کد خبر 9830
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۳

مادر يکي از شهداي سال‌هاي دفاع مقدس گفت:‌ 76 سال دارم. در ژاپن و در استان "کيودو " شهر "اَشيا " متولد شدم .پدرم «چوجيرو يامامورا» و مادرم «آيي يامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب مي‌شوم.

به گزارش خبرگزاري فارس، سرکار خانم «بابايي» ،پوشيده در چادري سياه و با نگاهي سرد و نافذ ، هيبتي خاص دارد که به سرعت انسان را به ياد اهالي شرق آسيا مي اندازد. ايشان را تا 21 سالگي با نام «کونيکو يامامورا» صدا مي کردند ولي او ديگر سال‎هاست که «حاج خانم بابايي» خوانده مي شود. به راستي آيا خانواده «يامامورا» در دورترين افق هاي ذهني خود تصور مي کردند که يکي از نوادگانشان به خيل سربازان «حضرت روح الله» بپيوندد و خون سرخش بر خاک گرم کربلاي ايران اسلامي ريخته شود. و اين چنين است تقدير کسي که باران رحمت خاصه خداوند بر وجودش ببارد و برکتي آسماني به حياتش ببخشايد.

*فارس: لطفا خودتان را معرفي کنيد.
*بابايي: «سبأبابايي» هستم. 76 سال دارم. در کشور ژاپن و در استان "کيودو " شهر "اَشيا " متولد شدم .اين منطقه از گذشته تا الآن معروف است و گران‌ترين زمين‌هاي ژاپن در اين شهر قرار دارد زيرا نزديک کوه و دريا است و خيلي آرامش دارد، در آن موقع سينما و مغازه‌هاي زيادي در اين شهر وجود نداشت به همين دليل شلوغ نبود و پولدارها در آن شهر زمين مي‌خريدند و ويلاهاي آنچناني مي‌ساختند. البته ما چون بومي آن شهر بوديم و اجداد من در آنجا زندگي مي کردند وضع مالي متوسطي داشتيم ولي در کل، "اَشيا " يک منطقه مرفه نشين است.

*فارس: از پدر و مادر خودتان بگوييد؟
*بابايي: پدرم «چوجيرو يامامورا» و مادرم «آيي يامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب مي‌شوم. پدربزرگم را به ياد ندارم اما با مادربزرگم که زني 80 ساله بود بسيار مانوس بودم و به او علاقه زيادي داشتم. او با پدرم که پسر اولش بود زندگي مي‌کرد. اکنون هر دوي آنها از دنيا رفته‌اند.در بسياري از کشورهاي دنيا نوه‌ها به مادربزرگشان الفت زيادي دارند و من هم همين‏طور بودم، بيشتر اوقات زندگي‌ام را با او مي‌گذراندم. به همين دليل او خيلي مرا دوست داشت و در هر کاري که انجام مي‌داد سعي مي‌کرد من را هم شرکت دهد تا بياموزم. اسم مادربزرگم «ماتسو» بود که بودايي معتقدي هم بود و مراسم سنتي بودايي را هميشه به جا مي‌آورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه کتاب دين بودا وارد اتاقي مي‌شد که در آن يادبود مردگان را قرار مي‌داديم. او شروع به خواندن دعا مي‌کرد و به من هم مي‌گفت مانند او آداب دعا را به جا آورم. بله. در دين بودا هر انساني که از دنيا مي‌رود، روحاني نام جديدي را که متاثر از نام آن فرد است برايش انتخاب مي‌کند تا زيباتر نوشته شود و بعد اسم جديد را بر روي قطعه چوبي مي‌نويسند و آن را در طاقچه‌اي که نام ديگر مردگان هم گذاشته شده است قرار مي‌دهند. در آن اتاق حدودا نام 20 نفر از اقوام ما وجود داشت.

*فارس: از تحصيلاتتان بگوييد؟
*بابايي: در ژاپن بچه‌ها سال دبستان، 3 سال راهنمايي، و 3 سال دبيرستان مي‌روند من هم بعد از فارغ‌التحصيل شدن از مدرسه به دانشگاه رفتم و دو سال در رشته رياضي فيزيک به تحصيل مشغول شدم اما به دليل ازدواج درس را رها کرده و الآن 51 سال است در ايران زندگي مي‌کنم .

*فارس: دعا کردن چه آدابي داشت؟
بابايي: او قبل از خوردن غذا در اتاق را باز کرده و شروع به دست زدن مي‌کرد. از غذاي صبح که معمولا برنج پخته بود به همراه ظرفي از آب کنار يادبود مردگان قرار مي‌داد. اين کار براي احترام گذاشتن به مردگان انجام مي‌شد. اين کار همه ژاپني‌هاي قديمي بود.

*فارس: مادربزرگتان در دين بودا فردي مذهبي بودند؟
بابايي: بله.

*فارس: او شما را چطور در انجام کا‌رهاي خوب و بد راهنمايي مي‌کرد؟
بابايي: مادربزرگم مي‌گفت اگر دروغ بگويي به جهنم مي روي و توضيح مي‌داد که در آنجا ديو و موجودات ترسناک وجود دارد و هر کس که دروغ بگويد زبانش را مي‌کشند، او سعي مي‌کرد ما را بترساند.

*فارس: خدا يا خداياني در دين بودا وجود دارد؟
بابايي: نه. در اين دين خدا وجود ندارد و همه مجسمه بودا را که فردي مانند پيغمبران است مي‌پرستند آنها معتقدند او براي راهنمايي مردم آمده است.

*فارس: خاطره‌اي از مادربزرگتان به ياد داريد؟
بابايي: من هنوز به مدرسه نمي‌رفتم که اوفوت کرد به همين علت خاطره‌‌اي در ذهنم از او نمانده است.

*فارس: از پدرتان تعريف کنيد، او چطور انساني بود؟
بابايي: در قديم فرهنگ ژاپن پدرسالارانه بود يعني همه کار به‏عهده پدر بود، او همه مسائل را تحت نظر گرفته، تصميم گيري و اجرا مي‌کرد پدر من هم پدرسالار بود. اين فرهنگ تا قبل از جنگ جهاني دوم در خانواده‌ها بود اما بعد از آن تا امروز فرهنگ‌ها به سمت غربي شدن کشيده شده است.

*فارس: پدرتان تحصيل کرده بودند؟
بابايي: نه

*فارس: شغلشان چه بود؟
بابايي: پدرم شغل دولتي داشت و در شهرداري مشغول به کار بود.

*فارس: مادرتان را به خاطر داريد؟
بابايي: بله. او زني مهربان بود. مادرم مطيع پدر بود و به پدر خودش هم خيلي احترام مي‌گذاشت و هميشه تلاش مي‌کرد محيط خانه را در آرامش نگه دارد و نمي‌گذاشت داخل خانواده ناراحتي و دعوا به وجود آيد.

*فارس: خاطره‌اي از پدر و مادرتان در ذهن داريد؟
بابايي: نه. خاطره به خصوصي در ذهن ندارم چون مدت زيادي در کنار آنها زندگي نکردم.

