ماجرای سالم بودن پیکر شهیدحسین پیراینده پس از 12 سال یکی از نکات قابل‌تأمل توجه دفاع مقدس است...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ماجرای سالم بودن پیکر شهیدحسین پیراینده پس از 12 سال یکی از نکات قابل‌تأمل توجه دفاع مقدس است؛ شهیدی که در آخرین روزهای اسارت، هنگامی که عراقی‌ها قصد داشتند چند تن از منافقین را همراه با آزادگان وارد ایران کنند، با نیروهای عراقی درگیر می‌شود و مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. 12 سال بعد هنگام مبادله شهدا با اسرای عراقی پیکر شهید سالم از خاک بیرون کشیده می‌شود و حیرت و شگفتی عراقی‌ها را به دنبال می‌آورد. حجت‌الاسلام علیرضا باطنی آن زمان با شهید پیراینده در یک اردوگاه بوده و در گفت‌وگو با ما اتفاقات آن روز و ماجراهای بعدی را بازگو می‌کند. باطنی همچنین از وضعیت روحانیون در جبهه و اسارت نیز سخن می‌گوید که در ادامه می‌خوانیم.

با توجه به کسوت روحانیتتان برای اولین بار در چه تاریخی عازم جبهه شدید؟

بعد از پیروزی انقلاب و سال 58 که حضرت امام فرمان تشکیل بسیج مردمی را صادر فرمودند اولین دوره آموزش نظامی برای طلاب و روحانیون در حوزه علمیه اصفهان برگزار شد که بنده در این دوره‌ها شرکت کردم. آن زمان ارتش مسئولیت آموزش بسیج ملی را عهده‌دار بود. پیش از شروع رسمی جنگ در نیمه سال 59 کردستان دچار آشوب شده بود و آموزش‌هایی که در این مقطع دیده بودیم در جنگ تحمیلی به کارمان آمد. بنده آن زمان طلبه جوانی بودم و با کمیته انقلاب، سپاه و بسیج همکاری داشتم و آموزش‌های مختلفی دیده بودم. در نوجوانی در رشته‌های رزمی کار کرده بودم و مسئولیت بسیج مسجد محل و مدرسه را عهده‌دار بودم. این آموزش‌ها به آماده‌تر شدنم کمک می‌کرد. با شروع جنگ تحمیلی اولین گروهی که از اصفهان وارد جبهه شد گروهی بود که دوره‌های آموزشی را پشت سر گذاشته و کارت میدان تیر و سایر دوره‌ها را در اختیار داشت.

شما به عنوان نیروی رزمی وارد جبهه شدید یا تبلیغی؟

من همه اعزام‌هایم رزمی- تبلیغی بود. 12 نوبتی که اعزام داشتم همه تبلیغی و رزمی بود. روحانیون اگر اعزامشان با بسیج و سایر نیروها بود به عنوان نیروی رزمی تبلیغی کار می‌کردند. یعنی لباس نظامی و تجهیزات انفرادی دریافت می‌کردند و عمامه‌شان هم در حکم تبلیغ دین و معارف اسلامی بود. تا نیمه دوم سال 59 که جنگ شروع شد من هم به مناطق عملیاتی جنوب رفتم و محل استقرارمان بیشتر آبادان و خرمشهر بود.

اسارتتان در چه سالی اتفاق افتاد؟

65/10/3 در عملیات کربلای4 اسیر شدم. آن ایام زمانی بود که سپاه 100 هزار نفری حضرت رسول(ص) رزمندگان را از شهرها و شهرستان‌های مختلف به جبهه‌های جنوب اعزام می‌کرد. هر روز اعزام‌هایی انجام می‌شد و همه نشانه‌ها بر انجام عملیاتی بزرگ دلالت می‌کرد. آن زمان من حوزه علمیه قم بودم و مسئولیت اعزام روحانیون به جبهه‌های جنوب و غرب بر عهده دفتر تبلیغات اسلامی بود. همزمان با اعزام رزمندگان در سایر مناطق حوزه علمیه در دفتر اعزام، فرخوانی زد و طلبه‌های جوان ثبت‌نام می‌کردند. در این مرحله شاید بیش از 200 نفر از طلاب حوزه علمیه قم ثبت‌نام کردند. ستاد اعزام روحانیون در خیابان کیانپارس اهواز مستقر بود. چند روزی آنجا بودیم و با دوستانی از قرارگاه خاتم مثل شهید میثمی دیداری تازه کردیم. ما از طرف لشکر امام حسین(ع) اعزام شدیم.

