به گزارش مشرق به نقل از تهران امروز، فيلمي که يک قهرمان به تمام معنا دارد و تمام عناصري که شرايط دراماتيک را براي او فراهم کند مهياست. مثلا خيانت اهل کوفه به او، تنها ماندن يکي از ياران اصلي امام يعني مسلم ابن عقيل، وجود شخصيتي چون حضرتعباس در کنار امام با تمام ويژگيهاي منحصر به فردي که دارد، انواع چالشهايي که قهرمان با آن رو به رو ميشود مثل بستن رود فرات به امام و يارانش، وجود کودکان و زنان در حصار دشمنان و در نهايت انتخاب ايستادگي و مبارزه از سوي امام (قهرمان) و بعد نوع شهادت مظلومانه قهرمانانه او و يارانش. اما نويسنده «روز واقعه» ترجيح ميدهد اين روايت تراژيک را به عرصه عقل ببرد و از منظر حقيقت جويي که از ساحت عقل به دل اين واقعه تراژيک و سراسر قلبي نزديک شود و در نهايت ميتواند ساحت عقلانيت را در وادي عاشقي حيران کند.
جايي در فيلم زيد به پسران مغرور خويش نيز در نسبت با مسلماني واقعي گوشزد ميكند: «اگر تو مسلماني از پدر داري او اين گنج را به رنج خويش يافته است» اما زيد چه کسي را ميگويد؟ داستان روز واقعه در واقع داستان مسلماني يک جوان نصراني تازه مسلمان شده است.
واقعه از نهم محرم آغاز ميشود: «عبدالله» جوان نصراني تازه مسلمان به خواستگاري «راحله» دختر يکي از اشراف حجاز ميرود. پس از 37 بار جواب منفي شنيدن، سرانجام پاسخ مثبت ميگيرد. مراسم عروسي آن دو برپا ميشود. در شور و شادي مجلس، خبر درگيري نظامي بين سپاه کوفه و امام حسين عليه السلام پخش ميشود. عدهاي شک را به دل جوان مياندازند. نومسلمان دچار شک ميشود از سروش غيبي ميشنود که «آيا کسي هست مرا ياري کند»؟ او با شنيدن اين الهام از خود بيخود ميشود و مجلس جشن را ترك ميكند و راهي مقصدي ميشود كه منبع آن الهام است. برادران راحله قصد كشتنش را ميكنند اما راحله وقتي انگيزه او را درمي يابد برادران را منع ميكند و خود عبدالله را تشويق ميكند تا برود و حقيقت را دريابد. عبدالله در مسيرش از ويرانههاي يك بتكده، كارواني دزد زده، قبايلي از اعراب كه بر سر حقانيت يا عدم حقانيت امام حسين(ع) با هم درگير شدهاند ميگذرد تا به کربلا ميرسد اما او دير ميرسد و لشكر يزيد آخرين جنايت خود يعني به شهادت رساندن امام حسين(ع) را هم به انجام رسانده است و سر مبارك او را بر نيزه كردهاند. عبدالله از حال ميرود و تنها صداي بانويي محترم از بازماندگان ( ظاهرا حضرت زينب) را ميشنود كه به او ميگويد: «برگرداي جوانمرد و خبر ما را ببر» عبدالله به ديار خود برميگردد و پس از آن كه مردم به گردش حلقه ميزنند ميگويد: «من حقيقت را در زنجير ديدهام. من حقيقت را پاره پاره بر خاك ديدهام. من حقيقت را بر سر نيزه ديدهام...»
پيش از اين داستان عاشق نصراني كه دل به دختري مسلمان ميبندد در روايت حسينقلي مستعان نقل شده است اما در آن روايت داستان عاشقيت بر کشف حقيقت برتري دارد شايد براي همين است که اينجا تک جملهاي که مرد آهنگر به جوان نصراني ميگويد:عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت محوريت فيلم ميشود.
