به گزارش مشرق، تحولات نظام بینالملل، بویژه خروج ارتش انگلیس از کانال سوئز و خلأ بهوجودآمده ناشی از آن، در کنار دکترین نیکسون که مانع حضور و مداخله مستقیم آمریکا در منطقه میشد، نگاه آمریکا را بهسوی ایران، که بهتر از هر دولتی در منطقه میتوانست منافع آمریکا و غرب را حفظ کند، جلب کرد. در تمام دوران پهلوی، رژیم از سویی با مشکلی به نام بحران مشروعیت و نداشتن پایگاه مردمی دست بهگریبان بود و از سوی دیگر، جامعه نیز هویتی را که رژیم برای آن تعریف کرده بود، پذیرا نبود. هویتی ساختگی که ترکیب آشفتهای از باستانگرایی و غربگرایی بود.
محمدرضاشاه با آگاهی از عدم مشروعیت در داخل، هرچه بیشتر سعی در نزدیک شدن به آمریکا و دریافت حمایتهای همهجانبه از این کشور داشت و درعینحال تمایل زیادی برای تظاهر به داشتن استقلال رأی در سیاستهای داخلی و خارجی از خود نشان میداد. یکی از سیاستهایی که شاه با اتخاذ آن، درصدد کسب مشروعیت در داخل و نیز پرستیژ بینالمللی بود، سیاست مستقل ملی در دهه ۱۳۴۰ است. شاه با اتخاذ این سیاست و پذیرفتن نقش ژاندارم منطقه، خواستار نشان دادن عظمت قدرت و استقلال خود، هم در داخل و هم در سطح نظام بینالملل بود.
او همچنین انتظار داشت مردم ایران با سیاستها و اقدامات وی احساس غرور و عزت ملی داشته باشند تا از این طریق به رژیمش مشروعیت ببخشد. اما در واقع این سیاستها و تبلیغات پرسروصدا نهتنها سبب عزتیابی ایرانیان نشد، بلکه بهجهت مغایرت با هویت اسلامی-ملی ایرانیان، در نهایت باعث سقوط رژیم نیز شد.
بهطور کلی سیاست خارجی دوران پهلوی دوم را میتوان به ۴ دوره تقسیم کرد. این دورهها را که از سویی با توجه به شرایط و نیز تحولات نظام بینالملل و موقعیت ابرقدرتها و از سویی دیگر براساس شرایط داخلی تعیین میشدند، میتوان اینگونه دستهبندی کرد: «استراتژی نیروی سوم» که از آغاز دوره محمدرضاشاه تا دوران نخستوزیری دکتر مصدق را دربرمیگیرد. مجریان این سیاست همواره بهدنبال قدرتی بودند تا از فشار قدرتهای انگلیس و شوروی بکاهند. «سیاست موازنه منفی» که سیاست خارجی دوران نخستوزیری دکتر مصدق است و براساس آن همهچیز حول محور استقلال ایران از بیگانگان میچرخد.
پس از آن با کودتای ۲۸ مرداد و سقوط حکومت ملی مصدق، «سیاست ناسیونالیسم مثبت شاه» در تقابل با موازنه منفی مصدق، اساس سیاست خارجی ایران را تشکیل میدهد. نزدیکی هرچه بیشتر به غرب و بهطور مشخص آمریکا و نیز دوری و دشمنی با بلوک شرق و در رأس آن شوروی، شالوده این سیاست است. این استراتژی شاه تا پایان جنگ سرد و روابط تنشآلود غرب و شرق ادامه داشت.