در جریان این عملیات چه اتفاقاتی افتاد که منجر به اسارتتان شد؟

عملیات کربلای4 عملیاتی آبی- خاکی بود و باید ابتدا غواص‌ها می‌رفتند، خط اول را می‌زدند و جا پایی پیدا می‌کردند. من جزو نفراتی بودم که با قایق پشت سر غواص‌ها حرکت می‌کردم. به جزیره بلجانیه رفتیم و تا عمق قابل توجهی از خاک عراق تا نزدیک جاده فاو- بصره رفتیم. غواصان و قایق‌ها زیر آتشبار عراقی‌ها بودند. هوا مثل روز روشن بود و هواپیماها منور می‌زدند. در قایق ما یکی از بچه‌ها مجروح شد و تعداد کمی غواص و نیرو در منطقه بود. خط اول و خط دوم عراقی‌ها سقوط کرد و در اختیار ما قرار گرفت و هشت نفر در انتهای چهارراهی نخلستان بودیم. از فرماندهان کسی با ما نبود و چون من طلبه بودم رزمندگان حرفم را گوش می‌کردند. آن چهارراه به نظر عراقی‌ها چهارراه مهمی بود و با تانک محافظت می‌شد که بچه‌ها تانک را هم منهدم کردند. یک ماشین مهمات را هم زدیم و بعد از آن هرچه ماشین می‌آمد، ‌ماشین فرماندهی بود. ما گزارش چهارراه را دادیم و به همراه فرمانده گردانمان همراه اعضای کادر و حدود 40 نفر از نیروها پیاده حرکت کردیم. جایی در نخلستان چادر عراقی‌ها روشن بود. قرار شد برای شناسایی برویم و امکاناتشان را برآورد کنیم. حدود 300 متر با آنها فاصله داشتیم. من رفتم و یک نفر پشت سرم آمد. ظاهراً نتوانسته بود همه راه را همراهم بیاید. در نخلستان عراقی‌ها احساس کردند سروصدا می‌آید و شروع به تیراندازی بی‌هدف کردند. من در انتهای نخلستان خوابیدم تا تیر نخورم. منور که می‌زدند تانکرهای آب و سوخت و ماشین‌ها و تجهیزات نظامی‌شان روشن می‌شد و برای شناسایی خیلی خوب بود. 20 دقیقه‌ای من ساکت ماندم بعد که برگشتم به رفقا بگویم اوضاع چطور است دیدم رفقا نیستند. ظاهراً در این فاصله فرمان عقب‌نشینی آمده بود و آنها فراموش کرده بودند من برای شناسایی رفته‌ام. معمولاً برای کارهایم استخاره نمی‌کنم ولی آن لحظه استخاره کردم و ادامه دادن خوب و ترک آن بد آمد. مثل اینکه تقدیر الهی این بود که دوره تبلیغ چند ساله در اسارت برایم در نظر گرفته شود. در دل قرارگاه‌های تانک و زرهی دشمن قرار گرفتم. وقتی سر چهارراه رسیدم دیدم بچه‌ها چند ماشین را زده‌اند ولی خبری از نیروهای تأمین نیست. فهمیدم عقب‌نشینی شده است. دیگر تا آمدم به خط دوم و اول برسم هوا گرگ و میش شده بود. پشت خاکریز دوم با عراقی‌ها رودررو شدم که به اسارتم منتهی شد.

