گروه جهاد و مقاومت مشرق - بعضی وقتها ما خبرنگاران به بیرحمترین آدمهای دنیا تبدیل میشویم. چون مجبور میشویم حرفهایی را بشنویم و بعد بنویسیم که شنیدن و خواندن آن برای خودمان هم سخت است، دیگر چه برسد به خوانندهها و از همه مهمتر کسانیکه صاحب این خاطراتند و مجبور میشوند آنها را بازگو کنند.
اما باید شنید و باید نوشت تا همه بدانند اگر ما امروز به خود میبالیم که 8 سال با دست خالی جنگیدیم و یک وجب از خاکمان دست دشمن نیفتاد همه را مدیون مقاومتهای عباس (ع) گونه و امام حسین (ع) وار کسانی هستیم که بیپروا جنگیدند. کم نیستند در میان شهدای ما نوجوان کم سن و سالی که هنوز هم نمیدانم این مقاومت و عشق به شهادت چطور در فکرشان به اوج رسید که دست از همه بازیگوشیها و جولان دادنهای نوجوانی کشیدند و با علم به اینکه شاید شهادت نصیبشان شود به جبههها رفتند.
علی طاهری هم یکی از این نوجوانان است که در روز عید قربان سال 1363 با ظالمانهترین روش به شهادت رسید.
خاطرات علی از زبان خواهرش «بتول طاهری» شنیدنی اما تلخ است که در ادامه میخوانید:
ته تغاری خانواده
علی ته تغاری خانواده طاهری بود و عزیزکرده مادرم. مادر دوست نداشت کسی به علی، «تو» بگوید. علی هم آنقدر خوش اخلاق، اما در عین حال کم رو بود که این توجه مادر را نسبت به او بیشتر و بیشتر میکرد. در محلهمان هم، همه علی را به روی خوش میشناختند. پدرمان کمی بعد از به دنیا آمدنش از دنیا رفت و از آن زمان به بعد علی که 5-6 سال داشت، بیشتر در خانه ما بود و طوری که شوهرم او را مثل بچه خودش میدانست.
سالهای قبل از جنگ
روزها و سالهای قبل از آغاز جنگ و آن زمان که انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و سپاه تازه جان گرفته بود، شوهرم عضو سپاه بود و هر روز با لباس سپاه به خانه میآمد، از همان سالها علی همراه با او شد و در محافل مختلف حضور پیدا کرد. شوهرم هم برای علی چیزی کم نمیگذاشت و او را به هیئت و مسجد و خلاصه جلسات مذهبی میبرد و حضور در این فضاهای معنوی از همان زمان روی علی تاثیر خاصی گذاشته بود. من و شوهرم خوشحال بودیم که توانسته بودیم علی را در راهی قرار دهیم که آمال و آرزوهایش جز ایثار نبود. عشق این را داشت که روزی سپاهی بشود و در مقابل دشمن بجنگد و آخر هم به آرزویش رسید.
جنگ که آغاز شد
سه سال از آغاز جنگ میگذشت و شوهرم مدام در حال رفتوآمد به جبهه بود. علی سال 59 فقط 12 سال داشت؛ اما هربار که محسن، همسرم از جبهه میآمد از کنار او تکان نمیخورد و گوشهایش را برای شنیدن حرفهایش از جبهه و رزمندگان و عملیاتها تیز میکرد. این داستان تا سال 63 که علی قصد رفتن به جبهه را کرد، ادامه داشت. از او اصرار و از ما انکار. چندماهی گذشت و وقتی او دید اصرارهایش بیفایده است، دیگر ساکت شد و ادامه نداد. من و مادرم هم فکر میکردیم که همه چیز از سرش افتاده و بیخیال شده است. خوشحال بودیم. چون علی فقط 16 سالش بود. این سکوت علی ادامه داشت تا روزی که به بهانه رفتن به کرج از ما خداحافظی کرد. گفت که میخواهد به خانه برادرم در نظرآباد برود. من و مادرم هم بدمان نمیآمد که کمی سرگرم شود. اجازه دادیم که برود. بیخبر از آنکه او فکرهای دیگری در سرش است. علی در کرج مثل خیلی از نوجوانان دیگر آن روزگار با دستکاری در شناسنامه خودش را در لیست اعزام قرار داده و از همانجا به جبهههای غرب رفته بود. دلیل رفتن او به جبهههای غرب این بود که میدانست اگر شوهرم در جبهههای جنوب بود او را ببیند حتما او را برمیگرداند.