*فارس: چه زماني آنها از دنيا رفتند؟
بابايي: پدرم 20 سال پيش و مادرم تقريباً 10 سال پيش فوت کردند.

*فارس: در جواني چطور دختري بوديد؟
بابايي: معمولاً پدر و مادرها بيشتر مواظب تربيت فرزند اول هستند و بچه‌هاي بعدي را آزاد‌تر مي‌گذارند. من خيلي فعال بودم، ورزش مي‌کردم و در خانه آرامش نداشتم.

*فارس: دوست داشتيد در آينده چه شغلي داشته باشيد؟
بابايي: اول مي‌خواستم هنرپيشه شوم پدرم وقتي فهميد دعوايم کرد و گفت: اصلاً و ابداً اين حرف را نزن! بعد تصميم گرفتم ورزشکار شوم چون تنيس و واليبال و شنا کار مي‌کردم.

*فارس: بين جوان‌هاي ژاپني خواستگار هم داشتيد؟
بابايي: خير

*فارس: چطور با آقاي بابايي آشنا شديد؟
بابايي: من 52 سال پيش با او آشنا شدم. آقاي بابايي مدرس زبان انگليسي در آموزشگاهي بود که من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شديم.

*فارس: اولين بار که او را ديديد درآموزشگاه بود؟
بابايي: بله

*فارس: آقاي بابايي در ژاپن زندگي مي‌کرد؟
بابايي: بله. شغل اصلي او تجارت بود. ايران آن زمان صنعت ضعيفي داشت به همين علت تجار به خارج مي‌رفتند و اقلام مورد نياز کشورشان را وارد مي‌کردند. آقاي بابايي از ژاپن ظروف چيني و پارچه، از چين هم چاي وارد مي‌کرد. بيشتر کارش در ژاپن، کره، آلمان و زمان کمي هم در ايتاليا بود.

*فارس: همسرتان درخواست ازدواجش را چگونه مطرح کرد؟
بابايي: او ابتدا از طريق يکي از دوستان تاجرش که با پدرم آشنا بود موضوع را مطرح کرد. دوستشان چند باري به ايران سفر کرده بودند و با خانواده آقاي بابايي رفت و آمد داشتند اما خانواده من مطلبي در مورد ايران نشنيده بودند وحتي نمي‌دانستند اين کشور کجاست؟
مردم ژاپن ذهنيت بدي نسبت به خارجي‌ها داشتند و اگر يک ژاپني با خارجي ازدواج مي‌کرد اين را براي خانواده آبروريزي مي‌دانستند چون بعد از جنگ جهاني دوم آمريکايي‌ها در ژاپن کارهاي زشتي انجام مي‌دادند و مردم اين کشور به دليل وقوع جنگ دچار فقر زيادي بودند، دختران مجبور بودند کاري را انجام دهند که شايسته آنها نبود. دوست ژاپني همسرم مي‌دانست کسي که پير است هنوز چنين نگرشي نسبت به خارجي‌ها دارد و يک سال طول کشيد تا با پدرم راجع به آقاي بابايي و کار وخانواده‌اش صحبت کرد و او تا حدودي راضي شد.

*فارس: هيچ وقت ازهمسرتان نپرسيديد چطور شد ميان آن همه دانشجو شما را انتخاب کرد؟
بابايي: نه. اما او به نظر خودش با توجه به شخصيتي که داشت بهترين انتخاب را کرده بود و البته اين تقدير ما بود، همان‏طور که خداوند مي‌گويد: سرنوشت هر کس از قبل تعيين مي‌شود مگر اينکه خودش آن را تغيير دهد.

*فارس: شما از ابتدا چه نظري نسبت به آقاي بابايي داشتيد؟
بابايي: نظرم مثبت بود زيرا ديده بودم او بسيار صادقانه صحبت مي‌کند و هيچ وقت دروغ نمي‌گفت، بسيار هم خوش اخلاق بود.

*فارس: مي‌دانستيد او مسلمان است؟
بابايي: بله شنيده بودم. اما نمي‌دانستم مؤمن يعني چه؟ فقط مي‌ديدم سر کلاس موقع نماز که مي‌شود در گوشه‌اي از کلاس مي‌ايستد و نماز مي‌خواند.

*فارس: هنگام ازدواج شما چند سال داشتيد؟
بابايي: 21 ساله بودم.

*فارس: بعد از ازدواج مشکلي با خانواده‌تان پيدا نکرديد؟
بابايي: من با خواهر بزرگم و همسرش مشکلي نداشتم و هر وقت هم که به ژاپن سفر مي‌کرديم به خانه آنها مي‌رفتيم. آنها با مهرباني ما را دعوت مي‌کردند و رفتارشان ملايمت آميز بود اما الآن خواهر بزرگم و برادرم فوت کردند. خواهر ديگرم که 10 سال از من کوچکتر است به اين دليل که با يک ايراني ازدواج کردم از من کينه دارد الآن 5 سال است که کاملا با يک‏ديگر قطع رابطه کرديم.

*فارس: دليل اين همه ناراحتي او چه بود؟
بابايي: او فکر مي‌کرد من همه خانواده را رها کرده و به ايران رفتم و از آنها بريدم. او مي‌خواست ما هميشه در کنار هم باشيم و بعد از ازدواجم با من سازگاري پيدا نکرد.

*فارس: هيچ وقت سعي نکرديد با صحبت و محبت او را قانع کنيد؟
بابايي: سعي کردم و تا زماني هم که آقاي بابايي زنده بود رفتارش مناسب بود.

*فارس:چرا اين همه کينه از ايراني ها در دل خواهرتان به وجود آمده بود؟
بابايي: عده‌اي از ايراني‌ها که در ژاپن زندگي مي‌کردند و افراد خوبي هم بودند عده‌اي ديگر از آنها کارهاي بسيار زشتي انجام مي‌دادند و قاچاقچي و جنايتکار ايراني در ژاپن زياد بود به اين علت باعث شده بود خواهرم نسبت به همه آنها دچار بدبيني شود و دوست نداشت که من با يک ايراني ازدواج کنم.

*فارس: چطور شد بعد از 5 سال کاملا روابطتان را قطع کرديد؟
بابايي: من رفته بودم به ژاپن و در منزل خواهرم مهمان بودم. يکي از دوستانش آمد به خانه او و من متوجه شدم خواهرم از اينکه مرا معرفي کند و بگويد همسرم ايراني است خجالت مي‌کشد. من با فهميدن اين موضوع بسيار ناراحت شدم به ايران برگشتم. در نامه اي براي او نوشتم اگر احساس مي‌کني من خواهر تو نيستم و خجالت مي‌کشي من را به دوستانت معرفي کني بايد بگويم من هم از لحاظ اعتقادي با شما فرق دارم و بهتر است ديگر همديگر را نبينيم او هم در جواب، نامه تندي نوشت و رفت و آمد ما با هم قطع شد.

