به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، با شروع جنگ تحمیلی همه کشور جور دیگری شده بود و ملت احوال دیگری داشتند. همه جا در تکاپو و رفت و آمد بود. یکی می آمد و یکی می رفت. یکی جان می داد و دیگری مال جمع می کرد. یکی فرصت را غنیمت می شمرد تا به خدا برسد و دیگری فرصتی داشت تا مالش را رونقی بدهد.
بعضی خود و خانواده شان را بر می داشتند و از کشور فرار می کردند اما عده ای دیگر همه رفاه و خوشبختی را رها کرده و خود را به جنوب ایران می رساندند. یکی از این انسانها نوجوانی بود که خود را از لندن به جنوب، به فاو رسانید و خدا را همانجا ملاقات کرد. آنچه می خوانید قسمتی دیگر از سرنوشت روشن شهید امیر همایون صرافی است که فاو معراجش شد و آسمانی گشت.
روحمان با یادش شاد
شهید امیر همایون صرافی
- این عکس شهید «محسن گلستانی» است، مسئول دسته یک، از گروهان یک گردان. دسته یک، به دسته مخلصین و به «کودکستان گلستانی» معروف بود. بچههای دسته، همه کمسن و سال و اغلب محصل بودند. صدای خوش محسن به گوش همه بچههای لشکر آشنا بود. شبهای عزاداری، نوحه اهل بیت و صبحها در مراسم صبحگاه، قرآن و دعای صباح را میخواند. بچهها به شوخی به او میگفتند: «برادر صباحنا!»
نگاهم جلوتر
از حرفهایش، به عکس بعدی رفت. چهره
معصوم نوجوانی بود که پیراهنی سیاه زیر
لباس خاکیاش پوشیده و شال بلند سیاه
رنگی از گردنش آویزان بود. جعفری از او گفت:
- شهید «محمود
استاد نظری» در گروهان 2
بود. روز اول
که با آن قد کوتاه و هیکل لاغر در گردان
دیدمش، رفتم تو نخش. آنقدر
کم سن و سال بود که هنوز موهای صورتش نرسیده
و به قول معروف دیدهبوسی با او اشکال
شرعی داشت! بچهها میگفتند
پدرش از مال و منال دنیا هیچ چیز کم ندارد؛
با خانه ویلایی خیلی خوبی در یک باغ چند
هزار متری و یکی از مبلفروشیهای معروف
بالاشهر.
اهل کبر و غرور
نبود؛ اما تو شیطنت، دست همه را از پشت
بسته بود. با صورت خندان،
با همه گرم میگرفت و اوقات فراغتش را با
کتاب میگذراند. آنقدر
به درسهای حوزوی علاقه داشت که دبیرستان
را نیمهکاره رها کرده و به حوزه رفته
بود.
خانوادهاش
میخواستند محمود را بفرستند پیش خواهرانش
که در سوئد زندگی خوبی داشتند. همه
مقدمات را جور کرده و حتی بلیت هواپیما
هم برایش گرفته بودند؛ ولی محمود راضی به
رفتن نشده بود.
او که در
خانه، مستخدمها برایش غذا میآوردند،
اینجا ظرفها را میشست و افتخار میکرد
که «خادمالحسین»
شده است.
جعفری
در آن شب بلند زمستانی، ما را با خاطرات
و عکسهایش، تا ساعتی مانده به نیمه شب،
به صحراها و میدانهای جنگ والفجر 8
برد و از مردانگیهای گردان
حمزه و از عزیزانی چون: «پور
کریم، محسن و حسین گلستانی، حسن امیریفر
– معروف به عمو حسن -،
محمدی پور، ملکی، مدنی، قابل و...» گفت
و از اینکه بچهها با لشکر گارد ریاست
جمهوری عراق درگیر شدهاند و رشادتها
به خرج دادهاند. قبلش هم
از دعا و مناجات بچهها گفته بود و از قبر
کندن آنها جلو چادرها و در قبرها خوابیدن
و به یاد روز مرگ افتادن و اشک ریختن و ذکر
گفتن و ضجّه زدن.
دیدن
آن دو آلبوم که تمام شد، همراه جعفری راه
افتادیم تا در مراسم دعا و عزاداری – که
در یکی از چادرها برقرار بود – شرکت کنیم.
