کد خبر 697599
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۳:۵۲

با یک حرکت، دستم را پیچاند و محکم هُلم داد. زورش آنقدر زیاد بود که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم، تلوتلو خوران عقب رفتم و بالای خاکریز رسیدم.همان لحظه چشمم به نقطه‌های سیاهی افتاد که از دور پیدا بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، عنایت‌اله رفیعی از جمله رزمندگان استان زنجان که در دوران نوجوانی پا به عرصه پیکار با دشمنان در دوران دفاع مقدس گذاشته است درباره یک رو کم کنی دوستانه در خط مقدم جبهه روایت می‌کند: «از وقتی در خط مقدم شلمچه مستقر شده بودیم، درگیری جدی با عراقی‌ها نداشتیم. بعضی وقت‌ها حوصله|‌مان سر می‌رفت و یک بازی چیزی اختراع می‌کردیم. من هم16 سال بیشتر نداشتم و سرشار از انرژی بودم.

در گردانمان پسر تپلی بود به نام «بیت‌اله» که بدن ورزیده‌ای داشت و اهل روستا بود؛ چندبار درون صف غذا و بازی به من تنه زده بود و من هم دنبال فرصت مناسبی بودم که تلافی کنم. بیکار داخل کانال نشسته بودیم که دیدم، با چند نفر از بچه‌ها سر و کله‌اش پیدا شد. بلند گفتم: «آهای پُتا!»(آهی تپل)

چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و نزدیک‌تر آمد. دستش را جلو آورد تا یقه‌ام را بگیرد. دستش را پس زدم. جا خورد و گفت: «به به! می‌بینم که دل و جرأت پیدا کردی. اگه راس میگی بیا وسط کشتی بگیریم.» لاغر بودم و در مقابل او زوری نداشتم. با اینکه می‌دانستم بازنده‌ام اما کم نیاوردم و پیشنهادش را پذیرفتم. با هم گلاویز شدیم. بچه‌ها دوره‌مان کردند و به تماشا ایستادند.

چند بار چنگ انداختم و بیت‌اله جای خالی داد. جلوتر آمد و با یک حرکت، دستم را پیچاند و محکم هُلم داد. زورش آنقدر زیاد بود که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم، تلوتلو خوران عقب رفتم. همان لحظه چشمم به نقطه‌های سیاهی افتاد که از دور پیدا بود. حواس نگهبان‌ها به کشتی گرفتن ما بود. خوابیدم پشت خاکریز و دقیق‌تر نگاه کردم. سیلی از تانک‌ها و ماشین‌های عراقی به طرف‌مان می‌آمدند. بلند شدم و به طرف سنگر فرماندهی دویدم. بچه‌ها خندیدند و فکر کردند که جا زده‌ام.

قضیه را به فرماندهی گزارش دادم. سریع دست به کار شدند و دستور تیراندازی دادند. عراقی‌ها عقب نشینی کردند. اگر کمی دیرتر مطلع شده بودیم. ماجرا یک جور دیگر رقم می‌خورد.

خاطرات این رزمنده زنجانی را مهدی رفیعی جمع‌آوری کرده است.