*فارس: خواهرتان هيچ وقت به ايران سفر نکرد؟
بابايي: نه. مادرم تصميم داشت به ايران بيايد که با شروع جنگ منصرف شد و ديگر فرصت نکرد.

*فارس: با توجه به اينکه شما بودايي بوديد و همسرتان مسلمان از طرف خانواده آقاي بابايي دچار مشکل نشديد؟
بابايي: نه. چون من قبل از ازدواج مسلمان شدم.

*فارس: چطور حاضر شديد دين خودتان را تغير دهيد؟
بابايي: من در ظاهر دينم بودايي بود ولي اعتقاد به بودا نداشتم، کورکورانه و چون مادربزرگم اين کار را انجام مي‌داد من هم تقليد مي‌کردم اما نمي‌دانستم براي چه اين کارها را بايد انجام دهم و مفهوم دعايي را که او مي خواند نمي دانستم. خيلي از کساني که در ژاپن بودايي هستند فقط ظاهراً به اين دين معتقدند مانند ايران که ممکن است خيلي ها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه ديني است.

*فارس: مسلمان شدنتان را به ياد داريد؟
بابايي: بله. زماني که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا به حال به کسي سجده نکرده بودم و وقتي با انسان بزرگي روبه‎رو مي‌شدم به او تعظيم مي‌کردم ولي هيچ وقت مقابل کسي سجده نکرده بودم. به او مي‌گفتم: براي چه بايد سجده کنم؟! براي چه‎کسي؟! و همسرم توضيح مي‌داد ما انسانها در برابر کسي که اين همه نعمت به ما عطا کرده است هيچ هستيم حال آنکه تو به کسي که نعمتي به تو نداده است تعظيم مي‌کني، ما بايد در برابر خداوند خود را کوچک کرده و سجده کنيم. من وقتي اين کار را کردم کاملا فهميدم با هر سجده تکبر انسان در مقابل خداي خودش ريخته شده و فروتن مي‌شود، اين موضوع براي من بسيار جالب بود!

*فارس: با توجه به اينکه در دين بودا خدا وجود ندارد شما چطور توانستيد به وجود او پي برده و باورش کنيد؟
بابايي: من اسم خدا را نشنيده بودم اما وقتي شما نظم دنيا را ببينيد مي‌فهميد يک کسي بايد باشد تا اين نظم را کنترل کند، کسي هست که ما را آفريده و پيغمبرها را مي‌فرستد براي راهنمايي ما به سمت کارهاي خوب و جهان آخرت.

*فارس: نماز خواندن برايتان سخت نبود؟
بابايي: ابتدا مي‌گفتم خوب، همين‎طور بنشينيم وبا خداوند حرف بزنيم اين حرکات براي چيست؟ يا مي‌گفتم يک بار در روز نماز بخوانيم کافي است اما بعد فهميدم انجام نماز سر وقت باعث مي‌شود اعتقادات انسان محکم‌تر شده و زندگي‌اش دچار نظم خاصي مي‌شود.

*فارس: وقتي مطلبي را نمي‌توانستيد قبول کنيد چه مي‌کرديد؟
*بابايي: مي‌پرسيدم.

*فارس: اگر باز هم قانع نمي‌شديد چه؟
بابايي: کسي که قانع نمي‌شود بايد اين‏قدر بپرسد تا قانع شود. مثلاً در مورد روزه گرفتن و اينکه نبايد در يک روز غذايي بخورم به مدت يک ماه برايم سخت بود اما بعد فهميدم فلسفه آن اين است که براي بدن مفيد بوده واين مسئله از لحاظ علمي هم ثابت شده و نيز درک مي کنيم انسان‌هاي گرسنه چه طور زندگي مي‌کنند و مي‌توانيم با اسراف نکردن و قناعت به آنها کمک کنيم.

*فارس: کدام سوره قرآن را بيشتر دوست داريد؟
بابايي: حجرات

*فارس: چرا؟
بابايي: در ابتداي اين سوره خداوند مي‌فرمايد با صداي بلند صحبت نکنيد، بعضي از مردم خيلي بلند حرف مي‌زنند. به ياد دارم اولين بار که به مکه رفتم ايراني‌ها بلند بلند تکبير مي‌گفتند و عرب‌ها را ناراحت مي‌کردند. آنها مي‌گفتند پشت خانه پيغمبر نبايد با صداي بلند حرف زد بي‎احترامي است، البته عرب‌ها تفسير اين آيه را نمي‌دانند اما کسي هم نبايد با صداي بلند موجب ناراحتي ديگران شود.

*فارس: ازدواج شما به سبک ژاپن برگزار شد يا با آداب اسلامي عقد کرديد؟
بابايي: تمام آداب اسلامي در مراسم ما رعايت شد.

*فارس: مشکلي با خانواده همسرتان پبدا نکرديد؟
بابايي: نه مشکلي نبود. اما اوايل زندگي اذيت مي شديم چون اول ازدواج با خانواده برادر شوهرم زندگي مي کرديم و من تازه مسلمان شده بودم رعايت پاک و نجسي را کاملا نمي‌دانستم و فکر مي‌کنم آنها دچار ناراحتي شده باشند البته هيچ وقت به روي من نياوردند.

*فارس: بعد از ازدواج به ايران آمديد؟
بابايي: نه. يک سال در شهر "کوبه " جايي که در آن افراد خارجي زيادي زندگي مي‌کردند مانديم، از همسرم خواستم صبر کند تا فرزند اولمان به دنيا بيايد و خانواده من او را ببينند و خيالشان راحت باشد و بعد به ايران برويم. بعد از آنکه پسرم به دنيا آمد و ده ماهه شد به ايران آمديم.

*فارس: مهريه شما چه بود؟
بابايي: به پول آن زمان پنج هزار تومان اما من گفتم همسرم فرش بخرد و به مسجد اهدا کند و او هم خريد.

*فارس: در ايران معمولاً زوج‌هاي جوان در اوايل زندگي به هم قول‌هايي مي‌دهند، ‌شما و همسرتان از اين قول‌ها به هم داديد؟
بابايي: بله، او قولي داد که عمل نکرد.

*فارس: چه قولي بود؟
بابايي: او گفت تو هر چه بخواهي من برايت فراهم مي‌کنم حتي اگر هلي کوپتر بخواهي من فراهم مي‌کنم، (باخنده) تا آخر عمر به همسرم گفتم: تو هلي کوپتر براي من نخريدي!

*فارس: رفتار آقاي بابايي با شما چطور بود؟
بابايي: خوب بود! او فردي خوش اخلاق بود ولي از لحاظ مادي سختگيري مي‌کرد.

*فارس: چطور؟
بابايي: تجار از لحاظ اقتصادي پولدار هستند اما زندگي ما متوسط بود و آقاي بابايي فردي ساده زيست بودند و بيشتر انفاق مي‌کردند.
سقف خانه ما به علت بارندگي چکه مي‌کرد، هر چه به او اصرار کردم که بنا بياورد قبول نمي‌کرد و مي‌گفت همين‎طور هم مي‌شود زندگي کرد تا اينکه يکي از دوستانش او را راضي کرد.

