کد خبر 801980
تاریخ انتشار: ۴ آذر ۱۳۹۶ - ۰۸:۱۳

وقتی رسیدیم همگی بی حرف پیاده شدند و رفتند سراغ توده ی پوتین هایی که از پشت ون ریخته بودند بیرون. پوتین هایی باده پانزده سانتیمتر کفی، پوتین های ضد مین. وقتی پوشیدمشان انگار روی یخ قدم برمی داشتم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آتش بس ظاهرا نقطه ی پایان تمام جنگها است. از فردایش آرام آرام زندگی عادی از سر گرفته می شود و تانکها، اسلحه ها، نارنجکها و همه ی ابزارهای جنگی روانه ی انبارها می شوند؛ همگی به جز مین ها. آتش بس برای هر کسی نقطه ی پایان جنگ باشد برای مین ها نیست. آنها همچنان مرموز و خاموشی مثل آتش زیر خاکستر در دل خاک باقی می مانند و بی آن که میان نظامی و غیرنظامی تفاوتی قائل باشند در یک لحظه ی غافلگیرانه خودی نشان می دهند و زخم های التیام یافته ی جنگ را دوباره تازه می کنند. مین ها کجا کاشته شده اند؟ چرا مثل هر محصول دیگری تاریخ انقضا ندارند؟ ایران هم در جنگ تحمیلی هشت ساله از این یادگار تلخ مصون نماند. یادگاری به وسعت چند میلیون هکتار. از همان سال ۵۹ عملیات خنثی سازی مین ها شروع شده بود اما جنگ ادامه پیدا کرد و زمین های آلوده، تصاعدی آلوده تر می شد. حالا بعد از سالها مین زدایی چیزی به رسیدن یک زمین پاک پاک نمانده. در روایت پیش رو محسن توانگر که خدمت سربازی اش را داوطلبانه در یکی از گروه های پاکسازی ارتش گذرانده از تجربه ی حضور در چنین موقعیتی می‌گوید. از کاری ظریف و دشوار که مثل هر کار تخصصی دیگری مخاطرات خودش را دارد اما چاشنی اش اینجا خطر مرگ است. مثل بندبازی که روی خط زندگی و مرگ راه برود.

* اولین حضورم در میدان مین خیلی ناگهانی بود. روز قبلش تازه حوالی عصر رسیده بودم قرارگاه جدیدم و صبح زود بیدارم کرده بودند تا بنشینم توی ون. معمولا قاعده این بود که سرباز جدید سه چهار روزی همان جا توی قرارگاه می ماند تا توجیه کامل شود و بعد برود میدان مین اما آن روز نمی دانم چی شد که من را هم با سربازهای دیگر سوار ون کردند.

توی راه به چهره ی بچه ها خیره شده بودم تا در نگاه یکی شان نشانی از تسلی، همدردی، نگران نباشی رفیقی، چیزی بخوانم تا حداقل بپرسم این میدان مین چه جور جایی است؟ باید چه کار کنیم آن جا؟ همه شان خواب بودند. انگار قرار بود برویم مهمانی ای جایی، نه میدان مین.

وقتی رسیدیم همگی بی حرف پیاده شدند و رفتند سراغ توده ی پوتین هایی که از پشت ون ریخته بودند بیرون. پوتین هایی باده پانزده سانتیمتر کفی، پوتین های ضد مین. وقتی پوشیدمشان انگار روی یخ، انگار روی چوبهای سیرک بازها قدم برمی داشتم. مدام تلوتلو می خوردم و تلپ پخش زمین می شدم.

همان اول آنقدر زمین خوردم که پاهایم دیگر جان نداشتند. لنگان لنگان خودم را رساندم به توده ی جلیقه های ضد مین و یکی شان را پوشیدم. چهار پنج کیلویی بود به گمانم. یک ویزور چشمی هم بستم به صورتم. چیزی شبیه محافظ صورت جوشکارها اما کاملا شیشه ای.

فرمانده رو کرد به من و گفت: «تو برو میدون کناری و پرچمای توی زمین رو جمع کن بیار. فقط پرچمای زرد رو بیار، قرمزا رو بذار بمونن.» بقیه را هم گروه گروه کرد و فرستاد توی میدان.

جوری پاتوی میدان مین گذاشتم انگار حوض پر از تیغ است. نفسم گرفته بود. عرق کرده بودم. نه از گرمای اهواز، اواخر پاییز بود و سرد. از وحشت خیس عرق بودم. آهسته قدم برمی داشتم و با وسواسی، مثل کودک نوپا. هر لحظه فکر می کردم حالا است که بروم هوا.

هنوز یک پنجم پرچمها را هم جمع نکرده بودم که ظهر شد و وقت رفتن رسید. از میدان برگشتم. فرمانده مان گفت: «چرا این جوری راه می رفتی؟ کلی پرچم ها هم که مونده هنوز.» گفتم: «جناب سروان، تجربه نداشتم، یه کمی هم ترسیده بودم راستش.» فرمانده گفت: «اون میدون پاکسازی شده بود. فرستادم پرچمها رو بیاری برا این میدون جدیده کم نیاریم. دورہ ی کد چی یاد گرفتی پس؟ ھر مین که پیدا میشه یه پرچم زرد می زنن به جاش. اگه یه مینی پیدا نشد حالا یا منفجر شده یا نبوده یا جابه جا شده یا هرچی، به جاش پرچم قرمز میزنن. از امشبم سه شب نگهبانی میدی تا دستت بیاد رنگ پرچمان» خوشبختانه از نگهبانی تنبیهی خبری نشد. بعدتر فهمیدم حرفش جدی نبوده و می خواسته بروم پرس و جو کنم و یاد بگیرم.

* ادامه این مطلب را در بخش یک تجربه از محسن توانگر در مجله همشهری داستان / شماره 83 / آذرماه 96 بخوانید...