گروه جهاد و مقاومت مشرق - در میان سرگذشتنامههای رزمندگان دفاع مقدس، گاه به خاطرات عجیب و بکری برمیخوریم که بیشک میتوانند الهامبخش رمانها و فیلمهای سینمایی شوند. سرگذشت سرهنگ خلبان محمد غلامحسینی تحت عنوان «مهمان صخرهها» از این دست خاطرات است که توسط انتشارات حوزه هنری و به قلم راحله صبوری به چاپ رسیده است. سعی کردیم در این مجال به معرفی بخشهایی از این کتاب زیبا بپردازیم.
مهمان صخرهها مانند تمامی آثار روایی و خاطرهای، محور را شخص راوی قرار میدهد. البته آن قدری با سرهنگ غلامحسینی آشنا میشویم که بدانیم اهل کجاست و چطور گذرش به آموزش خلبانی و نهایتاً جنگ کشیده است. کتاب نثری ساده و روان دارد و از لفاظیهای ادبی پرهیز میکند. از این حیث عامپسند است و ارتباط خوبی با خوانندهها برقرار میسازد.
محمد غلامحسینی که بزرگشده اندیمشک است، بر اساس یکسری اتفاق و تنها به جهت اینکه کاری برای خودش دست و پا کند، در اولین سالهای دهه 50 شمسی وارد نیروی هوایی میشود. حتی رشته خلبانی را از آن جهت انتخاب میکند که بعدِ خروج از واحد استخدامی نیروی هوایی، به طور اتفاقی با یک خلبان در تاکسی هممسیر میشود و اطلاعاتی از شرایط خلبانی و حق و حقوقش دریافت میکند: «گفت: میخواهی استخدام نیروی هوایی بشوی؟ گفتم بله. گفت چه رشتهای؟ گفتم افسر فنی. گفت چرا برای خلبانی اقدام نمیکنی؟ خلبانی که خیلی از افسر فنی بهتر است. هم کلاسش بالاتر است، هم حقوق بیشتری دارد.»
مهمان صخرهها روایتگر بخشی از تاریخ معاصر کشورمان نیز هست چراکه خلبان یکی از جنگندههای اسکادران هوایی شاهنشاهی قاعدتاً به دلیل حساسیتهای شغلیاش، در بطن جریانهای مهم تاریخی قرار میگیرد. هرچند سرهنگ غلامحسینی در ماههای منتهی به پیروزی انقلاب در امریکا حضور داشت و دورههای خلبانی را پشت سر میگذاشت، با این وجود او به خوبی حال و هوای دانشجویان خلبانی را در ایام منتهی به پیروزی انقلاب به تصویر میکشد: «میخواستیم زودتر بدانیم در ایران چه خبر است؟ درخواست کردیم هرچه زودتر ما را برگردانند اما کسی به حرف ما گوش نمیداد. دلیلش چه بود نمیدانم! معلوم نبود معطل چه هستند؟ آموزش ما تمام شده بود و کاری آنجا نداشتیم.»
بخش اصلی کتاب به دوره حضور غلامحسینی در جنگ مربوط میشود. وقایع در این بخش از کتاب ریتم تند به خود میگیرند و جالب این که نوزاد پسر خلبان غلامحسینی نیز تنها هشت روز بعد از شروع جنگ تحمیلی به دنیا میآید: «آن شب تاریکی مطلق بود، کورمال ماشینم را روشن کردم و مهناز را به بیمارستان رساندم. همان شب پسرم عادل به دنیا آمد.»
جذابیت کتاب از همین مقطع آغاز میشود. راوی، آموزش پرواز با اف 4 (فانتوم) را میبیند و به پرواز درمیآید. اینجاست که خواننده با نبردهای هوایی در دفاع مقدس به شکل ملموستری آشنا میشود: «آن قدر سرعتمان زیاد شد که یک دفعه دیدم دو جنگنده دشمن در فاصله سه، چهار مایلی ما هستند. هواپیماهای دشمن از نوع سوخوی22 و روسی بودند. بیمعطلی موشکها را آماده و هدفگیری کردیم. لحظه پرهیجانی بود... بسمالله گفتیم و اولین موشک را شلیک کردیم. پس از چند ثانیه اولین هواپیمای دشمن شعلهور شد و آتش گرفت. تا آمدیم برویم دنبال دومی، شیرجه زد و به سرعت فرار کرد.»
جنگنده سرهنگ غلامحسینی در تابستان 62 سقوط میکند و وی مدتی به اسارت دموکراتها درمیآید. «عملیات ایجکت به این سادگیها نیست. شرایط خاص میخواهد؛ باید با هر دو دستم دستگیره پرش را میگرفتم و خودم را میچسباندم به صندلی، گردنم را تا حد ممکن پایین میگرفتم و در کمترین زمان ایجکت میکردم و بیرون میپریدم... من در زمانی کمتر از چند دهم ثانیه به بیرون پرتاب شدم. لحظهای بعد، انگار محکم مرا بکوبند به دیواره کوه، با الیافت پرفشار و گزنده هوای سد مواجه شدم و باز از هوش رفتم.»