و از این لحظه به بعد چهار سال اسارتتان شروع شد؟

من نماز صبحم را نخوانده بودم و سرخی مشرق داشت بالا می‌آمد و دو نفری که مرا به سنگر فرماندهی می‌بردند فکر می‌کردند یک نیروی اطلاعات- عملیات گرفته‌اند. آنجا مرا به دو نفر دیگر دادند تا به سنگر فرماندهی ببرد هرچه اصرار کردم و به عربی می‌گفتم اجازه بدهید نمازم را بخوانم می‌گفتند بعداً بخوان. در آخر اجازه ندادند. من نیت کردم و بدون وضو با لباس خونی در حال حرکت با قرائت شروع به نماز خواندن کردم. این نماز خیلی به من کمک کرد. چون سربازان از سنگرهایشان بیرون می‌دویدند تا اسیر را ببینند و می‌گفتند دارد نماز می‌خواند. در سنگر فرماندهی دیدم روی کالک عملیاتی ما کار می‌کنند. پیشانی‌بندی که بسته بودم توجه یکی از آنها را جلب کرد و هرکاری می‌کردند نمی‌توانستند بخوانند. روی پیشانی‌بند جمله‌ای از امام علی(ع) به عربی نوشته شده بود که برایشان خواندم و معنی‌اش این می‌شد: «جمجمه‌ات را به خدا بسپار.»

متوجه شدند روحانی هستید؟

من با آنها عربی صحبت می‌کردم هم کتابی هم محلی. در قم هم حجره عراقی داشتم و می‌توانستم زبانشان را بفهمم و صحبت کنم. ما را 13 روز در بصره در جایی که کف آن شاید 30 سانت آب بود، نگه داشتند. یک شب من داشتم نماز می‌خواندم که برق رفت و آمد و بچه‌ها صلوات فرستادند. عراقی‌ها آمدند و شروع به اذیت کردند و چون من عربی صحبت می‌کردم مخاطبشان بودم. درسنگر فرماندهی‌شان سرهنگی ضداطلاعات بود که تا دم اتاقش با من عربی صحبت ‌کرد ولی وقتی داخل اتاق رفتم مترجم داشت و لطف خدا بود دیگر عربی صحبت نکردم. سؤال اولش درباره اسم، فامیل و شهر بود. سؤال دوم درباره لشکر و یگان و سؤال سوم درباره کسوت روحانیت من بود. من آمادگی چنین سؤالی را نداشتم و به ذهنم رسید بگویم من در لشکرم جزو متخلفین بودم. تعجب کرد و گفت چطور؟ گفتم به ما گفته بودند برای گازهای شیمیایی باید محاسنتان راکوتاه کنید که من کوتاه نکردم. او از سؤالی که پرسیده بود منحرف شد و در وادی بمباران شهرها و مناطق عملیاتی رفت.

اگر می‌فهمیدند روحانی هستید اذیتتان می‌کردند؟

یک نوبت مرا بیرون بردند و گفتند تو در ایران روحانی بودی و اگر اینجا یک مسجد بسازیم می‌توانی اداره‌اش کنی. در همین اثنا یکی از بچه‌های ملایر که دوست طلبه‌ای بود را آوردند و از او پرسیدند فلانی را می‌شناسی که جواب منفی داد. بعد از او پرسیدند که امام جماعت بوده‌ای و او گفت در بصره چون کسی نبود من امام جماعت می‌ایستادم. فردایش به او برق وصل کردند و شکنجه‌اش دادند.

با توجه به تجربیاتی که پشت سرگذاشتید شرایط اسارت برای یک روحانی چه فرقی با دیگران دارد؟

شما وقتی در یک جمعی قرار بگیرید که در سخت‌ترین شرایط با هم بخندید و گریه کنید و حتی تا مرز کشته شدن هم بروید به صورت طبیعی پیوند عمیقی بینتان برقرار می‌شود. نکته دیگر اینکه در عراق فرد به لحاظ سوابق قبل از اسارت شناخته نمی‌شود و عملکرد دوران اسارتش مبنا بود. آنجا نوجوان 17 ساله داشتیم که عملکردش به اندازه‌ای حماسی و خردمندانه بود که می‌توانست در قلب همه محبوب باشد. شرایط طوری نبود که مدیریت آشکار درست شود و ارتباط معنوی و تشکیلات زیرزمینی آزادگان دور از چشم دشمنان بود. به این شکل محبت و رفاقت‌ها برقرار شد و خوشبختانه هنوز هم ادامه دارد.