*فارس: دوري از خانواده برايتان سخت نبود؟ دلتنگ نمي‌شديد؟
بابايي: اوايل چرا اما چون بچه‎دار شدم سرم شلوغ شده بود و تربيت آنها مانع از دلتنگي مي‌شد.

*فارس: چند فرزند داريد؟
بابايي: سه فرزند

*فارس: نام اولين فرزندتان چيست؟
بابايي: سلمان

*فارس: چه‏کسي نام او را انتخاب کرد؟
بابايي: پدرش

*فارس: چرا سلمان؟
بابايي: چون سلمان آتش مي‌پرستيد و بعد مسلمان شد. او آدم خوبي بود و آقاي بابايي او را بسيار دوست داشت.

*فارس: دومين فرزندتان کي متولد شد؟
بابايي: وقتي آمديم ايران دخترم بلقيس راحامله بودم او يک سال از فرزند اولمان کوچکتر است.
و بعد از او محمد فرزند سوم به دنيا آمد.

*فارس: هيچ وقت از اينکه با يک مرد ايراني ازدواج کرديد پشيمان نشديد؟
بابايي: نه (باخنده) آقاي بابايي مي‌گفت تو بايد هميشه تشکر کني که با همچنين مسلماني ازدواج کردي که تو را هم مسلمان کرد.

*فارس: چطور زبان فارسي را آموختيد؟
بابايي: سلمان را در مدرسه علوي ثبت نام کرديم چون از لحاظ مذهبي خوب بود و من هم با بچه ها و با کتاب آنها زبان فارسي را آموختم.

*فارس: اولين بار کي و چطور با نام امام خميني(ره) آشنا شديد؟
بابايي: همسرم مقلد امام(ره) بود و ما در خانه رساله ايشان را داشتيم و آن را مخفي مي‌کرديم. من هم مقلد امام(ره) شدم و از همان جا با ايشان آشنا شدم.

*فارس: روز ورود امام (ره) به ايران را به ياد داريد؟
بابايي: بله. ما مي‌خواستيم براي استقبال برويم فرودگاه ولي شنيدم که ايشان مي‌روند بهشت زهرا. به دخترم گفتم زودتر برويم و جايي براي نشستن پيدا کنيم اما يا هيچ وسيله نقليه‌اي نبود و يا کاميون‌هايي پر از مردم به چشم مي‌خورد. تصميم گرفتيم اين مسير را پياده طي کنيم. تا خيابان شهيد رجايي رسيديم مردم گفتند همين جا بمانيد امام از اين مسير رد مي شوند اما ما به سمت بهشت زهرا به راه خود ادامه داديم و وقتي رسيديم که سخنراني تمام شده بود و انگشت هاي پاي ما زخمي بود. از روي تپه‌اي مردم را مي‌ديديم که فوج فوج بيرون مي‌آمدند.
به همراه دخترم در راه برگشت بوديم که يک ماشين نگه داشت و ما را سوار کرد و شروع کرد به صحبت کردن. از حرف‌هايش معلوم شد گرايشات چپ دارد، مي‌گفت: اين‌ها آخوند بازي درمي‎آورند، (با خنده) ما هم از ترس اينکه از ماشين پياده‌مان نکند ساکت شديم.

*فارس براي ملاقات با امام رفتيد؟
*بابايي: بله. وقتي امام (ره) در مدرسه رفاه بودند، ما براي ملاقات با ايشان رفتيم. صفي طولاني از مردم به وجود آمده بود، جلوي من احمد رضايي که از مجاهدين خلق بود و هنوز هم جزو سران آنهاست ايستاده بود. من او را از قبل مي شناختم. با حالت خاصي به من گفت: خانم بابايي شما هم مي‌خواهيد براي ملاقات برويد؟! گفتم: بله، مگر تو نمي‌خواهي؟ او جواب داد: والله چي بگم؟! اينها مي خواهند آخوند بازي کنند، نديديد در بهشت زهرا آخوندها از همه مقدم‎تر بودند؟ من گفتم: امام هم روحاني است اما اگر شما با حرف‌هاي او موافقي پس ديگه چکار داري او روحاني است يا نه؟ من از همان جا ارتباط خودم را با او قطع کردم چون اول نمي‌دانستم او چه نظري دارد بعد فهميدم چپي است.

*فارس: مجاهدين آن روزها تبليغات زيادي بين جوان ها داشتند. فرزندانتان در دام مجاهدين نيفتادند؟
*بابايي: نه. اما بلقيس دختري انقلابي بود و در مدرسه رفاه درس مي‌خواند و مدير آنجا هم خانم بازرگاني ، همسر حنيف‌نژاد، بود و چند نفر ديگر از همسران و افراد مجاهدين هم آنجا تدريس مي‌کردند، کساني مثل آلادپوش و... . ما بعدا متوجه شديم ، آنها روي افکار بچه ها تاثير گذار بودند اما دخترم خانه تيمي مجاهدين را ديده بود و از اينکه ديده بود دختر و پسر در اين خانه ها با هم زندگي مي کنند به ماهيت افکار آنها پي برد و از آنها جدا شد و خط ولايت را در پيش گرفت. دخترم در راهپيمايي‌ها شرکت مي‌کرد اما پدرش مي‌گفت: نگذار تنها برود! و هميشه با هم مي رفتيم.

*فارس: شهيد محمد موقع ورود امام با شما آمد؟
بابايي: بله. او 17-16 ساله بود و با دوستانش در مسجد با هم براي استقبال رفته بودند.

*فارس:خانم بابايي! شما سفر حج هم رفته ايد؟
بابايي: بله! يک بار قبل از شهادت پسرم با تبليغات بعثه امام رفتم و يک نوبت ديگر هم در تابستان 62 بعد از شهادت پسرم محمد ما را به مکه دعوت کردند.

*فارس:به عنوان شخصي که از مذهب بودايي به اسلام گرويده، بايد خاطرات خوبي از سفر حج خود داشته باشيد.
*بابايي: قبل از مشرف شدن عکس کعبه را ديده بودم اما اين همه انسان را نديده بودم که به دور مکاني بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف مي کنند و اين خيلي براي من تعجب داشت. مدينه بيشتر در من تأثير داشت، همين که از اتوبوس پياده شدم بي‏اختيار ياد مصيبت هاي حضرت علي (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض کردم و اشک هايم سرازير شد.مدينه در آن زمان با الآن بسيار فرق دارد. من خانه حضرت زهرا (س) را زيارت کردم و راوي توضيح داد که ايشان در اينجا مي نشستند و گريه مي کردند به اين خاطر اين مکان بيت الاحزان ناميده شده است البته الآن آنجا را خراب کرده و هتل ساخته اند. آن زمان مصائب ائمه بيشتر قابل درک بود.اکنون رفتن به حج مثل سفر با تور است، خانه خدا محاصره شده بين ساختمان هاي بلند در حالي که چند سال پيش اطراف شهر مکه بيابان بود.در قبرستان بقيع دلم گرفت زيرا شرطه ها نمي گذارند از نزديک قبرها را زيارت کنيم.