از دور، نوای نالهها و طنین
هماهنگ دستهایی که به سینه میخورد،
میآمد. فانوس کمسویی
جلو چادر روشن بود و این نور کم و آن
نالههای سوزدار، ما را به درون چادر
کشید. رفتیم تو و همدم آنها
شدیم. همراه آنها سینه
میزدیم و نوحه جواب میدادیم:
-
«علی، علی جان. مظلوم
علی جان؛ حسن، حسن جان، مسموم حسن جان؛
حسین، حسین جان. شهید حسین
جان.»
ساعت از نیمه شب گذشته بود که مراسم عزاداری تمام شد. از چادر بیرون آمدیم و رفتیم به طرف منبعهای آب، تا مسواک بزنیم. مسواک دسته کجی که مثل گیره خودکار در جیب پیراهن محکم میشد، همیشه همراهم بود. مسواک زدیم، وضو گرفتیم و آن شب پر خاطره را با خواب، به صبح پیوند زدیم. صبح، به واحد توپخانه برگشتیم. در توپخانه، خبری از اعزام من و امیر به منطقه عملیاتی نبود. بعد از ظهر، با اجازه فرماندهان واحد، برای بدرقه رفقایی که میخواستند به خط پدافندی بروند، به گردان حمزه رفتیم.
به موقع رسیده بودیم. اتوبوسها محوّطه گردان را پر کرده بودند. بچههای حمزه وسایل و تجهیزات خود را جمع کرده و آماده حرکت به طرف فاو بودند. تعدادی، کنار جعبههای مهمات، خشابها را پر از فشنگ میکردند. چند نفر به جان پلاستیکهای موشک آر.پی.جی افتاده بودند و به زحمت، پلاستیک محکم آن را پاره میکردند و سه تکه موشک را سر هم میبستند. عدهای هم در لابهلای نخلها، گوشه خلوتی پیدا کرده و مشغول نوشتن وصیتنامه بودند. نمیدانستم چه حال و هوایی داشتند، به چه فکر میکردند و چه مینوشتند؛ ولی آرامش خاطر و رضایتی وصفنشدنی را از چهرهشان احساس میکردم. به گروهان 2 رفتیم. کبریایی، همراه فرماندهان، در جمع صد نفری بچههای گروهان بود. امیر با اکثر بچههای گروهان – چه آنهایی که میشناخت و چه آنهایی که نمیشناخت – روبوسی کرد و از آنها التماس دعا داشت.
یکی
از بچههای گروهان، «سیدحسین
دستواره» بود. سید
حسین، از شهید محمود استاد نظری امانتی
داشت که میخواست آن را به خانوادهاش
برساند. آن امانتی، یک
اسکناس صد تومانی بود. من
چون با برادر استاد نظری آشنا بودم، آن
امانتی را از سید حسین گرفتم و به امیر
دادم تا برایم نگه دارد. امیر
معتقد بود امانتهای شهدا، متبرک است.
به همین دلیل، حتی آن اسکناس
را تا نکرد. آن را در لای
دفترچه یادداشتی که همراهش بود، گذاشت و
داخل جیب پیراهنش کرد. امیر
موقع خداحافظی با سید حسین، از او خواست
او را فراموش نکند و اگر شهید شد، شفاعتش
کند. سیدحسین شانزده سال
داشت و هم سن دوست شهیدش – محمود – بود.
در عملیات شب بیست و چهارم بهمن، تیری به سینه سید خورده بود. تیر از فاصله نزدیک شلیک شده بود؛ طوری که با شدت از جلو وارد سینه شده و از پشت خارج شده بود. در تهران وقتی که دکترها او را از بیمارستان مرخص کرده بودند، تا چندماه استراحت مطلق داده بودند؛ ولی او از بیمارستان به جبهه برگشته بود و حالا داشت با بچههای گردان، به خط میرفت.
وقتی قرص طلایی
خورشید در رود سرخ افق پنهان شد، آخرین
اتوبوس نیز در پشت گرد و خاکی که بلند شده
بود، محو شد و من و امیر پیاده راه افتادیم
به طرف واحدمان. امیر به
یاد دوران آموزشیاش، پوتینهایش را
درآورد، جورابهایش را داخل آن کرد و با
پای برهنه شروع کرد به راه رفتن.