شاه با تکیه بر رقابت آمریکا و شوروی، روزبهروز خود را به آمریکا نزدیکتر کرده و به متحد قابل اعتماد و وابسته به آمریکا تبدیل شده بود. اما پیگیری سیاست ناسیونالیسم مثبت از جانب شاه تا اواسط دهه ۴۰ بیشتر کارایی نداشت. از این دهه به بعد، شاه «سیاست مستقل ملی» را برای پیشبرد سیاست خارجی خود برگزید که تا پایان عمر رژیم در دستورکار نظام پهلوی قرار داشت. حال نکته اینجاست که آیا سیاست مستقل ملی همانند نام آن در واقع «ملی» بود و خاستگاهی درونی داشت یا همانند سیاستهای پیشین شاه برگرفته از تحولات نظام بینالملل و به عبارت بهتر، دنبالهروی از سیاست خارجی آمریکا بود؟
و مهمتر اینکه آیا مردم از اجرای چنین سیاستی که بهاصطلاح ملی بود، خرسند شده و به احساس افتخار و عزت ملی دست یافته بودند یا برعکس همچون دهههای گذشته احساس وابستگی شاه به غرب و در رأس آن آمریکا، سبب نارضایتی و سرافکندگی آنها بود؟ پیش از پاسخ بدین پرسشها، در وهله نخست باید دید استراتژیهای اتخاذشده در سیاست خارجی دوره پهلوی از لحاظ ماهوی چه تفاوتها و شباهتهایی با یکدیگر داشته است و پس از آن بررسی کرد آیا میتوان سیاست مستقل ملی را پدیدآورنده عزت ملی برای ایرانیان تلقی کرد یا خیر؟
اگر سیاست مستقل ملی را با سیاست موازنه منفی دوران مصدق قیاس کنیم، نخستین نکتهای که به ذهن متبادر میشود، خاستگاه درونی داشتن سیاست موازنه منفی در برابر سیاست مستقل ملی است. دکتر مصدق برای حفظ استقلال ایران از درشتگوییهای شرق و غرب، سیاست عدم امتیازدهی به بیگانگان را مطرح کرد.
سیاست مستقل ملی شاه را نمیتوان همانند موازنه منفی مصدق یک سیاست برخاسته از اراده ملی دانست، چرا که در اتخاذ چنین سیاستی در وهله اول شرایط و تحولات نظام بینالملل، بویژه خواست آمریکا نقش داشتند تا اوضاع داخلی مملکت. گذشته از آن، دستاورد سیاست مستقل ملی و ماهیت این سیاست، چندان تفاوتی با دوره گذشته یعنی ناسیونالیسم مثبت نداشت، چرا که شالوده هر دو را وابستگی هر چه تمامتر شاه ایران به آمریکا تشکیل میداد.
اوضاع بینالمللی در دهه ۱۳۴۰ و اتخاذ سیاست مستقل ملی
پدید آمدن ملاحظات و شرایط متعدد در سطح نظام بینالملل و رابطه بین قدرتهای بزرگ، از جمله رنگ باختن جنگ سرد و مسابقه تسلیحاتی سرسامآور غرب و شرق و کاسته شدن از تیرگی روابط آمریکا و شوروی، درگیری آمریکا در جنگ ویتنام و روی کار آمدن کندی از حزب دموکرات در آمریکا، سبب تجدیدنظر اساسی این کشور در سیاست خارجیاش شد.
بر این اساس، دوره جنگ سرد و رقابتهای پرهزینه آمریکا و شوروی پایان یافت و نظام بینالملل وارد مرحله تنشزدایی و پرهیز از اصطکاک بین ابرقدرتها شد. محمدرضاشاه هرچند از این تنشزدایی و نزدیکی دو ابرقدرت ناراضی بود اما دیگر نمیتوانست بهعنوان متحد درجه یک آمریکا با شوروی روابط تیره داشته باشد، چراکه آمریکا اکنون درصدد رفع اختلاف با شوروی بود و این چرخش سیاست آمریکا روی کشورهای منطقه و بویژه ایران تأثیر جدی داشت.
درست است که شاه با اتخاذ سیاست مستقل ملی درصدد ارتباط و نزدیکی با همه کشورها، حتی کشورهای بلوک شرق برآمد (که در تقابل با سیاست ناسیونالیسم مثبت بود) اما کاملاً پیداست این تغییر رویه و چرخش سیاست خارجی شاه از دشمنی به همزیستی مسالمتآمیز با شوروی و بلوک شرق، ناشی از اراده ملی یا حتی خواست قلبی خود شاه نبوده و صرفاً پیروی از سیاست خارجی آمریکا بوده است.