*فارس: نسبت به کدام يک از ائمه تعلق خاطر بيشتري داريد؟
*بابايي: امام حسين (ع).

*فارس: بيشتر چه دعايي را مي خوانيد؟
*بابايي: من خيلي دعا نمي خوانم(با خنده)، اما زيارت عاشورا و دعاي توسل را بيشتر مطالعه مي کنم.

*فارس: خاطره‌ ديگري از سفر حج داريد؟
*بابايي: در سفر اول که بعد از انقلاب با گروه تبليغات بعثه امام رفتم، از طرف بعثه دستور داده بودند که مخفيانه به مکاني که گفته شده بود برويم و اعلاميه‌هاي امام را که در آنجا مخفي کرده بودند بياوريم تا در راهپيمايي برائت از مشرکين توزيع شود. شب از نيمه گذشته بود، گروه ما شامل سه دختر بود که بسيار هم ترسيده بوديم، اين عمليات بايد به آرامي و به دور از چشم پليس انجام مي‌شد.
مکان اعلام شده در خيابان اندلس نزديک يک پل و کنار قبرستان بود. از روي پل به آرامي رد شديم و رفتيم در خانه اي تاريک که تبديل به انبار شده بود. کسي را نديديم جلو رفتيم و با تعدادي جعبه هاي سيب و پرتقال که پر بودند مواجه شديم آنها را برداشته و اعلاميه ‌ها را که زير آن جعبه ها جاسازي شده بود برداشته و آنها را به بعثه تحويل داديم.

*فارس: فعاليت ديگري هم در آن سفر حج انجام داديد؟
*بابايي: بله. قرار بود براي مراسم برائت از مشرکين پلاکاردهايي را آماده کنيم که براي انجام اين کار نياز به چرخ خياطي بود، صادق آهنگران به کمک ما آمد و اين وسيله را فراهم کرد.

*فارس: اين فعاليت‌ها مشکلي برايتان به وجود نياورد؟
*بابايي: هنگام راهپيمايي برائت تعدادي از مردم که زخمي شده بودند، خود را به بعثه مي رساندند. ما هم در آنجا نشسته بوديم که ناگهان ماموران سعودي ريختند داخل و شروع کردند به تجسس اما خوشبختانه چيزي دستگيرشان نشد اما عکسي از امام خميني(ره) را که بيرون از پنجره بعثه آويزان کرده بوديم پاره کرده و رفتند. من هم که در مدرسه رفاه معلم نقاشي بودم ، سريع يک نقاشي از صورت امام(ره) کشيدم و به جاي عکس پاره شده از پنجره آويزان کردم.

*فارس: اعلاميه ها را در کجا پنهان کرده بوديد؟
بابايي: در کيسه نايلون گذاشته و در سيفون دستشويي مخفي کرديم که آنها متوجه اش نشدند.

*فارس: آقاي بابايي هم در جريان انقلاب فعاليت داشتند؟
بابايي: او بازاري بود و بازاري ها خانواده زندانيان را از نظر مالي کمک مي کردند و ايشان هم در همين مسير بودند. در خانه ما جلسات ماهيانه‌اي هم با موضوع بحث‌هاي انقلابي برگزار مي‌شد که سخنران‌هاي اين جلسات آقايان شجوني، امامي کاشاني و لاهوتي بودند.

*فارس: با آنها رفت و آمد هم مي کرديد؟
بابايي: نه . اما آقاي لاهوتي قبل از مرگش از همسرم خواست پيش او برود. در آن جلسه آقاي لاهوتي درد دل کرده و گفته بود من براي اين انقلاب خيلي شلاق خوردم و شکنجه شدم اما بعد از پيروزي انقلاب با من رفتار درستي نداشتند و من را اذيت کردند. آن زمان پسرش وحيد که جزو مجاهدين خلق بود خود را از ساختمان پلاسکو پرت کرده بود پايين و آقاي لاهوتي خيلي از اين بابت ناراحت بود. چند روز بعد هم از دنيا رفت.

*فارس: خاطره‌اي از برگزاري آن جلسات داريد؟
بابايي: همسرم در هند تحصيل کرده بود و براي صبحانه مراسم، غذاهاي هندي آماده مي‌کرد. يک روز غذايي آماده کرده بود که بدون قاشق خورده مي‌شد، سخنران آن روز آقاي امامي کاشاني بودند و موقع خوردن غذا، تقاضاي قاشق کردند که با اصرار آقاي بابايي مجبور شدند غذا را با دست ميل کنند.

*فارس: چطور شد شما گرايش چپ پيدا نکرديد؟
بابايي: واقعاً خدا رحم کرد و من راه درست را انتخاب کردم.

*فارس: در تظاهرات هم شرکت مي‌کرديد؟
بابايي: از زماني که امام دستور دادند شرکت نفتي ها اعتصاب کنند و تظاهرات شروع شد من و بچه‌هايم در تظاهرات شرکت مي‌کرديم.

*فارس: شهيد محمد آن زمان چند ساله بود؟
بابايي: دبيرستاني بود.

*فارس: کجاي تهران زندگي مي کرديد؟
بابايي: اول در محله دريان‎نو و بعد در خيابان کوکاکولا ، آنجا نزديک پادگان نيروي هوايي بود و وقتي ما شب‌ها براي شعار دادن به پشت بام مي‌رفتيم سراسر خيابان پنجم نيروي هوايي مأمور بود و کارشان شناسايي خانه‌هايي بود که بيشتر شعار مي دهند.در بهمن ماه يک روز صبح، نظامي ها آمدند داخل خانه، ما مي‌خواستيم نماز صبح بخوانيم.آنها از بخاري و رختخواب و همه وسايل ما را گشتند. در کتابخانه ما تفسير قرآن بود همه آنها را باز مي کردند و دنبال اعلاميه امام خميني(ره) بودند. ما همه اعلاميه ها را برده بوديم پشت بام. آقاي بابايي مريض بود، هوا هم به شدت سرد بود و من براي سربازها که 5 نفر بودند چاي آوردم. يکي از آنها باتوم بزرگي در دستش بود که من خيلي ترسيدم. دستور داد هيچ کس چاي نخورد. به آن مامور گفتم براي چه الکي تيراندازي مي کنيد؟ در چهار راه کوکاکولا يک جوان کشته شده، چرا آدم مي کشيد؟! او گفت من کسي را نمي کشم، اين تيرها هوايي است. گفتم عجيبه! چه تير هوايي است که آدم مي کشد؟! مردم که پرنده نيستند تا با تير هوايي کشته شوند.

*فارس: از زدن اين حرف ها به آن مامور نترسيديد؟
بابايي: خودم هم نمي‌دانم چطور جسارت کردم و اين حرف ها را به آنها زدم!

