کد خبر 9745
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۲

سود اين روزها توي دلار است!… من خود به چشم خويشتن ديدم صف صرافي ها را… برخي ها اين روزها اينقدر از سودهاي دهه هفتاد دارند که سواحل برزيل را براي اردوي پاييزي انتخاب مي کنند… و برخي ها طفلکي ها اينقدر بي پولند که بايد از “آقاي منشي” وام هاي گنده بگيرند تا

عليرضا کياني در جديدترين مطلب وبلاگ "بيانچه" نوشت: گريه نکن قلم… اشک را چه سود… سود اين روزها توي دلار است!… من خود به چشم خويشتن ديدم صف صرافي ها را… برخي ها اين روزها اينقدر از سودهاي دهه هفتاد دارند که سواحل برزيل را براي اردوي پاييزي انتخاب مي کنند… و برخي ها طفلکي ها اينقدر بي پولند که بايد از “آقاي منشي” وام هاي گنده بگيرند تا نمايشگاه عکس توحيدي خويش را در کيش برپا کنند!… حالا بنشين و هي گريه کن سنگ مزار شهيد… هي گريه کن پايه هاي آلمينيومي بالاي سر مزار شهيد… هي گريه کن قاب عکس آفتاب خورده … و هي گريه کن کوه صبري که زير چادر بورت افتاده اي بر سنگ مرمر يادگاري از جگر گوشه ات و ميشويي مزار پسرت را با اشک … هي گريه کن رهبرم و هي گريه کنيد اي ملت… گريه که سودي ندارد… امروزه هيچ کس براي گريه نرخ تعيين نمي کند… و به بهانه ? درصد ماليات بر ارزش افزوده چشمه اشکش را نمي بندد… آخر گريه گرمي ?? هزار تومان نيست… گريه را گرم گرم به چشمهاي ما نشانده اند… اين گريه هاي ما چه سودي دارد… اين اشک ها را هيچ کس نمي خرد… هفته دفاع مقدس هم که تمام شد… حالا اي مادر عزيز باز هم تا سال ديگر فراموش خواهي شد… تا سالي ديگر که فلان دستگاه براي پر کردن کارنامه اش برايت دعوتنامه بفرستد تا پست چي لا به لاي کوچه هاي تنگ جنوب شهر احوالت را خبر بگيرد براي رساندن دعوتنامه اي با احترام فراوان… که ما هر چه داريم از شهداست… لطفا جهت همايش فلان در هفته دفاع مقدس سياهي لشگر ما باشيد… واي خدا… گريه… به قول سيد مرتضي تجلي آن شوق بينهايت است به وصل… آري … گريه را اينجا نه کيلويي نه سيري و نه گرمي و مثقالي هيچ کس نمي خرد… تنها خريدار گريه هاي قلم من، گريه هاي ملت، گريه هاي رهبر عزيزم و گريه هاي زن چادر بور بيمار… خداست… نرخ گريه ما بالاست… هر کسي ارزش گريه هاي ما را نمي فهمد…
کجا رفتي اي شهيد… رفتي و نيستي تا ببيني که… منشي هاي دفتر آقاي دکتر وام هاي کلان را به خورد گلزار و علفزار و هديه و مديه مي دهند و مادرت همين سر چهار راه سيروس نشسته بر يک پيت حلبي پوسيده و با نگاهش مي گويد… اين ليف ها و کيسه هايي را که شب ها مي دوزم و ناخنهايم را خوني مي کند بخريد اي مردم… شايد بيمارم و پول داروهايم را ندارم… شايد نوه ام دانشگاه مي رود و خرجي مي خواهد و ما دو سه تا خانواده با هم نمي توانيم از پس نرخ هاي جاسبي بر بياييم… شايد شوهرم اين آخر عمري افتاده در بستر بيماري و پروتئين برايش خوب است… بخريد اين کيسه ها را تا يک سير گوشت بخرم … پدر پسر شهيدم را تقويت کنم… شايد کرايه اتوبوس هاي ديدار فرزندم را ندارم… دربستي که مال از ما بهترون است… شايد شکلاتي ، شيريني يا خرمايي ندارم که ببرم اين پنجشنبه بر سر مزار تنها اميدم… شايد هزار غصه ديگر دارم… بخريد اين ليف و کيسه ها را… و مبادا از من بپرسيد که “مادر شهيدي؟”