چه چيز اين فيلم را ماندگار کرده است؟
قبل از هر چيز چيدمان درست ايده و بسط داستان و انتخاب قهرمان، چگونگي ورود به اصل واقعه،نتيجه گيري را برشماريم که ساختمان اثر را چنان بنا نهادهاند که فيلم از جايي که بايد آغاز ميشود و به جايي که بايد خاتمه مييابد و در مسير حرکتي نيز بيراههاي نميرود. ايده اوليه اين است که جواني تازه مسلمان شده مراسم ازدواج خود را به دنبال کشف معناي مسلمانياش ترک ميکند. ايده اوليه خود با يک کشمکش همراه است. آيا جوان شک کرده است؟ در راه آيا به يقين خواهد رسيد؟ قوم راحله آيا خواهند گذاشت او عروسي را ترک کند؟ در همين ايده باز نکتهاي نهفته است. ندايي که به گوش جوان نصراني و فقط به گوش او ميرسد. همان جمله معروف:آيا کسي هست که مرا ياري کند؟ آيا اين جمله يک خيال و وهم است؟ چرا تنها او که مردي است تازه مسلمان شده آن را ميشنود. در نهايت ايده اين ميشود که ما حقيقت مسلماني را از نگاه بيطرفانه يک تازه مسلمان شده ببينيم.
داستان در دل يک مسير مشخص بسط مييابد. مسير حجاز تا کربلا. در مسير او تمامي خرده روايتها در راستاي حرف است يعني کشف حقيقت. حتي جايي که نصراني اسبش را از دست ميدهد و به مشقت ميافتد. گويا تقدير تمام مسير راه او را به شکلي هدفمند چيده است. بايد پذيرفت واقعه عاشورا واقعهاي منحصر به فرد در ميان تمام روايات تاريخي است. نويسنده نيز کوشيده با روايت طراحي شدهاش نيز از همين جنس برخورد کند و شايد براي همين است که اين اثر توانسته پيوندي دروني با ذات واقعه عاشورا بيايد.
او به درستي قهرمانش را يک نصراني تازه مسلمان شده انتخاب ميکند تا مسلماني او بيتاثير از گذشته قومي و قبيلهاي و تنها به واسطه واقعه عاشورا رقم بخورد.
او نتيجه گيري را به عشق پيوند نميزند تا از اين فيلم يک ملودرام عاشقانه خلق کند. بلکه فيلمي را که با جستوجوي حقيقت آغاز شده با نتيجهاي تمثيلي که از آن در ذهن قهرمان (مخاطب)شکل گرفته پايان ميدهد.
گام به گام با پايان فيلم روز واقعه
ميدان. ظهر
نصراني از سوي ديگر دود درميآيد و به ديدن آنچه ميبيند مبهوت ميماند. عرصهاي است بزرگ که گرداگرد آن را سپاه دشمن گرفتهاند. غبار و دود چون چتري بر سر ميدان است. در ميانه ميدان سواران زرهپوش تيغ بر کف، دشمنوار در تاخت و تازند. يکسو از خيمهها دود و ناله بلند است و يکسو، سواران کودکان وحشتزده گريزان را دنبال ميکنند.که فريادشان از درد و سوگ و تشنگي است.
از ميان شمشير زناني که با تيغه خونبار ميانه ميدان برپيکري ديده نشده نيم خم شدهاند دستهاي کبوتر خونين بال به هوا ميرود. نصراني از ضرب گذاشتن جمازهاي به زمين ميافتد و در همين حال دست زني با آستين سبز وارد تصوير ميشود و به او پيالهاي آب ميدهد. نصراني چشم ميگشايد و نور چشمانش را ميزند. نصراني نيمخيز مينگرد؛ يکسو زنان سوگواري ميکنند و کاه بر سر ميريزند، يکسو گهوارهاي در آتش است، يکسو پيکرههايي بر آنها تير و زوبين نشسته، يکسو کودکان ريسمان بسته بيتاب را تازيانهزنان ميدوانند و يکي خندان مشکي آب بر زمين خالي ميکند، يکسو حجلهاي ميسوزد، يکي سپاهي تيرهپوش دو دست بريده را چنان ميگرداند که همه ببينند، و هلهله ميکند. شبلي در نور خورشيد ناگهان سري را بر نيزه ميبيند پيش آفتاب؛ چنان که دمي آفتاب را ميپوشاند و صليبي بر آسمان ميبندد. نصراني از تابش نور خيره ميشود و صدايش به لرزه ميافتد.