*فارس: محمد هم فعاليت انقلابي داشت؟
بابايي: بله. يک بار هم يکي از همسايه ها آمد و گفت محمد را نزديک کلانتري تهران نو دستگير کردند.

*فارس: ناراحت شديد؟
بابايي: نه.

*فارس: چرا؟
بابايي: جوان‌هاي زيادي را آن زمان دستگير مي‌کردند بچه من با آنها چه فرقي داشت؟!

*فارس: چرا دستگيرشده بود؟
بابايي: آن زمان هوا سرد بود و نفت هم نمي‌رسيد، محمد وانت مي گرفت و به همه کوچه ها مي‌رفت و پيت‌ها را جمع مي‌کرد و نفت مي‌آورد، من نمي‌دانم از کجا اما عصر که مي‌شد پيت‌ها را پر از نفت به خانه‌هاي مردم مي‌رساند.

*فارس: با توجه به شنيدن نحوه شکنجه‌هاي ساواک و مشکلات آن موقع، ترس مانع از انجام کارهاي انقلابي شما نمي شد؟
بابايي: نه، ترسي نداشتم.

* فارس: موقع شروع جنگ اضطراب نداشتيد؟
بابايي: نه چون جنگي بدتر از آن را ديده بودم، من در ژاپن جنگ جهاني دوم را ديده بودم که با اين جنگ قابل مقايسه نيست. اينجا که جنگ نبود بلکه مردم دفاع مي‌کردند اما جنگ ژاپن براي توسعه‌طلبي بود.

* فارس: هنگام شروع جنگ هوس برگشتن به ‍ژاپن را نکرديد؟
بابايي: نه حتي موقع بمباران هم در خانه مي‌ماندم.

* فارس: اولين بار که محمد به جبهه رفت با او مخالفت نکرديد؟
بابايي: نه. چرا بايد مخالفت مي کردم؟ پسري که بالغ مي‌شود مي‌تواند راه درست را تشخيص دهد و انتخاب کند. او با پيش‌نماز مسجد مشورت کرد و ما حقي نداشتيم جلوي او را بگيريم، چون به راه اشتباه نمي‌رفت و ما نبايد سد راهش مي‌شديم.

* فارس: خيلي‌ها مي‌دانستند اين راه درست است اما علاقه به فرزند باعث مي‌شد مخالفت کنند و بگويند تو نرو ، بقيه مي‌روند. شما نگفتيد؟
بابايي: نه. بقيه با او چه فرقي داشتند؟! همه براي دفاع از کشور، دين و ناموس مي‌رفتند. اگر همه اين حرف را مي‌زدند پس چه کسي براي دفاع از کشور مي‌رفت؟ اين مملکت براي همه بود.

*فارس: هنگام شروع جنگ شهيد محمد دانشگاه مي‌رفت؟
بابايي: وقتي در دانشگاه علم و صنعت ، رشته مهندسي قبول شد که شهيد شده بود.

* فارس: بيشتر از محمد بگوييد؟
بابايي: او پسر ساده اي بود و وسايل شخصي اش را در حد نياز تهيه مي کرد. به ياد ندارم زماني گفته باشد من لباس يا وسيله اي مي‌خواهم در حالي که موقعيت مالي پدرش طوري بود که مي‌توانست هر چيزي را فراهم کند ولي او تا کفشش پاره نمي‌شد و تا لباسش کهنه نمي‌شد خريد نمي‌کرد. هميشه هم لباس‌هاي ساده مي‌پوشيد، پيراهن‌هاي سفيد و آبي کمرنگ. هيچ‌وقت لباس عکس‌دار و جين نمي‌پوشيد، اصلا در خانواده ما از بزرگ تا کوچک شلوار جين نمي‌پوشند و علاقه هم ندارد.

* فارس: شده او را براي شيطنت دعوا کنيد؟
بابايي:يادم مي آيد او مي‌خواست قبل از رفتن به جبهه يک جور ماده منفجره درست کند تا در جبهه استفاده شود به همين دليل از اين نوع آزمايش‌ها در خانه بسيار انجام مي‌داد من او را دعوا مي‌کردم و مي‌گفتم اين کار خطرناک است.

* فارس: از جبهه برايتان تعريف مي‌کرد؟
بابايي: بله. مي‌گفت يک بار وقتي که ميدان مين را پاکسازي کرديم طبق معمول با طنابي آنجا را مشخص مي‌کرديم اما هنوز پاکسازي تمام نشده بود که طناب تمام شد ما مجبور بوديم جلو برويم و اين خواست خدا بود که ميني جلوي ما قرار نگرفت.

* فارس: از محيط معنوي جبهه چه تعريفي مي‌کرد؟
بابايي: آخرين بار که براي من نامه فرستاد در آن نوشت من ديگر برنمي‌گردم و منتظر من نباشيد. مي‌گفت من نمي‌توانم برگردم در حالي که اين سرزمين وجب به وجب به خون شهدا آغشته شده. همان موقع مطمئن شدم او ديگر شهيد مي‌شود.

* فارس: خاطره‌اي از آخرين ديدار از او داريد؟
بابايي: او وقتي به مدرسه مي‌رفت موهاي سرش را کوتاه مي‌کرد. خودم موهايش را مي زدم. اما وقتي بزرگتر شد ديگر به آرايشگاه مي‌رفت و سرش را اصلاح مي‌کرد.روزي که مي‌خواست براي آخرين بار به جبهه برود به من گفت اين بار هم موهاي من را شما کوتاه کن. اين کار را برايش کردم بسيار از من تشکر کرد.

* فارس: چه حسي پيدا کرديد؟
بابايي: هر کس که شهيد مي‌شود همه مي دانند که مقام شهيد چقدر بالاست و نزد خدا روزي مي‌خورد و زنده است و اينکه بچه امانت خداست و هر طور که خدا بخواهد او را مي‌گيرد. من هم اينها را قبول داشتم ولي بچه پاره تن مادر است. وقتي اين حرف را زد احساسم دگرگون شد.


* فارس: سعي نکرديد به نوعي از جبهه او را برنگردانيد؟
بابايي: نه اصلا. چون بالاخره روزي براي جدايي وجود دارد. لحظه‌اي ناراحت مي‌شوم اما بعد آرامش پيدا مي‌کنم.

* فارس: براي آرام کردن خود چه مي‌کرديد؟
بابايي: قرآن مي‌خواندم و مي‌ديدم در قرآن نوشته شده است به فرزندان خود دل نبنديد بلکه آنها براي خداوند هستند.

* فارس: چه کسي خبر شهادت را به شما داد؟
بابايي: مسجد. البته نصراللهي يکي از دوستان محمد که يک سال بعد از پسرم به شهادت رسيد از همه زودتر مي‌دانست پسرم شهيد شده است و به خانه ما آمد اما نتوانست اين خبر را بدهد و گفت آمده‌ام دنبال کتابم. او با محمد هم‎سنگر بود. وقتي تير به سر محمد اصابت کرده بود نصراللّهي بالاي سرش بود و محمد آدرس را کف دست نصراللّهي نوشته بود تا اگر گم شد او به ما خبر دهد.

