هر چند با هول و هراس. هر چند با خودخوری و بی‌تابی. به خصوص بعد از مرگ مانیتا و افتاددن خوره خودکشی و بچه‌کشی در دل سعید، خواننده از هولش صفحه‌ها را خواهد بلعید.

گروه فرهنگ و هنر مشرق - «زن دوباره می‌آید داخل و این‌بار قدم‌هایش را تند برمی‌دارد. جلوی میز که می‌رسد، سنگ را از توی کیفش درمی‌آورد. می‌گوید می‌خواهد سنگ را پس بدهد و به جای آن یک قابلمه مسی بردارد. بعد دست می‌برد توی کیف و آرام می‌خواهد سنگ را بگذارد روی میز. از دستش ول می‌شود. می‌افتد روی زمین و می‌شکند..»

درونمایه و نقش‌مایه‌ها
 در اوایل داستانِ سنگی که نیفتاد، زنی وارد مغازه شخصیت اصلی داستان می‌شود، ابتدا سنگی زینتی را خریداری می‌کند و می‌رود، بعد از چندی برمی‌گردد و می‌خواهد سنگ را با یک قابلمه مسی عوض کند، اما سنگ از دستش می‌افتد و چند تکه می‌شود. شاید این همان سنگی است که قرار بوده از دست شخصیت اصلی بیفتد. دارایی و زندگی شخصیتی که در مقابل هیچ نابود می‌شود. سنگی که می‌تواند نماد دلبستگی به چیزی تهی باشد، چیزی که با ضربه‌ای می‌شکند، در مقابل قابلمه مسی که هم شکستنی نیست و هم قابل استفاده است. در بطن کتاب سنگی که نیفتاد نیز چنین درونمایه‌ای نهفته است: «دست آویختن به هیچ، نیستی به ارمغان خواهد آورد.» شرایط زندگی به گونه‌ای برای سعید رستمی رقم می‌خورد که او به نیهیلیسم کشانده می‌شود و همین اعتقاد به بیهودگی بالاخره سعید را در آستانه انداختن سنگ حماقتش به چاه نادانی قرار می‌دهد.