… که شرمنده ام که بگويم آري… من همان شير دلم را فرستادم ميان کانال کميل… تا برايم فقط چند استخوان شکسته بياورند… مبادا حرمت خانواده شهدا را زير سوال ببرم…. لطفا اين کيسه ها و ليف هاي دست دوز من را بخريد… و مپرسيد چه مي کشم وقتي تمام آرمانهاي پسرم را جلوي چشمم ذبح مي کنند و من مجبورم فقط ليف و کيسه ام را بفروشم…. لطفا ليف و کيسه هايم را بخريد… لطفا بخريد…
روزي چند پدر شهيد و مادر شهيد را مي بيني که در صف بيمارستانها نشسته اند؟… غصه، رنج و بي وفايي هاست که اين عزيز ها را مريض کرده است… وقتي وارد بهشت زهرا شدي… لازم نيست زياد به خود زحمت بدهيد… کافي است نگاهي به چادر پيرزنهاي رنجور مادر شهيد بياندازيد… چادر هاي بور و کهنه را که ديدي يقين کن مادر شهيد است و سخت داغي مي کشد … داغي که با بي توجهي مسئولين بر دلش نشسته است… همه چيز هم نياز مالي نيست… زار زدن بر سر مزار پسرش را براي پول نمي بيني… همه اش از دل خون است… و چه محرمي محرم تر از پسرش که روزي گفت: مادر خوبم حلال کن که مي روم براي اينکه شرف و آبروي اسلام بماند… مي روم حجاب و عفت بماند… مي روم تا جوانهايمان از اين به بعد با سري بلند پرچم امام زمان را بالا نگه دارند… و تک تک اين جمله ها را زر رد اشک مادر شهيد زنده خواهي ديد… آري… شرمندگي امثال من دردي درمان نمي کند… مرد مي خواهد که به نيابت از اين پدر و مادرهاي خسته… دو تا سيلي آبدار نثار آن مسئولي کند که در بلبشوهاي سياسي و در اين کشمکش هاي رسانه اي موقعيت را خوب ديده تا وام هاي چند صد ميليوني را بريزد به پاي درختان هرز… و متوقع باشد از اين درخت هرز گل توحيد بشکفد… همينمان مانده بود که علماي قم و روحاني هاي عارف ما بروند در گنجينه و توحيد را از دريچه دوربين خانم فلاني ادراک کنيم…
کاش مي مردم مادر… انگشتهاي زخمي شما را نمي ديدم… کاش چشم هايم کور شده بود نمي ديدم آن صورت گلي که فرزندش را بوسيد و فرستاد در راه روح الله، اينقدر شکسته شده است… اي کاش لااقل دستم به جايي مي رسيد… تريبوني داشتم… بلندگويي… چيزي… تا داد مي زدم چه مي کشي… اي کاش به جاي اين قطرات اشکي که چشمانت را کم سو کرده است شوق اميد را در چشمانت مي ديدم و شير مي شدم تا فلان مسئول بي غيرتي را که شما را فراموش کرده هر جا گير مي آوردم انتقامت را مي گرفتم… فلاني را که يادش رفته با شعار جبهه و خون پسر تو بود که به اينجا رسيده است… آن سردار فلاني که هر وقت انتخابات مي شود دم از خون و شهيد و جنگ و جهاد مي زند و بعد از انتخابات راست مي ايستد بر روي قلب هاي زخمي شما… همان رانت خوارهايي که يادشان نيست ديروز ها با رفيقشان سيب زميني و تخم مرغ آب پز مي خوردند و اين روزها براي گرفتن وام و مجوز يقه ها را تا خرخره مي بندند و در خلوت خويش به کمتر از ران بوقلمون رضايت نمي دهند… همان به اصطلاح بسيجي اي که فقط از بسيج کسر خدمت را بلد است و دنبال بقيه اش مي گردد و به پدرش