* فارس: شهيد محمد کي و کجا شهيد شد؟
بابايي: فروردين سال 62. والفجر يک، در منطقه فکه به شهادت رسيد.

* فارس: تا به حال فکه رفته‌ايد؟
بايايي: بله. واقعا که آنجا کربلا است! من به خيلي از مردم مي‌گويم شما که مي‌خواهيد کربلا را ببينيد و توانش را نداريد، به مناطق جنگي جنوب برويد. يکي از رزمندگان مي‌گفت براي جنگيدن بايد سينه خيز مي‌رفتيم. اين خيلي سخت است که انساني در کشور خود سينه‌خيز برود.
اگر ما دفاع نمي‌کرديم دشمن مي‌آمد و همه خاک ايران را مي‌گرفت اما الآن حتي يک وجب را از دست نداديم و اين به خاطر وجود شهدا بوده و کار خيلي بزرگ است. در مناطق جنوب مي شود مقام شهدا را مي‌فهميد. تا قبل از رفتن من هم نفهميده بودم اما شنيدن با ديدن فرق دارد.

* فارس: از اينکه مادر شهيد هستيد چه حسي داريد؟
بابايي: من براي رسيدن به اين درجه کاري نکردم و خدا خواست مقامي به من دهد که مادر شهيد شوم، همه کارها را شهدا کردند. من وقتي به اين فکر مي کنم که کسي پسرم را به زور به جبهه نفرستاد و شهادت نتيجه وظيفه شناسي خودش بود واقعا خوشحال مي‌شوم.

*فارس: روزهاي اول بعد از شهادت محمد برايتان سخت نبود؟
بابايي: يک هفته بعد از شهادت او ساکش را آوردند خانه. جلوي در که ساک را گرفتم قلبم به شدت مي‌تپيد و احساس کردم در حال ترکيدن است. نشستم. تمام بدنم سست شده بود. بکباره يک‏باره شروع کردم به سينه زدن. اين را به همه گفته ام که من آنجا فهميدم سينه زدن براي امام حسين(ع) دليلش چيست؟ انسان دست راستش را روي قلب مي‌زند تا قلب از جايش بيرون نيايد و آرامش پيدا کند.

* فارس: خواب او را ديده‌ايد؟
بابايي: قبلا بيشتر مي‌ديدم اما الآن کمتر خواب او را مي‌بينم.بيشتر خواب بچگي او را مي‌ديدم. اما يک بار خواب قشنگي در ماه رمضان ديدم که مردم زيادي جمع‌ شده‌اند جلوي درِ خانه ما. من گفتم چه خبر است؟ مردي دست دختر کوچکي را گرفته بود و گفت اين بچه محمد، ريحانه است. نگاه کردم به قله کوهي که مقابلم بود و بسيار سرسبز و زيبا جلوه مي‌کرد. گفتند آنجا هم خانه محمد است.

* فارس: هنگام تربيت فرزندان‌تان چه چيزي را بيشتر مد نظر قرار مي‌داديد؟
بابايي: ديندار بودن آنها و مسئوليت پذيري‌شان و اينکه شخصيت خود را بشناسند و بدانند که حتي اگر نوجوان‌اند داراي شخصيت مستقلي هستند و مي‌توانند هر چه بخواهند بگويند و کورکورانه کاري را قبول نکنند و تشخيص دهند حق و باطل چيست.

* فارس: چطور آنها را تربيت مي‌کرديد؟
بابايي: دين در ابتدا خيلي مهم است و اينکه سعي کردم دين اسلام را بشناسند و به نماز اهميت دهند.

*فارس: هيچ وقت از آمدن به ايران دچار نگراني نشديد؟
بابايي: اصلاً. من خيلي به همسرم اعتقاد داشتم. يادم هست پدرم مي‌گفت: اگر رفتي آنجا و ديدي شوهرت سه زن دارد و تو چهارمين هستي چه‏کار مي‌کني؟! به او جواب دادم: من به چنين چيزي فکر نمي کنم، چون شوهر من چنين آدمي نيست و واقعاً به او اعتماد دارم.

*فارس: در دوران نوجواني فکر مي‌کرديد روزي به ايران بياييد و زندگي کنيد؟
بابايي: نه. من اصلا نمي‌دانستم ايران چه‎طور جايي است.

*فارس: در بين جوانان ژاپن روحيه ايثار و از خودگذشتگي چه جايگاهي دارد؟
بابايي: در ايران فرد به خاطر مقام بالاي شهادت علاقمند مي شود که جان خود را فدا کند اما جوانان ژاپن براي توسعه طلبي و جلب رضايت امپراطور مي‌جنگيدند. اين دو عمل در ظاهر يکي است اما در باطن فرق اساسي دارند.
جواني که سوار هواپيما شده و به سمت کشتي آمريکايي مي رود و جان خود را در راه رضايت امپراطور و توسعه طلبي از دست مي دهد به عمل او مي گويند "کاميکازه " . اين يعني انتحار و نوعي خودکشي است که با شهادت فرق دارد.

* فارس: چند سال است آقاي بابايي فوت کرده‌اند؟
بابايي: هشت سال پيش به علت بيماري قلبي و قند از دنيا رفتند.

*فارس:شنيده ام مرگي تاثيرگذار داشتند؟
بابايي: بله. خانه ما نزديک مسجد انصارالحسين بود. آنجا خانه ساختيم تا به مسجد نزديک باشيم و بچه‌ها با شنيدن صداي اذان به مسجد بروند. آقاي بابايي صبح و ظهر، شب به مسجد مي‌رفت و اين برنامه هر روزش بود. قبل از رفتن به مسجد هم قرآن مي‌خواند. او اخيرا عمل جراحي کرده بود و دو هفته‌اي هم مي شد که حالش خوب بود. بلند شد براي قرآن خواندن. من يک لحظه خوابم برد و وقتي بيدار شدم ديدم نماز شروع شده است ولي آقاي بابايي هنوز نشسته ، گفتم پس چرا آقاي بابايي نرفته نماز؟ قرآن هم روبرويش باز بود. پرسيدم: آقا، چرا نرفته‌اي مسجد؟ چند بار که پرسيدم، ديدم جواب نمي‌دهد. متوجه شدم فوت کرده‌اند.

* فارس: فرزندان ديگرتان چکار مي کنند؟
بابايي: سلمان مهندس است و يک شرکت مهندسي دارد. سه فرزند دارد، من يک نتيجه به نام محمدحسين هم دارم. دخترم بلقيس هم ليسانس علوم تربيتي دارد.

* فارس: شغل شما چيست؟
بابايي: من 20 سال در مدرسه رفاه تدريس مي‌کردم و همزمان در وزارت ارشاد قسمت ترجمه مطبوعات خارجي بودم که نشريات خارجي را ترجمه مي‌کردم و گاهي خبرنگاران خارجي را همراهي مي‌‌کردم. الآن در انجمن حمايت مجروحين شيميايي هستم و با NGO هاي شهر هيروشيما همکاري مي‌کنيم. هر سال عده‌اي از جانبازان شيميايي را براي سالگرد بمباران هيروشيما مي‌بريم آن جا. اکنون هم در حال ترجمه احکام دين اسلام به زبان ژاپني هم هستم.