 نویسنده موضوعی فلسفی را برای داستانش برگزیده است. چیستی زندگی و هدف از آفرینش و این مهم از بستر یک حادثه اجتماعی عبور می‌کند. دعاهای سعید برای نجات همسرش از مرگ اجابت نمی‌شود و سعید بعد از مرگ همسرش حبیبه به شک می‌رسد. شک در باره همه چیز، از آفریدگار جهان گرفته تا هدف از زندگی. نویسنده برای نشان دادن این وضعیت، هر جا که توانسته از نقش‌مایه‌های تردید، پوچی، جبر و میرایی استفاده کرده است.
از مفاهیم تکرارشونده داستان، اشاره به سستی دنیاست. اینکه «هیچ تضمینی نیست شب همه‌چیز سر جای خودش باشد.»  و این با یادآوری هر لحظه مرگ حبیبه و ماجراهای پیرامون آن دائم در گوش خواننده تکرار می‌شود. تکرار مرگ انسان در جایی که وسایل قدیمی اما بی‌جان خانه و مغازه هنوز هستند و مانایی خودشان را در مقابل میرایی انسان به رخ می‌کشند.
    نقش‌مایه خواب دیدن بیابان و حمله سگ‌هایی به اندازه گوساله و گاز گرفتن سگ‌ها و پاره کردن تن آدمی و دوباره اجزای منقطع به هم چسبیدن هم شاید کنایه از زخم‌هایی باشد که در زندگی هستند و التیام می‌یابند و دوباره سر باز می‌کنند.
    نقش‌مایه متزلزل بودن شادی در زندگی و ثبات و آسودگی هم از دیگر وجوه تکرارشونده داستان است: «‌درست نمی‌شود. حتی لحظه‌هایی که خیالمان راحت است و فکر می‌کنیم اوضاع بر وفق مراد است، هر لحظه ممکن است چیزی ناخواسته سر راه‌مان سبز شود و گور همه آرزوهایمان را به آب ببندد.»
 علاوه بر موتیف ها یا نقش‌مایه‌های فوق، نقش‌مایه‌های دیگری نیز در راستای درونمایه اصلی داستان بیان شده‌اند. نقش‌مایه‌هایی چون بیهوده بودن زندگی: «برای چه دارم زندگی می‌کنم؟ اصلاً این همه آدم برای چه به‌وجود آمده‌اند؟ برای اینکه یک روز به آخر خط برسیم ؟...»
    نقش مایه اضطراب، پوچی و تمام‌شدگی: «‌زندگی با اضطراب یعنی ذره‌ذره غرق شدن توی باتلاق...»
 نقش‌مایه تردید: «از وقتی نماز نمی‌خوانم و شک دارم به خدا و پیغمبر، بدتر شده. چیزهایی می‌بینم که فکر می‌کنم قبلاً هم دیده‌ام.»
   نقش‌مایه تقدیرگرایی: «من خیلی وقته فهمیده‌ام ما هیچ کاره‌ایم. وقتی اول و آخر کار دست خودت نیست، وسطش چه اهمیتی داره؟»
 این موتیف‌ها نشانگر رسیدن سعید به نیهیلیسم است. سؤال‌هایی نیز که در ذهن سعید مرور می‌شود، همه در راستای پوچگرا شدن او طرح می‌شوند. پیش‌تر حبیبه برای او نماد و دلیل زندگی بود: «تا شقایق هست، زندگی باید کرد.»  اما حالا هیچ‌چیز نمی‌تواند در برابر عظمت رفتن حبیبه و مهم‌تر از آن بی‌پاسخ ماندن خواسته سعید از پروردگار قد علم کند. از این رو زهر تلخ واژه‌ها برای روایت داستانی اندوهبار به کام خواننده ریخته می‌شود. نتیجه خلقِ اثری می‌شود که خواندنش از تحمل خواننده عاطفی بیرون است. نه مظلومیت شخصیت‌های اصلی که حتی شوربختی حمید و زنش پشت خواننده را می‌لرزاند و او را به چنان درجه‌ای از حزن می‌کشاند که شاید پیشتر تجربه‌اش نکرده باشد. شاید بسیاری همان ابتدا که پی بردند مریم دخترک تازه مادر از دست داده است و باید جور حماقت‌های پدر را نیز بکشد، دل از خواندن بقیه صفحات بشویند؛ اما داستان که پیش می‌رود و اگر خواننده تاب آورده باشد، قصه آنقدر جذابیت پیدا می‌کند که او را تا آخر کتاب با خودش بکشد.
هر چند با هول و هراس. هر چند با خودخوری و بی‌تابی. به خصوص بعد از مرگ مانیتا و افتاددن خوره خودکشی و بچه‌کشی در دل سعید، خواننده از هولش صفحه‌ها را خواهد بلعید. کلمه‌ها را تند تند خواهد خواند و ضربان قلبش برای مریم تندتر خواهد زد. وقتی داستان به سی و هفتمین صفحه خود می‌رسد، خواننده اطمینان یافته که مسأله اصلی نویسنده، ناامیدی بر اثر مرگ همسر و دست شستن او از نماز است زیرا خداوند دعاهای سعید را نپذیرفته و همسرش را از او گرفته است. خواننده در این بخش از داستان احتمالاً باید منتظر باشد که نویسنده او را به این نتیجه برساند که چشم امید بستن از الطاف الهی بد است و اجابت دعا شرایطی دارد و..... و این هم آفتی است برای داستان‌های دینی که می‌دانی نویسنده در نهایت چه می‌خواهد بگوید. با این حال، واقعی بودن زندگی سعید و دردهای او و خاکستری بودنش را می‌توان دلیل محکمی برای همراهی خواننده با کتاب دانست.
بعد از این هم با وجود قطعی بودن نتیجه داستان، نویسنده باید با گسترش کشمکش عاطفی-ذهنی داستان را جلو ببرد. کاری صعب و توانفرسا که البته نویسنده از عهده آن برآمده است.

حرکت به سمت واقعگرایی عرفانی
 داستان، هم علائمی از یک داستان مدرن چون شکست پی‌درپی زمان را در خود دارد، هم برخی علائم داستان‌های پست‌مدرن را چون برجستگی مساله تردید و عدم قطعیت و نشان دادن اتفاقات غیرمعمول را و هم بعضی وجوه داستان‌های کلاسیک را چون داشتن پیرنگ قوی و تمرکز بر یک شخصیت محوری و توجه خاص به آغاز و میانه و پایان داستان. با این حال، وجود عناصر کلاسیکی در داستان قوی‌تر است. بعضی وجوه دیگر هم در خدمت عناصر سنتی داستان قرار گرفته‌اند. به عنوان مثال، تردیدهای شخصیت اصلی داستان در نهایت برای اثبات لزوم اعتقاد به وحدانیت و دوری از پوچ‌گرایی است، از طرفی داستان با تمام شدن فیزیکی خود به اتمام می‌رسد. از این رو بهتر است این اثر را رمانی کلاسیک با شیوه واقع‌گرایی عرفانی دانست.

 یادداشت: محمد حنیف /صبح نو