به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، واحد «اطلاعات عملیات» در یگان های سپاه، از حساسترین بخش بود که نیروهای آن ویژگی های جالبی داشتند. پاسداران و بسیجیانی که یاد گرفته بودند تنها و بدون هرگونه کمک و پشتیبانی و در نزدیک ترین فاصله به دشمن، حتی در قلب دشمن به جمع آوری اطلاعات بپردازند. در صورت اسارت نیز سخت ترین شکنجهها را متحمل می شدند(چون معمولا دشمن از وضعیت حضور آنان در منطقه متوجه می شد که نیروی اطلاعات عملیات هستند و بالطبع اطلاعات خوبی دارند). این بچه ها یک ویژگی دیگر هم دارند و آن کمحرفی است. شاید به همین دلیل است که نسبت به سایر همرزمانشان خاطرات کم تری از آنان به ثبت رسیده. آن چه خواهید خواند، چند برش کوتاه است از خاطرات شهید «احمد سوداگر». او در سالهای دفاع مقدس، فرمانده واحد «اطلاعات عملیات» قرارگاه کربلا بود و در سال 1390 شمسی، بر اثر عوارض ناشی از جراحات جنگ، به شهادت رسید.
«ابوالخصیب» از منطقه «شلمچه» تا جنوب «شط العرب» را در بر میگرفت. برای شناسایی باید از منطقه «کربلای پنج» رد میشدیم و به سوی رودخانه شط العرب میرفتیم تا به ابوالخصیب میرسیدیم. به علی فرامرزی و صحرایی که از برادران مخلص اطلاعات بودند، گفتم: باید بروید اینجا را شناسایی کنید.
برای خودم سوال بود که چطور به شناسایی برویم، ولی آنها یک سوال هم مطرح نکردند. در آخر وقتی میخواستند بروند، گفتم: بایستید! چطور از خط رد میشوید؟
گفتند: خوب، رد میشویم. مثل همیشه!
البته میدانستم همانند همیشه توکل آنها بر موانع و مشکلات غالب میشود. آنها عاشقانه وارد کار میشدند، نه عاقلانه. گفتم: نه، نباید کسی بفهمد که شما از خط خودی رد شدید. موقع برگشتن هم نباید کسی بفهمد که چطور آمدید. همانطور که از خط عراقیها رد میشوید، از خط خودی هم رد شوید.
پرسیدند: یعنی چه؟ گفتم: کسی نباید بفهمد که گروه شناسایی رفته و حالا برگشته.
پرسیدند: اگر ما را گرفتند، چی؟
گفتم: اصلا نباید بفهمند که نیروی شناسایی ما هستید.
چون این شناسایی حساس بود، منتظر ماندم برگردند. از خط پیغام دادند که اسیر گرفتیم، طرف منافق است و فارسی حرف میزند. فهمیدم که همان بچهها هستند. وقتی رفتم، ابتدا با توپ و تشر و سر و صدا گفتم: حالا میآیید خط ما را شناسایی میکنید!؟
دستش را گرفتم و با خود آوردم. بعد گفتم: آنجا مجبور بودم که دعوایت کنم.
گفت: میدانم ولی خیلی سخت بود.
بچههای ما اینطور به شناسایی میرفتند. اینها تمام سواحل ابوالخصیب را شناسایی کردند و بعد برگشتند. حالا این شهامت و دلیری ها را چگونه میشود بیان کرد: به نظرم حتی برای مثال و نمونه هم غیرقابل بیان است
وقتی میخواستیم از نهر جاسم عبور کنیم، اطلاعات ما ضعیف بود. اعلام کردند که کسی در خط اسیر شده. معمولا اسیران را برای بازجویی پیش ما میفرستادند. وقتی او را آوردند، گفت: من اسیر نشدم، پناهنده شدم.
گفتم: اگر واقعا پناهنده شدهای، چه کمکی میتوانی بکنی؟ باید ثابت کنی که پناهنده شدهای.
گفت: من به خاطر اسلام و به دلیل این که به صدام اعتقاد نداشتم، پناهنده شدم. حالا هم هر کاری بخواهید انجام میدهم.
گفتم: میتوانی از مسیری که آمدی، ما را ببری. گفت: بله. با او به خط رفتم و پرسیدم: از کجا آمدی؟ گفت: از اینجا. گفتم: حالا اطلاعاتی که از آنطرف داری، بده. تمام اطلاعات را بازگو کرد.
گفتم: تو دیشب آمدی، اگر دوباره برگردی، به آنها چه توضیحی میدهی؟
گفت: خوب، باید چیزی سر هم کنم، ولی برای چه بروم؟
گفتم: برو و چند نفر را با خودت هماهنگ کن. گفت: میروم. گفتم: کسی میداند تو آمدهای تا پناهنده شوی؟
گفت: بله، یکی از دوستانم میداند. به او گفتم اگر کسی از ایرانیها با من کاری نداشت، برمیگردم و از روی خاکریز چند تیر میزنم تا تو هم بیایی. قرار بود غروب تیر بزنم.
وقتی غروب شد، او را با یکی از بچهها فرستادم. هنگامی که تیراندازی کرد، نفر دوم هم آمد. وقتی او هم آمد، به بچه های شناسایی گفتم: مسیری را که اینها آمده اند، پیدا کنید.
مسیر و معبر عراقیها بود. آن معبر را شناسایی کردند. پس از آن، یکیشان رفت تا تعدادی را آماده کند و با خودش بیاورد. چند روز بعد از انجام آن مرحله از عملیات چهل-پنجاه نفر از رفقا و دوستانش را در حد یک گروهان آورد و همگی پناهنده شدند.
در همان مرحله از عملیات، فرمانده تیپ هفت کماندویی عراق اسیر شد. آدم ناجنسی بود. فرمانده لشکرِ عمل کننده تماس گرفت و گفت: یک تحفه هست که برایتان ارسال میشود.
وقتی او را آوردند، میگفتند 21 نفر را شهید کرده. بعد هم اسلحه کمریاش را زیر خاک مخفی کرده و اسیر شده. بچه ها حتی اسلحهاش را پیدا کرده و برایم فرستاده بودند.
به او گفتم: در زمینه دادن اخبار و اطلاعات به ما کمک میکنی؟
گفت: من پناهنده شدم و همکاری میکنم. کلی اطلاعات و اخبار دروغ را ردیف کرد. گفتم: من این چیزها را لازم ندارم. خودم به شما اطلاعات میدهم، هر چه اضافه داشتی بگو.
یک مقدار از سازمان تیپ هفت کماندویی خودش توضیح دادم. بعد درباره سپاه هفتم که او منتسب به آنجا بود، صحبت کردم. گفت: شما همه چیز را میدانید؟
گفتم: بله، من هم گفتم چیزهایی را که من نمیدانم، بگو.
گفت: طبق قرارداد ژنو نمیتوانم اطلاعات بدهم. گفتم: ولی تو که میگویی پناهنده شدم. گفت: چه باید بگویم تا دست از سر من برداری؟
گفتم: اخبار و اطلاعات... تو میگویی پناهنده شدی ولی 21 نفر را به شهادت رساندهای. مگر اسلحهات این نیست؟
وقتی اسلحهاش را نشان دادم برق از کلهاش پرید. پرسید: اینرا از کجا گیر آوردی؟
گفتم: از همان جایی که مخفی کردی. مگر مال تو نیست؟
گفت: نه.. گفتم: جلدش هنوز دور کمرت است...
این جا بود که کم آورد و همه چیز را گفت.