* فارس: امام (ره) را از نزديک زيارت کرده‌ايد؟
بابايي: بله! 2 بار.اولين بار که رفتم خدمتشان ، همه‌اش گريه مي‌کردم. خود به خود اشکم مي‌آمد. در صفي به نوبت دست‌بوس امام خميني(ره) مي‌رفتيم. همسر شهيد شاه‌آبادي جلوي من بود براي شهادت شوهرش بسيار گريه مي‌کرد. امام(ره) وقتي او را ديد فرمود: شهادت که گريه ندارد. من صحبتي با امام (ره) نکردم. به دوستم که من را بار اول معرفي کرده بود گفتم: بايد دوباره براي من نوبت ملاقات بگيري. دفعه دوم به امام (ره) گفتم من از ژاپن آمده‌ام و پسرم شهيد شده است، امام فرمود: ايدکم الله. خبر فوت امام را که شنيدم بدنم سست شد، فوري رفتم مدرسه رفاه ديدم همه در آنجا گريه مي‌کنند به آنها گفتم نمي‌توانم در اينجا بنشينم و با دوستم به جماران رفتيم در راه همه ملت سياهپوش و گريه کنان در خيابان بودند.

* فارس: امام(ره) را چطور مي‌ديديد؟
بابايي: من براي ديدار با همسر امام رفته بودم. او مي‌گفت امام(ره) انسان ساده‌اي بود و بسيار به خانواده و همسرش محبت داشت و کسي که در سياست و جوامع بين‌المللي ديده مي‌شد در خانه کاملا متفاوت بود. آينده‌بيني و قاطعيت امام از نظر سياسي خيلي مهم بود.
شما شخصيت‌هاي ديني ديگر کشورها را ببينيد؛ اول به فکر خود هستند يعني جاه و مقام و پست برايشان اهميت دارد. اما امام(ره) فقط به خاطر رضايت خداوند حرکت کردند.

* فارس: آقاي خامنه‌اي را از نزديک ديده‌ايد؟
بابايي: بله. آقاي بابايي بسيار به نماز اول وقت اهميت مي‌داد. يک روز عده‌اي موقع اذان ظهر آمدند منزل ما . آقاي بابايي پرسيد: کارتان را بفرماييد؟ گفتند: ما گروهي هستيم که به ديدن خانواده‌هاي شهدا مي‌رويم، آقاي بابايي گفت: قدمتان روي چشم اما الان وقت نماز است و من مي‌خواهم بروم مسجد وقتي برگشتم تشريف بياوريد! او رفت نماز و برگشت. وقتي دوباره آنها آمدند و در راه در را باز کرديم ديديم آقاي خامنه‌اي ايستاده است پشت در. اولش باورم نمي شد ولي شنيده بودم که ايشان به ديدن خانواده شهدا مي‌روند. با ديدن ايشان ما خيلي خوشحال شديم چون بسيار او را دوست داريم. البته من چندين بار براي سخنراني از طرف مدرسه رفاه خدمت ايشان رفتم .در خانه بسيار خودماني بودند. آقاي بابايي يزدي هستند و من چند نوع شيريني يزدي گذاشتم. آقا گفتند: شما يزدي هستيد؟ گفتم: بله. وقت رفتن ايشان دعوت کردند که ناهار تشريف بياوريد منزل ما سيب‌زميني و نان هست. موقع رفتن هم يک قرآن به ما هديه دادند و عکسي که با هم گرفتيم براي ما فرستادند.

* فارس: تا به حال براي دوستانتان در ژاپن از ايران و اسلام گفته‌ايد؟
بابايي: بله. هر سال تعدادي از آنها به ايران سفر مي‌کنند. قبل از سفر فکر مي‌کردند که ايران يک کشور تروريستي بوده و خاکي و بياباني است. اما وقتي آنها را کنار زاينده‌رود مي‌برم و خانواده‌ها را مي‌بينند که دور هم کنار رود غذا مي‌خورند، مي‌گويند چقدر ايراني‌ها مهربان و خانواده‌دوست و مهمان‌نواز هستند.

* فارس: در انتخابات سال گذشته و وقايع بعد از آن چه مي‌کرديد؟
بابايي: من بسيار فعال بودم و مترجم يک گروه تلويزيوني ژاپن بودم. از احمدي نژاد هم حمايت کردم اما در آن جريان اغتشاشات توجه من به سوي فائزه هاشمي بود، چون از قبل او را مي‌شناختم. من خيلي از او خوشم نمي‌آيد و مي دانم اعتقاداتش با ما کاملا فرق دارد. او و برادرانش درزمان رياست جمهوري پدرشان از موقعيت سوء استفاده کردند و هر کار که دلشان خواست انجام دادند.

* فارس: نظرتان راجع به وقايع بعد از انتخابات چيست؟
بابايي: به نظر من جوان‌ها را بايد بيشتر با انقلاب و شهدا آشنا کنند. خيلي از جوان‌ها با ارزش‌هاي انقلابي و شهدا آشنا نيستند براي همين اشتباه مي‌کنند. آنها از جنگ و شهدا درکي ندارند. اگر درست بفهمند که چرا انقلاب شد و چرا جنگيديم، قانع مي‌شوند. در گذشته کارهاي مثبتي انجام شده است اما ذهن جوان‌ها را نسبت به آن منفي تربيت کرده‌اند.
برخي جانبازان، ورزشکاران خيلي فعال و خوش‌اخلاقي هستند. خوب است بچه‌ها را ببرند تا از نزديک مسابقات آنها را تماشا کنند. بچه‌ها را با آنها بيشتر آشنا کنند و بگويند جانبازان در گذشته چه کاري کردند و چه از خودگذشتگي از خود نشان دادند. بايد به نوجوانان احترام گذاشتن به ايثارگران را ياد دهند.

*فارس: در پايان اگرمطلبي باقي مانده بفرماييد.
بابايي: ژاپن يک کشور مسلمان نيست ولي در جامعه ژاپن نظم وجود دارد و همه مقررات را رعايت مي‌کنند، اما در ايران که اکثر مردم مسلمان هستند و اسلام هم دين بي‌نظمي نيست که رعايت نکردن قانون و بي‌نظمي زياد است.
براي درست کردن يک جامعه بايد از محيط خانواده و مهم‏تر از آن مدرسه شروع کنند. در ژاپن از زمان دبستان من تا همين الآن بچه‌ها ساختمان مدرسه را خود تميز مي‌کنند و در مدارس مستخدم نيست. حتي تميز کردن دستشويي وظيفه خود دانش آموزان است. اين کار باعث مي‌شود بچه‌ها شهر خود را مانند خانه‌شان مرتب نگه ‌دارند. ان شاءالله اين جا هم مردم نظمشان بيشتر شود.