از سوی دیگر، وابستگی شاه به آمریکا، مسالهای که همواره مورد نارضایتی مردم بود، پس از اتخاذ سیاست مستقل ملی، نهتنها از بین نرفت، بلکه بهگونهای تشدیدشونده و روبهگسترش ادامه یافت و برخلاف ادعای شاه، این سیاست فقط عنوان «ملی» را یدک میکشید. بهگفتهای، هرقدر رژیم شاه نیرومندتر میشد، به همان میزان نیز شاه احساس میکرد به واشنگتن وابستهتر شده است.
در نتیجه، یکی از مهمترین شرایط دریافت تسلیحات مدرن و استراتژیک از آمریکا، داشتن رضایتنامه سیاسی و نزدیکی هرچه بیشتر شاه به واشنگتن بود. اگر سیاست مستقل ملی را با سیاست موازنه منفی دوران مصدق قیاس کنیم، نخستین نکتهای که به ذهن متبادر میشود، خاستگاه درونی داشتن سیاست موازنه منفی در برابر سیاست مستقل ملی است.
ژاندارمی شاه در منطقه: تحمیلی از سوی آمریکا
بر کسی پوشیده نیست که عنوان و نقش ژاندارم منطقه که مایه مباهات شاه و دستمایهای برای تبلیغ و بزرگنمایی قدرت نظامی و وجهه بینالمللی رژیمش بود، تا چهاندازه متأثر از سیاستهای آمریکا و غرب بوده است. تحولات نظام بینالملل، بویژه خروج ارتش انگلیس از کانال سوئز و خلأ بهوجودآمده ناشی از آن، در کنار دکترین نیکسون که مانع حضور و مداخله مستقیم آمریکا در منطقه میشد، نگاه آمریکا را بهسوی ایران که بهتر از هر دولتی در منطقه میتوانست منافع آمریکا و غرب را حفظ کند، جلب کرد.
قدرت نظامی و داشتن سلاحهای پیشرفته و نیز مرزهای ساحلی طولانی با خلیجفارس سبب انتخاب ایران برای ایفای این نقش شد. جالب اینجاست که برای مردم ایران ژاندارم بودن شاه در منطقه نهتنها عزت و افتخار نیافرید، بلکه سبب شرمساری نیز شد، زیرا برخلاف تبلیغات و بزرگنماییهای رژیم شاه، مردم ژاندارمی شاه را فقط در حفظ منافع غرب و آمریکا میدیدند؛ ژاندارمی که باید هرگونه صدایی که در منطقه علیه منافع غرب بلند میشود، خاموش کند.
خریدهای کلان نظامی از آمریکا
همانگونه که میدانیم، یکی از ویژگیهای سیاست ناسیونالیسم مثبت، خرید بیرویه سلاحهای نظامی از آمریکا بود که این مساله سبب ناخرسندی و اعتراض مردم میشد. این خریدها نهتنها با اتخاذ سیاست مستقل ملی متوقف نشد، بلکه خریدهای تسلیحاتی شاه از آمریکا شتاب بیشتری گرفت و بودجه بیشتری به بخش نظامی جامعه سرازیر شد. در واقع شاه تصور میکرد با تقویت نظامی رژیم، هم در داخل و هم در خارج، به موقعیت بالاتری دست خواهد یافت و در داخل احساس عزت و افتخار به جامعه میبخشد و از این رو به بحران مشروعیتی که رژیمش را تهدید میکرد، خاتمه میدهد و نیز در نظام بینالملل خود را حاکمی قدرتمند و مستقل مینمایاند و از این رو به قرب و منزلتی دست مییابد.