قربانی خانواده طاهری در روز عید قربان
برادرم علی بعد از مدتی آموزش همراه چند نفر دیگر برای محافظت از پاسگاه سردشت کردستان انتخاب شده بود و اصرارهای ما برای برگشتن هم فایدهای نداشت. آن پاسگاه جزء پاسگاههای مهم و مرزی کشور به حساب میآمد برای همین حفاظت از آن برای ایران اهمیت بسیاری داشت. از طرفی کومولهها و منافقان هم که آن زمان هم در غرب کشور جولان میدادند، برای تصرف و تصاحبش دندان تیز کرده بودند و بالاخره یک روز قبل از عید قربان به پاسگاه حمله میکنند. مقاومت یک روزه آغاز میشود. علی به همراه 4 نفر دیگر مثل شیر جلوی حمله گروهکهای تروریستی میایستند تا زمانیکه دیگر فشنگی برایشان باقی نمیماند. کومولهها هم که میدانستند تصرف پاسگاه کار راحتی نیست و از تمام شدن فشنگهای بچهها با خبر شده بودند، با بی رحمی تمام در صبح روز عید قربان با آرپی جی به پاسگاه شلیک میکنند و وارد پاسگاه میشوند. (گریه امانش نمیدهد) ما در روز عید قربان، قربانی مان را تقدیم درگاه حق کردیم. کومولهها و منافقان با بی رحمی تمام بدنهای زخمی آن 5 نفر را مثله میکنند، کاش به همین قانع شده بودند، اما بعد از مثله کردن روی بدنشان بنزین میریزند و آتششان میزنند.
داغی که تا ابد کهنه نمیشود
کدام خواهری میتواند داغ برادر را اینطور تحمل کند و کدام مادری میتواند در برابر خاکستر جوان 16 سالهاش که روزی آرزو میکرد در لباس دامادی ببیندش طاقت بیاورد؟ شنیدن خبر شهادت علی آن هم با آن روش ظالمانه کافی بود تا مادرم از همان سال مریض شود. این داغ آنقدر سنگین بود که نتوانست طاقت بیاورد و همان زمان از شدت استرس اسپاسم روده گرفت و بعد از 28 سال دست و پنجه نرم کردن با انواع بیماریها به رحمت خدا رفت. برادرم علی را از روی دندانهایش شناسایی کرده بود، چون دندانهای زیبا و منحصر به فردی داشت. کمر همهمان خم شد. شاید اگر گلوله به قلبش اصابت میکرد و شهید میشد و ما میتوانستیم برای آخرین بار او را ببینیم و در آغوشش بگیریم، این داغ برایمان اینگونه سنگین نبود. اما نه جنازهای بود و نه صورتی که به یادش در لحظه خاک سپاری آرام بگیریم.
امام خمینی (ره) این مقاومت را ستود
امام خمینی (ره) بیشتر اوقات در سخنرانیها از شخصیتهای مهم و تاثیرگذار جنگ صحبت میکرد و شاید کم پیش میآمد که نام رزمندهای را به زبان بیاورد، اما مقاومت علی و همراهانش در دفاع از پاسگاه سردشت کردستان آنقدر شجاعانه و شهادتشان آنقدر مظلومانه بود که حتی ایشان هم در یکی از سخنرانی این مقاومت را ستودند. حالا 29 سال از شهادتش میگذرد. من حالا با خاطراتش زندگی میکنم. علاقهای که بین من و علی بود از علاقه یک خواهر به برادرش بیشتر بود و حس عجیبی به او داشتم، اما چه میتوان کرد.