از حاج‌آقا ابوترابی خاطراتی دارید؟

آنجایی که ما را نگه می‌داشتند زیر نظر صلیب نبود و ما جزو مفقودین در عراق بودیم. روزهای آخر که تبادل اسرا در حال شروع ‌شدن بود ما در اردوگاه 18 بعقوبه بودیم. عراقی‌ها کسانی که می‌خواستند مبادله نکنند را به این اردوگاه منتقل می‌کردند. از جمله مرحوم ابوترابی و چند نفر دیگر به این اردوگاه آمدند و در روزهای آخر توفیق آشنایی با حاج‌آقا ابوترابی را داشتم. از ایشان شنیده بودم منتها ایشان را ندیده بودم.

منش و روش ایشان را در همان مدت کوتاه چگونه دیدید؟

زمانی که ایشان پیش ما آمدند عراقی‌ها یکی از بچه‌های ما را شهید کردند. وضعیت اردوگاه بسیار ملتهب بود. می‌خواستند عده‌ای از منافقین را به عنوان آزاده جا بزنند که ما فهمیدیم و درگیر شدیم. عراقی‌ها احساس کردند نقشه‌شان بر بادرفته و از بیرون به ما تیراندازی کردند. حسین پیراینده مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید. دو هفته درگیری و اعتصاب و مجلس ختم داشتیم. شهادت شهید پیراینده مصادف بود با اولین روز آزادشدن اولین گروه آزادگان. شهید پیراینده بعد از 12 سال در مبادله برخی اسرای عراقی با شهدای ما وقتی پیکرش را از قبر خارج کرده بودند می‌بینند پیکر سالم است. آن زمان مرحوم هاشمی رفسنجانی رئیس‌جمهور بود و در استقبال از شهدای آزاده در فرودگاه مهرآباد گفت عراقی‌ها برخی از شهدا را که از قبر خارج کردند بدنشان سالم بود، سراغ علمایشان آنها گفتند اینها از اولیاءالله هستند.

در معراج شهدا بدن این شهید بزرگوار را من به همراه برادرش و بچه‌های معراج دوباره کفن کردیم. ما جریان را شنیده بودیم ولی خودمان ندیده بودیم. بدنی که 12 سال زیر خاک چیزی نشود 100 سال هم بماند عیب نمی‌کند. بچه‌های معراج می‌گفتند چهار ماه پیش قرار بوده مبادله انجام بشود و عراقی‌ها بهانه می‌آوردند. مبادله انجام نمی‌شد و علتش این بوده که وقتی پیکر شهید پیراینده را از قبر خارج می‌کنند می‌بینند بدن سالم است. دو ماه زیر آفتاب می‌گذارند اتفاقی نمی‌افتد و فکر می‌کنند رابطه‌ای بین سر با سلامت بدن وجود دارد. به همین خاطر سر را جدا می‌کنند. جلوی سر را برداشته و داخل سر را خالی کرده بودند. باز اتفاقی نیفتاده بود. دانه‌های سفیدی روی بدن بود و من از بچه‌های معراج پرسیدم اینها چیست که گفتند چیزی روی بدن ریخته‌اند و همین باعث شده پوست روی بدن از بین برود. روی سنگ قبرشان هم نوشته شده پیکرشان سالم است. حاج آقا ابوترابی که آمدند شرایط خیلی ملتهب بود. من آنجا گزارشی از وضعیت اردوگاه به ایشان دادم و چون در جریان شهادت این بزرگوار با عراقی‌ها درگیر شده بودیم، عراقی‌ها کارتن‌هایی که رویش آیه قرآن نوشته بودیم را بیرون آوردند و بی‌احترامی کردند. می‌گفتند هنگام رفتن ما به شما قرآن می‌دهیم و ما گفته بودیم قرآن شما را نمی‌گیریم. بهشان اعلام کردیم تیغ ندهید صورتمان را نمی‌زنیم و تنها گروهی که با محاسن وارد ایران شدند اردوگاه 18 بعقوبه بودند.

منبع: روزنامه جوان