نصراني: بيشمشير به چه کاري آمدم؟ ( از جگر فرياد ميزند) اگر نبايد به وقت ميرسيدم، چرا مرا خواندي؟و از پا در ميآيد.
همانجا. عصر
نصراني چشم ميگشايد. حالا منظرهاي ديگر است؛ آسمان تيره. نور غروب از ميان ابرها به ميدان کج تابيده. پيکرهها راسفيد کشيدهاند. اسبهاي بيسوار تير نشسته، اينجا و آنجا به دنبال سوار خود ميگردند. يکسو اسيران را رج کردهاند و ميبرند؛ برخي را در هودج برجمازهها و برخي پياده، سلسله زنجير بر پايهايشان. بانگ ناله همه جا را پوشانده. سواران با تازيانه در رفت و آمدند. از آن سوي بيابان گروهي بر سر زنان براي تدفين مردگان ميآيند. اسبي را که شبلي از بدويان گرفته بود اينک به سوي او ميآيد. نصراني، در برابر خورشيد غروب ـ ديده و نديده ـ قامت زني را ميبيند در برابر خود در زنجير ايستاده.
زن: برگرداي جوانمرد و خبر ما را ببر!
خانه زيد. عصر
راحله بر بام رو به افق ايستاده است. آن سوي خانهها بيابان پيداست و از آن سواري ميآيد و از آمدنش خاک بلند است. سوار، با راندن به سوي شهر، پشت نخستين خانهها ناپديد ميشود. راحله برميگردد و به سوي زناني مينگرد که بر بامها رشتههاي نخ تابيده و پارچهها را رنگ ميکنند؛ نگران و گوش به زنگ. ناگهان از کوچه سر و صداي تاختن اسب ميشنود، در حياط خانه، سه برادرش را ميبيند که به سوي در ميدوند، و نيز زيد را که فرياد ميزند.
زيد: نصراني! راحله از بام به زير ميدود.
گذر و ميدان. روز
بسياري هراسيده پس ميدوند؛ نصراني به ميدان ميرسد و خود را به سکو ميرساند و عَلم سبز را به دست ميگيرد؛کنجکاوان پيش ميدوند و گردش را ميگيرند. راحله دوان دوان در گذر به سوي ميدان ميدود؛ از سه برادرش ميگذرد که پيشتر از او رسيدهاند و از پدرش ميگذرد که پيشتر از برداران رسيده است؛ به جمع مبهوت ميرسد که رنگ باخته خبري را شنيده است و باور نکرده است. به پاي سکو ميرسد و سرانجام به نصراني که روي سکو از تجسم آنچه ديده زبانش بند آمده و صداهايي چون ضجههاي بريده بريده درميآورد.
نصراني: او،به بالاترين جايي رسيد که بشري رسيده. او را در نينوا به صليب کشيدند. (راحله را ميبيند و اشکش ميغلتد) او بامن حرف زد !
راحله: ( رنگ پريده ) کجا رفتي و چه ديدي؟ بگو نصراني، حقيقت را چگونه يافتي؟ تصوير به سوي نصراني ميرود؛ هنوز ضربه خورده از آنچه ديده؛ به سختي در تقلا، و ناتوان از يافتن واژههايي در خور.
نصراني: من حقيقت را در زنجير ديدهام. من حقيقت را پاره پاره بر خاک ديدهام. من حقيقت را بر سر نيزه ديدهام...