ماجراهای اسارت غلامحسینی تازگی خاصی دارد. او اسیر یک عده از کردهای مخالف نظام است که برنامه مشخصی برای اسیرشان ندارند! قدرت حافظه راوی باعث شده تا داشتههای کتاب با جزئیات بیشتری نقل شود و بر گیرایی کار بیفزاید: «آن روز همان دختر که اسمش شورش بود، به چادر آمد. جدی و اخمآلود، بدون اینکه حتی از سر دلسوزی نگاهی به من بیندازد، سلام کرد اما معلوم بود زن مهربانی است و برخلاف زن صاحب چادر از در دوستی آمده و قصد آزار و اذیت مرا ندارد. خانمی بود قد بلند، تقریباً 25 ساله. یک کلت کالیبر45 به یک طرف کمر و دو نارنجک هم به طرف دیگر بسته بود.»
یا در بخش دیگری از کتاب میخوانیم: «دخترها، با صورتهای پرنشاط و لبخند به لب روبهرویم نشستند. از نگاههای کنجکاو و خندانشان پیدا بود برای دیدن یک خلبان آمدهاند و گویی من موجودی افتاده از فضا هستم. مدام درگوشی به هم چیزهایی میگفتند و با تعجب نگاه میکردند. حضور آن همه زن و دختر ناشناس مرا که با یک لباس زیر و یک ملافه وسط چادر خوابیده بودم، معذب میکرد.»
این بخش از خاطرات غلامحسینی آدم را یاد فیلمهایی میاندازد که غربیها با آب و تاب برای قهرمانسازی سربازانشان از آن استفاده میکنند. شاید داستانهای هالیوودی غلوآمیز باشد، اما روایت غلامحسینی کاملاً مستند و واقعی است و سرگذشتی را روایت میکند که بر او گذشته است: «قرار شد مرا از بالای کوه به پایین انتقال بدهند... اگر بپرسید سختترین روز زندگیات چه روزی بوده؟ چند روز را میتوانم بگویم. یکی از آنها همان روزی است که به صورت عمودی بر بدنه تخت آویزان و تنها به یک طناب بند بودم... هر آن منتظر بودم طناب پاره شود و من به قعر دره سقوط کنم...».
یا در بخشی دیگر وقتی صحبت از شورش، نگهبان مخصوص سرهنگ غلامحسینی میشود، کمکم پای روابط انسانی نیز پیش کشیده میشود و غلامحسینی شنوای سرگذشت پررنج زن کردی میشود که ناچار شده به خاطر فرار کردن برادرش با دختر یک مرد، با پدر عروس خانوادهشان که مردی 60 ساله بود، ازدواج کند.
غلامحسینی نهایتاً چند ماه بعد از اسارت با تلاشهای خستگیناپذیر پدرش و طی فراز و فرودهایی آزاد میشود، اما با تنی مجروح و پایی که از 9 جا شکسته بود: «پرسیدم چه شده دکتر؟ گفت اگر بدانی این عکس چه میگوید به عظمت خدا پی میبری. تو حالا باید هفت تا کفن پوسانده باشی.» بعد عکس را جلویم گرفت و گفت: «ببین، دندههایت شکسته و رفته روی طحالت. اگر سوراخش کرده بود مُردنت حتمی بود. استخوان پایت از 9 جا شکسته. کتف راستت بر اثر شکستگی ترقوه و بد جوش خوردن از کتف چپ کوتاهتر شده. تازه تاندوم زانویت پاره شده و کشکک پای دیگرت هم کاملاً خرد است.»
بخش انتهایی کتاب پرده از آرزویی میگشاید که شاید تنها از یک خلبان برمیآید. غلامحسینی که دوست دارد باز سوار بر جنگندهاش شود و با دشمن بجنگد، به خاطر مجروحیت شدیدش نمیتواند این کار را انجام دهد و تن به عملهای جراحی متعددی میدهد: «سال 64 به اتریش اعزام شدم. حدود سه ماه در اتریش ماندم، به امید بهبودی کامل و بازگشت به پرواز. پای راستم هنوز سه سانت کوتاه بود و باید دوباره عمل میشد. پزشکان اتریشی معتقد بودند به اندازه کافی عمل شدهام و جسم من، ظرفیت این همه عمل جراحی را ندارد... با همه عشق وافری که به پرواز و خلبانی داشتم، در مقابل واقعیت سینهام را سپر کردم و در سال 1375 با درجه سرهنگی و جانبازی 70درصد، بازنشسته شدم. در تمام این سالها از خود پرسیدهام آیا به اندازه کافی برای بازگشت به پرواز مبارزه کردهای؟»
منبع: روزنامه جوان