به گزارش مشرق به نقل از فارس، فرماندهان به خاطر مسئولیتم در واحد بسیج منطقه 3 کشور (گیلان و مازندران) اجازهی رفتن به جبهههای جنوبی را به من نمیدادند.
آن قدر با آنها حرف زدم و التماس کردم، تا بالاخره راضی شدند. با هزار امید به جبهه رفتم تا شاید بتوانم در عملیاتی شرکت کنم. مدتها گذشت، اما خبری از عملیات نبود. کلافه شده بودم.
یکی از مسئولان سپاه که بازدیدی از مقر لشکر 25 کربلا داشت به من گفت: بهتر است به ستاد منطقه برگردی، آن جا به وجودت بیشتر نیاز دارند.
ماندن من فایدهای نداشت. مدتها گذشت خبری از عملیات نشد، تصمیم گرفتم به مازندران برگردم. تسویه حساب کردم و به فرودگاه اهواز رفتم. بلیط گرفتم و آماده برگشت شدم. زمستان بود و باران بسیار شدیدی میبارید. هواپیما اجازهی پرواز نداشت. مجبور شدم دوباره به پایگاه شهید بیگلو برگردم.
نیمههای شب دیدم کسی صدایم میزند. با پشت دست چشمم را مالیدم. دوست صمیمیام علی امامی بود. گفتم: چیه این وقت شب بیدارم کردی؟
- حالا میخواهی ما را تنها بگذاری و بروی؟
- چرا بمانم؟ اینجا که خبری نیست. دارم وقت هدر میدهم.
لبخندی زد و گفت: اگر بمانی چند وقت دیگر با هم میرویم.
لحن حرف زدنش طوری بود که شستم خبر دار شد، انگار از چیزی خبر دارد. ما با هم در پادگان آموزشی آشنا شده بودیم. انگار حیفش میآمد من این فرصت را از دست بدهم. بالاخره گفت: هادی جان! من بیشتر از این دیگر نمیتوانم چیزی به تو بگویم.
همه چیز برایم روشن شد. او عضو اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا بود و با فرماندهان پیمان بسته بود که از این عملیات چیزی به دیگران نگوید. چرا او به من این قدر اعتماد کرده بود؟
فردا صبح برگهی تسویه حساب را به پرسنلی لشکر پس دادم و خود را دوباره به گردان حمزه معرفی کردم. تقدیر این بود که آن روز باران ببارد. هواپیمای ما از فرودگاه اهواز پرواز نکند تا در منطقه بمانم.
چند روز بعد گردانها یکی پس از دیگری به طرف نقطهی نامعلومی حرکت کردند. در میان لشکر غلغله بود. ارودگاه هفت تپه تقریبا خالی شده بود. مسجد زیگورات در چغازنبیل هم که در نزدیکی ارودگاه قرار داشت خود را برای تنها ماندن و انس با خاطرات رزمندگان خط شکن آماده میکرد.
بالاخره زمان حرکت گردان فرا رسید. حسن امامی با آن کامیون بنز ده تن در گردان حمزه به دیدن من و دوستانش آمد و با لبخند به من گفت: منظورم از حرف آن شب، همین عملیات بود.
با یک کامیون کمپرسی حرکت کردیم. کم کم متوجه شدیم که با سوی خرمشهر و آبادان و منطقهای خسرو آباد میرویم. طراحان عملیات از ماهها قبل کمپرسیهایی را برای جاده سازی در داخل نخلستان حرکت میدادند. تا رفت و آمد آنها عادی به نظر برسد.
بعد از ساعتها حرکت به محل مورد نظر رسیدیم. بچهها به شوخی گفتند: حالا که ما را با کمپرسی آوردید، لطف کنید مثل آجر ما را خالی کنید.
همه پیاده شدند. دستورهای مهم حفاظتی به همهی بچهها صادر شد؛ هیچ کس لباسهای خود را پس از شستشو در فضای باز روی طناب نگذارد. هیچ کس در نخلستان آتش روشن نکند. تردد زیاد ممنوع، به هیچ کس مرخصی به اهواز و خرمشهر داده نمیشود. اگر کسی به شرکت در عملیات مایل نیست یا مشکل پزشکی دارد تا پایان عملیات باید صبر کند.
بعد از هفت، هشت روز در کنار نهرهای ابوفلفل و نخلستانهای کنار اروند مستقر شدیم. یک شب بین نماز جماعت یکی از بچهای گروهان سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: آقای عباسی! لطف کنید به بچهها بگویید یکی از برادران دیشب خواب دید حضرت زهرای مرضیه (س) به او گفت: به رزمندگان بگو در این عملیات ان شاءالله پیروز میشوید.
از جا بلند شدم. مقابل بچهها ایستادم. بچهها چشم به دهان من دوخته بودند. حس آرامش را در نگاه تک تک آنها میدیدم. بعد از عملیات متوجه شدیم رمز عملیات والفجر 8 یا زهرا(س) بود.
چند روز بعد ما را برای توجیه عملیات روی نقشه به جلسهای دعوت کردند. فرمانده لشکر 25 کربلا برادر مرتضی قربانی، روی یک تخته نقشهای را نصب کرد. و چنین توضیح داد ابتدا غواصها به آب میزنند. اگر سنگرهای دشمن را در آن طرف اروند منهدم کردند با چراغ قوه به ما علامت میدهند و نیروهای دسته و گروهان به ترتیب با قایق از نهرها عبور میکنند.
اگر نیروهای عراقی صدای دست و پای غواصان را موقع شنا بشوند آن وقت همه را به رگبار میبندند و عملیات ناموفق خواهد بود. برای آن که صدای حرکت غواصان شنیده نشود به یک باران جانانه نیاز داریم. دعا کنید شب عملیات باران شدید ببارد.
حدود ساعت یازده شب غواصها به آب زدند. با آن که ستارهها آن شب در آسمان جنوب سو سو میزدند. لحظاتی نگذاشت که آسمان تکانی خورد. باران شدیدی بارید. آسمانی که بیش از یکی دو ماه رنگ باران را به خود ندیده بود و تنها گاهی چند تکه ابر پراکنده بر سر بچهها سایه میانداخت حالا پی در پی میغرید. اولین بار بود که معجزهی الهی را میدیدم. اشک و لبخند در صورتم گره خورده بود.