حمید داودآبادی، رزمنده، جانباز، عکاس، خبرنگار، پژوهشگر و نویسنده دفاع مقدس در فضای مجازی درباره یکی از دوستان صمیمی اش که در دوران جنگ به شهادت رسیده به نام مصطفی کاظم زاده نوشت:

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید داودآبادی، رزمنده، جانباز، عکاس، خبرنگار، پژوهشگر و نویسنده دفاع مقدس در فضای مجازی درباره یکی از دوستان صمیمی اش که در دوران جنگ به شهادت رسیده به نام مصطفی کاظم زاده نوشت:



تابستان 1367، شش سال از شهادت مصطفی گذشت، ازدواج کردم و سال 68 منتظر تولد پسرم بودم. به خواست مادر همسرم - به دلیل این که پسرش آبان 1359 در کرخه نور به شهادت رسیده بود و نامش "مصطفی" بود - فرزند اولم را به یاد شهید "سعید طوقانی" گذاشتم سعید. چون به عهد خود وفا نکردم، همان شد که از آن روز به بعد، دیگر مصطفی به خوابم نیامد که نیامد!
چهار سال بعد، اسفند 1372 که منتظر تولد پسر دومم بودم، به همسرم گفتم: من دیگه به هیچی کار ندارم. این یکی دیگه باید اسمش رو بذاریم مصطفی. چیزی به تولد او (18 اسفند) نمانده بود. که این اتفاق برایم پیش آمد. سریع و در همان اولین لحظات برخاستن از خواب، همه آن چه را دیده بودم، عینا بر کاغذ نگاشتم:

بنام حضرت دوست
صبحگاه روز شنبه، هفتم اسفند ماه سال 1372 هجری شمسی مصادف با پانزدهم رمضان المبارک 1414 هجری قمری و روز ولادت با سعادت امام حسن مجتبی (ع) قبل از ساعت 6 صبح، در عالم خواب، شهید عزیز مصطفی کاظم زاده را که در شب جمعه 22 مهر سال 1361 در جبهه سومار به شهادت رسید، دیدم. در آن دیدار او به بعضی سوالات پاسخ گفت که برای خود من بسیار جالب و مهم بود. شرح آن دیدار بدین قرار است:
در کنار باغچه باصفا، در جنب ساختمانی نشسته بودیم. من بودم و مصطفی و شخصی دیگر. (در غالب خوابهایی که از شهدا می بینم، شخصی حضور دارد که اصلا نتوانسته ام او را بشناسم و او همچنان برایم مجهول مانده است. حتی پس از بیداری هم نتوانسته ام چهره او را به خاطر بیاورم. در این خواب نیز همان شخص که در خوابهایم همیشه سومین نفر است، حضور داشت.)
من بدون مقدمه، رو به مصطفی گفتم: "اینجا مثل بیمارستان شهید رهنمون می مونه."
با این حرف صحبتهایمان شروع شد. در کمال تعجب و ناباوری به چهره مصطفی خیره شدم و چون باورم نمی شد خودش باشد، اولین سوالاتم برای کسب اطمینان بود. رنگ صورتش کمی تیره تر شده بود و قدش نیز کوتاه تر به نظر می آمد. به او گفتم:
ح- ببینم تو خود مصطفی هستی؟
م- خب آره چطور مگه؟
ح- آخه من باورم نمیشه، یعنی تو بعد از این همه مدت اومدی منو ببینی؟
م- خب آره مگه چیه؟
ح- یه سوال ازت دارم، ببینم لحظه ای رو که ترکش خوردی یادت میاد؟