مي نازد که از کربلاي ? تن سالم به در برده است … حال اينکه مادر من … پسرت که شهيد شد… اگر برگشته بود از غصه شهادت دغ کرده بود… آخر خدا گلچين مي کند… گلها در ميان سنگ هاي رنگي و شنا ها و ريگ ها و خس و خاشاکها دوامي ندارند… از ساقه مي شکنند… چرا دروغ… اگر پسرت برگشته بود شده بود مثل تو… موهايش سفيد شده بود و چشمانش کم سو… دستهايش را که مي ديدي هم جز رعشه چيزي نبود… مادرم خوب مي دانم چه کساني مسبب پايمال شدن خون پسرت هستند… همان کساني که نشسته بودند بر کشتي فرهنگ جهاد و دفاع مقدس ما و با شعار هاي توخالي… ميخ به دست کف کشتي فرهنگ ايثار ما را سوراخ مي کنند… تا به اميد قايقي که با دلارهاي خيانت خريده اند… نسل حاج همت ها و حاج احمد ها را غرق کنند و ديگر کسي نباشد که با صداي نعره اش… پاچه هاي دزدها سنگين مي شد…
آويني اگر شهيد نشده بود… مطمئن باش غصه امثال تو او را کشته بود… من که منطق زياد بلد نيستم اما هر چه نگاه مي کنم در مقدمه اول … هيچ کسي را مثل آويني پيدا نمي کنم که قلبش را سپرده باشد به زهراي مرضيه و طاقت نداشته باشد مادر شهدا … که همانا پا در رکاب فاطمه اند … در لاک افسردگي و نوميدي و فقر و غصه بمانند و او بنشيند به نظاره… آخر آويني ديده بود چگونه با فشنگ کاسه سر جوانهاي روح الله را شکافته اند… چگونه با نارنجک جگر يلان علوي را پاره مي کردند… چگونه دستهاي اسرا و پاسدارهاي واقعي اسلام را در ميان دو ماشين مي گذاشتند و از جا مي کندند… آخر آويني ديده بود سر حاج همت را گلوله تانک با خود برد… آخر آويني ديده بود دل و روده نورچشمي هاي شما را که از اروند بيرون مي کشيدند و گويي ذغال سياه يخ زده نه يک فرشته آسماني که در بحر عشق پري ها را محل نمي داد… آخر آويني ديده بود گردنهاي تخريبچي هايي که اينقدر ياحسين گفتند تا سرشان رفت کربلا… آخر آويني ديده بود لب هاي خشکي را که ذکر يا علي اصغر مي گفتند و بعد از ?? سال چند تکه از استخوانهايشان قنداقه پيچ اروده بودند براي رباب ها ي شير دل … آخر آويني اين ها را ديده بود و با اين همه زندگي کرده بود… آويني مي دانست که آنکه جلوي چشمش نفس خون مي کشد و با يا حسين دنيا را ترک مي کند به مقصد کربلا مرامش حفظ اسلام است… آيينش امر به معروف و نهي از منکر است… معرفتش را ابولفضلي آموخته و پاک مي بازد براي دين حسين… آخر آويني اين ها را ديده بود… ام مادرم… انگار ما کوريم… انگار همه کور شده اند… چشم هاي سيد مرتضي ديگر باز نيست تا بيايد و نگاهت کند و از غصه دغ کند… چشمهاي ما را هم که يا خاک گور پر مي کند يا زر دنيا… کجاست آن چشمهايي که وقتي تو را ببينند از اشک و خون آرام نگيرند… کجايي سيد مرتضي آويني… کجايي مرد تعريف هاي ناب… کجايي تا قتح اشک را روايت کني… چند بار ديگر بايد ميان بهشت زهرا برخيز مرتضي کنيم… چرا دنيا يکي ديگر مثل تو به ما نمي دهد… مادران شهدا چشم انتظار تريبون روايت فتح اند… چشم انتظار ديدن پسرهايشان… خسته شدند بس که فيلم هاي هالييوودي ديده اند… روايت خاک مقدس خيلي دلچسب تر از روايت چوب مقدس است… کافي است خاکي باشي…