خیابان شکوفه صاحب یک صاحب خانه در را باز گذاشته بود تا مجروحان را آنجا ببریم. با چند نفر گروهی برای کمک به مجروحان تشکیل دادیم و چند نفر از زخمیها را به آن خانه منتقل کردیم. خوب یادم هست مجروحی را به آنجا بردم و همین که خواستم برگردم و به دیگر مجروحان برسم، او گوشه لباسم را گرفت و با صدایی که از انتهای حنجرهاش شنیده میشد، گفت: تظاهرات را ادامه بدهید و ساکت نمانید.»
یادی از ضبط صوت کوچک
وقتی حاج آقا جعفرنیا از خاطرات آن روز برایمان میگوید، حاج خانم مدام نگاهش میکند و حرفی را زیر زبانش مزه مزه میکند.
انگار او هم دلش میخواهد از جمعه سیاهی برایمان بگوید که در خانه و در نبود همسر داشته است. حاج خانم جعفرنیا با دیدن لبخند همسرش میگوید: «آن روز چه بر ما گذشت خدا میداند. در خانه بودیم که شنیدیم همه تظاهرکنندگان در میدان ژاله به شهادت رسیدهاند. همسایهها مدام به مادر شوهرم میگفتند که چرا میگذاری پسر دردانهات به تظاهرات برود و جانش را به خطر بیندازد. مادر شوهرم تنها جوابی که به آنها میداد این بود که من پسرم را بیمه صاحبالزمان(عج) کردهام. حرفهای همسایهها و دیدن کسانی که خونآلود به محله بر میگشتند، طاقتم را بریده بود اماکاری جز توکل به خدا نداشتم. حاج آقا تا شب به خانه برنگشته بود و همین ما را بیشتر نگران میکرد. تا زمانی که حاج آقا بیاید، تمام شب زندهداریها و گوش کردن به سخنرانیهای امام(ره) با ضبط کوچک خانه مانند فیلم از مقابل چشمانم میگذشت. یادش بخیر، روزهایی که حاج آقا نوار سخنرانیهای جدید امام(ره) را به خانه میآورد، با هم صبر میکردیم تا شب شود و بچهها بخوابند. آن موقع ضبط کوچکی در خانه داشتیم. در انتهاییترین قسمت اتاق و در زیر پتویی که روی سرمان میکشیدیم، به سخنرانی امام(ره) گوش میدادیم تا مبادا بچهها بشنوند. وقتی حاج آقا صحیح و سالم به خانه آمد، تنها چیزی که توانستم بگویم این بود که خدایا شکرت.»
سربازی که به انقلابیون پیوست
یکی از خاطرات به یادماندنی حاج آقا مربوط میشود به روز 22 بهمن و ماجرای حضور نیروهای انقلابی در پادگان باغ شاه: «روز 22 بهمن بعد از اینکه کلانتری سلیمانیه و پادگان افسریه را با همراهی نیروهای انقلابی تسخیر کردیم، به سمت پادگان باغ شاه رفتیم. از قبل اطلاع داده بودند که آنجا بسیار شلوغ است. وقتی آنجا رسیدیم به نیروهای ارتش که در بالای باغ شاه سنگر گرفته بودند ملحق شدیم. بعد از درگیری با نیروهای گارد شاهنشاهی من جزو نخستین کسانی بودم که وارد پادگان شدم. همه جا پر از ظرفهای عدسپلو بود که نیروهای گارد شاهنشاهی به علت غافلگیر شدن، نصفه نیمه رها کرده بودند. وقتی مشغول وارسی پادگان بودیم از یکی از اتاقها صدای گریه شنیدم. با احتیاط وارد اتاق شدم و جوانی را دیدم که از ترس گریه میکند. به او گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت که اگر بیرون بروم مردم من را میکشتند، برای همین نمیخواهم از اینجا خارج شوم. من دقایقی با او حرف زدم و از او خواستم به انقلابیون بپیوند.
با خوشحالی قبول کرد. من هم لباسم را درآوردم و به او دادم تا به جای لباس گارد بپوشد و بتواند از آنجا خارج شود و به مردم ملحق شود. وقتی ساعت 4 بعدازظهر از پادگان خارج شدیم او را دیدم که با خوشحالی در میان تظاهرکنندگان
است.»
پابهپای مردان
حاج خانم جعفرنیا نیز پابهپای همسرش در فعالیتهای انقلابی شرکت داشت و برای توزیع اعلامیه در میان مردم تلاش میکرد. او میگوید: «وقتی اعلامیهها چاپ میشد و به خانه میآمد، وظیفه پنهان کردن آنها با من بود. همیشه باید اعلامیهها و نوارها را جاهایی پنهان میکردم تا به راحتی دست کسی به آن نرسد. بعد از آن نیز نوبت به پخش اعلامیهها میشد. همیشه بخشی از آنها را بر میداشتم تا به همراه زنان همسایه در بهشت زهرا(س) در میان مردم پخش کنیم، چراکه در بهشت زهرا(س) به زنان کمتر از مردان مشکوک میشدند و همین فرصتی بود که ما میتوانستیم به خوبی از آن استفاده کنیم. زمانی هم که کمکم درگیریها شروع شد تصمیم گرفتیم در طبقه بالایی خانهمان کلاسهای اسلحهشناسی برای بانوان محله بگذاریم تا اگر در درگیریها و یا تظاهرات شرایط استفاده از اسلحه برایشان پیش آمد بتوانند از خود دفاع کنند برای همین همیشه خانهمان پر میشد از زنانی که میخواستند پابهپای همسرانشان در مبارزات شرکت کنند.»