م- (با مکثی که کرد شاید می خواست بگوید که دنیا را به فراموشی سپرده است) آره ... یه چیزایی، چطور مگه؟
ح- چه روزی بود؟
م- فکر کنم بیست و دوم مهر بود، سال 61.
ح- اون دو - سه تایی که آخرین لحظه پهلوشون بودی یادت میاد؟
م- آره، بچه های میدون امام حسین بودن.
ح- امام حسین و نظام آباد.
م- آره، خب چیه؟
ح- می خواستم ببینم از لحظه ای که ترکش خوردی تا وقتی که شهید شدی  و جون دادی چقدر طول کشید؟
م- هیچی، اصلاً فاصله ای نداشت.
ح- ببینم، من فکر می کنم اون لحظه اون قدر سخت روح از بدنت خارج شد، آخه میگن روح سخت از بدن میره، عین اینکه آدمو از آسمون به زمین بکوبن، هان یا اینکه تو هم مثل اونا که خوب جون می دن، روحت پرواز کرد به هوا؟
 م- نه اتفاقاً اون قدر خوب بود. عین پرنده ای که پر بکشه، اون جوری پریدم و رفتم توی آسمون. خیلی خوب و شاد و راحت. اون قدر خوب بود و با حال.
(در اینجا درست مثل آخرین لحظات قبل از شهادت که نظر خود را راجع به شهادت بیان می کرد، دستهایش را رو به آسمان با شتاب باز کرد. همچون پرنده ای که پر می گشاید.)
ح- تو هم طیّرالارض هستی؟
م- طیّ الارض. آره.
ح- یعنی تو میتونی از اینجا بری جای دیگه؟
م- آره.
ح- مصطفی می خوام یه چیزی بگم، می تونی منو بلند کنی، آخه ...
(در اینجا می خواستم بگویم که برای اینکه ایمانم به تو و کارهایت بیشتر شود این کار را بکن ولی او اجازه ادامه حرفم را نداد.)
م- خب، وایسا همین جا، اینورتر که سایه من روت بیفته. سایه اون سه تا ستاره هم بیفته پشت سرت. حالا وایسا.
 (همان طور که رو به رویم ایستاده بود رو به آسمان نگاه کرد و بعد به من نگریست. نسیم خوشی وزیدن گرفت. با نگاه مرا از جایم بلند کرد و روی یکی از لکه های نور پشت سرم قرار داد. مجدداً دو بار دیگر مرا بلند کرد که با نسیمی خوش همراه بود. از تعجب مات مانده بودم) این کار که تمام شد با اشتیاق گفتم:
ح- دیگه چیکار میتونی بکنی؟
م- الان که شبه برات اینجا رو صبح می کنم.

(شب پرستاره ای بود. همان جا ایستاده بودم. در انتهای آسمان ابرها کم کم از هم باز شدند و ناگهان صبح زیبایی همراه با نسیمی بسیار خوش و عالی تر از قبل وزیدن گرفت. سینه ام را از آن هوای خوش انباشته کردم. اصلاً هوا را می خوردم. نگاهی به پایین پایمان که شهر بود و ما در جایی بالاتر قرار داشتیم، انداختم. زندگی روزمره مردم در جریان بود. با این تفاوت که همه چیز به صورت نقاشی مضحکی بود و مثل نمایش کارتون کودکان مزخرف.)
در جایی دیگر من و مصطفی در میان اعضای خانواده ما نشسته بودیم بر سر سفره. جلوی من ظرفی از گوجه فرنگی بود که می خوردم ولی مصطفی کاسه ای داشت که غذایش گرم بود. نفهمیدم چه بود. با شوق خطاب به خانواده ام مدام می گفتم: "این مصطفی است ها."
پدرم گفت: "بسه دیگه خودمون می دونیم. زشته هی میگی مصطفی است."
من گفتم: "آخه اون بعد از دوازده سال برگشته اومده پهلوی ما گفتم شاید یادتون رفته باشه."
عجله داشتم مصطفی زودتر برود تا برای همه بگویم او چه کرد.

در جایی دیگر، مصطفی بر روی جایی بلندتر از من نشسته بود و من در برابرش زانو زده بودم. بنده وار جلویش نشسته بودم. چیزی مثل لقمه غذا در دست او بود که من آن را فقط می بوسیدم و نمی خوردم. شخص سوم هم در کنارمان بود. احساس شعف و شور عجیبی داشتم. نگاه من به او بود ولی او چشمانش به جایی دیگر خیره بود و در کل اصلاً به چشمان من نگاه نکرد. به او گفتم:
ح- تو شهدا رو می بینی، مثلاً سعید (طوقانی) اینارو؟
م- آره، همه اونجا هستن.
ح- سلام منو بهشون برسون و بگو بِهِم سر بزنن.
م- باشه، بهشون میگم.
ح- اونجا هم مادیه؟
م- یعنی چی؟
ح- یعنی اینکه اونجا هم مثل اینجا غدا می خورین و خوشین؟
م- آره اونجا هم خورد و خواب داریم.
ح- چه جوریه، با حاله؟
م- خیلی با حاله، اون قدر قشنگه.
ح- دوست دارم بیام اونجا ...
مکثی کرد و فقط لبخندی زد شاید لبخندش علامت رضا بود.
ح- مصطفی وقتی ترکش خورد توی سرت، حالیت شد؟
م- نه چیزی نبود.

اینجا را که آخرین لحظات دیدار بود، با حسرت به او نگریستم و گفتم:
ح- مصطفی، منو دوست داری؟
م- خب آره چطور مگه؟
ح- منم دوست دارم بیام اونجا ولی، می ترسم. نمی دونم اونجا چه جوریه.
در این لحظه مصطفی تبسمی زیبا کرد. تبسمی به دلنشینی آخرین لبخند در آخرین لحظات قبل از شهادت و حتی در زمان جان به جان آفرین تسلیم کردن.