درحالیکه نه در داخل و نه در خارج از کشور، چنین چیزی با واقعیت تطابق نداشت. آمریکا که خود نقش ژاندارمی را بر شاه تحمیل کرده بود و نیز چرخش سیاست شاه از ناسیونالیسم مثبت به سیاست مستقل ملی را ناشی از چرخش سیاست خارجی خود از تقابل به تفاهم با شوروی میدید، بهتر از هر کشوری از وابستگی شاه به خود آگاه بود. لذا نه صفت «مستقل» را جدی تلقی میکرد و نه صفت «ملی» را. مساله مهم دیگر در عدم عزتبخشی به جامعه ایران، مساله اعطای کاپیتولاسیون به آمریکاییها بود که درست در همین دوره سیاست مستقل ملی اتفاق افتاد و سبب خشم و نارضایتی مردم شد. چیزی که کاملاً در نقطه مقابل عزت ملی قرار داشت.
عزت ملی در نهضت امام خمینی
تمام دستوپا زدنهای رژیم برای کسب مشروعیت در داخل و تلقین عزت و استقلال به مردم، نتیجهای جز سقوط شاه در پی نداشت، چرا که مردم عزت را در جایی دیگر جستوجو میکردند. مردم و انقلابیون ایران به رهبری امام خمینی، عزت را در اسلام و استقلال همهجانبه از بیگانگان میدیدند و این درست در تقابل با سیاستهای اسلامستیز و متمایل به بیگانه (غرب) در رژیم شاه قرار داشت. نکته حائز اهمیت این است که تا زمانی که بهدلیل هجوم فرهنگ بیگانه غربی، احساس خودکمبینی در برابر غربیان و پیشرفتهای آنان وجود داشت، اتخاذ هرگونه سیاستی با نام ملی و تبلیغ و تلقین آن، نتیجهای که شاه و نزدیکانش در انتظار آن بودند، بهدست نمیداد.
لذا هنگامی که رهبر انقلاب با احیای هویت ملی-اسلامی احساس خودباوری و عزت را به مردم بازگرداند، به ندای وی لبیک گفته و جان تازهای در کالبد سرد جامعه دمیده شد. حضرت امام نهتنها جامعه ایران را تحقیر نکردند و حس عقبماندگی و خودباختگی در برابر غرب را نفی کردند، بلکه غرب را سبب مشکلات و گرفتاریهای جامعه ایران در طول سالهای متمادی دانستند. از این رو حس حقارت در برابر غرب که در طول دوران پهلوی با انواع سیاستها ترویج میشد، معنای خود را از دست داد و با تکیهبر فرهنگ اصیل اسلامی و ملی، ایرانیان احساس خوشایند عزت ملی را بازیافتند. رهبران انقلاب اسلامی، عزت ملی را نه در داشتن رابطه با قدرتها، بلکه در داشتههای خود جستوجو میکردند. امام رابطه با آمریکا را مایه حقارت و داشتن ایمان و استقلال را مایه عزت میدانستند.
نگاهی به بیانات رهبر معظم انقلاب نیز در رابطه با عزت ملی، دلایل فقدان احساس عزت ملی ایرانیان در زمان پهلوی را بخوبی آشکار میکند.
«عزت ملی چیست؟ عزت ملی عبارت است از اینکه یک ملت در خود و از خود احساس حقارت نکند. نقطه مقابل احساس عزت، احساس حقارت است. یک ملت وقتی به درون خود (به سرمایههای خود، به تاریخ خود، به مواریث تاریخی خود، به موجودی انسانی و فکری خود) نگاه میکند، احساس عزت و غرور کند، احساس حقارت و ذلت نکند».
همانگونه که از اهداف نهضت امام و نیز رهبر معظم انقلاب استنباط میشود، اساساً وابستگی با عزت ملی و استقلال منافات جدی دارد. نمیتوان هم وابسته و متکی به بیگانگان و دنبالهرو سیاستهای آنان بود و هم ادعای عزت و افتخار ملی و استقلال از بیگانه داشت. بویژه اینکه رژیم شاه خود برآمده از یک کودتای آمریکایی و انگلیسی و دستنشانده بیگانه بود و این خود بزرگترین ناقض عزت ملی بهشمار میآمد.
منبع: برهان