وقتی به تپه خط خودی برگشتم یکی از مسئول دسته‌ها به طعنه گفت: «تیرش را تو می‌اندازی خمپاره‌اش را ما می‌خوریم!»

گروه جهاد و مقاومت شرق - زیر صخره جان پناهی امن بود که حتی عراقی‌ها صدای نواخت من را می‌شنیدند، اما کاری از دست‌شان برنمی‌آمد. چون نه می‌توانستند پایین بیایند و نه تیری بزنند و حتی پرتاب نارنجک هم کارساز نبود...

...کمی که به عقب برگشتم باز جان‌پناهی پیدا کردم و از آن زاویه سنگرهای عراقی را دیدم. یک عراقی ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. شانه چپش به سمت من بود.
قناسه را روی سنگ کاشتم و چشمم را از روی دوربین تا وسط سر عراقی روانه کردم. دستم روی ماشه بود که دیدم عراقی دستش را جلوی صورت به حالت قنوت گرفت!
داشت نماز می‌خواند. تیری نزدیک پایش زدم. نماز را شکست و پرید داخل سنگر.

وقتی به تپه خط خودی برگشتم یکی از مسئول دسته‌ها به طعنه گفت: «تیرش را تو می‌اندازی خمپاره‌اش را ما می‌خوریم!»

 * از کتاب خواندنی «وقتی مهتاب گم شد»
خاطرات علی خوش لفظ / نشر سوره مهر

برچسب‌ها