سنگهای ریز و درشت، پاهایش
را اذیت میکرد؛ ولی امیر به آنها اعتنایی
نداشت. میگفت:
-
شهدا در سختیها رشد کردند و
برای انجام هر کار سختی آماده بودند.
یک
کیلومتر راه را پیاده و بقیه را با ماشینی
که از راه رسید، رفتیم. وقتی
به واحد توپخانه رسیدیم، اذان مغرب را
گفته بودند. وضو گرفتیم و
در حسینیه، نماز مغرب و عشا را همراه
بچهها خواندیم. بعد از
نماز، دعای کمیل خوانده شد. مدّاح،
روضه اهل بیت خواند. از
عاشورا و مصیبت راهیان کربلا میگفت و
من بیاختیار به یاد عملیات والفجر8
افتادم و گردان حمزه. دعای
کمیل تمام شد. در چادر
خیمهای، سفره کوچک خود را باز کردیم.
شام طبق معمول آخر هفته
«رویدادهای هفته»
بود. دو قاشق
از غذا را که خوردم، کنار کشیدم و به امیر
گفتم:
- فکر کنم این دفعه
«رویدادهای ماه» را
دادهاند!؟
آخرشب شده بود. خودمان را آماده خواندن قرآن کردیم. وضو گرفتیم و سوره واقعه را خواندیم. بعد از آن شروع کردیم به خواندن دعای جوشن کبیر. امیر صدای آرام و کوتاهی داشت. معمولاً من دعا را بلند میخواندم و او همراهم تکرار میکرد. آن شب، به اصرارم، قسمتی از دعا را امیر خواند. دعای طولانی جوشن کبیر که قسمت به قسمت آن را میخواندیم، با صدا و نالههای امیر تمام شد.
روز جمعه، شانزدهم اسفند، هنوز نیزههای تیز خورشید دل تاریکی را نشکافته بود که از بلند گوی تبلیغات، صدای قرآن پخش شد. امیر هر روز، زودتر از من، از خواب بیدار میشد. آن روز هم وقتی بیدار شدم، در چادر نبود. وضو گرفتم و به حسینیه رفتم. امیر در گوشهای مشغول نماز بود. با اذان صبح، نماز جماعت برپا شد و بعد به دنبالش زیارت عاشورا خواندیم و به چادر برگشتیم.
اول هر صبح، چادر را مرتب میکردیم. پتوهای کف چادر را جارو میزدیم و ظرفهای شام را می شستیم. در این مدت هم آب جوش میآمد و چای آماده میشد. صبحانه آن روز، کره و مربّا بود؛ پنیر هم از قبل داشتیم. سر سفره صبحانه تلافی شام دیشب را درآوردیم. دو لیوان، چای شیرین خورده بودم که امیر شوخیاش گل کرد. دور از چشم من، توی لیوان سوم، کلی نمک ریخته بود. وقتی شروع کردم به خوردن، فهمیدم شیرین کاری امیر است. چیزی نگفتم تا مزهاش بیشتر شود. امیر با شیطنت نگاهم میکرد و منتظر عکسالعملم بود. لیوان را تا تهاش خوردم. دیگر طاقت نیاورد و زد زیر خنده. از یک طرف، از شوری چای و از طرف دیگر، از لجبازی و سرسختی من خندهاش گرفته بود. همان طور که میخندید، گفت:
- اصغر بچه کجایی؟!
قیافه گرفتم
و گفتم:
- خطّه زرخیز
بربری!
سفره را جمع کرده و نشسته بودیم. کنارههای چادر بالا بود و هوای خوب نخلستان، داخل چادر میپیچید. کتری آب جوش و کتری چای هنوز روی چراغ والور بود. لیوانها را شسته بودیم و میخواستیم چای بخوریم که برادر «عاصمی» - معاون واحد توپخانه – از راه رسید. با سلام و احوالپرسی آمد تو و کنارمان نشست. کارهایش زیاد بود و میخواست زودتر برود. برایش چای ریختم. عاصمی سپاهی بود. چین و چروکهای صورتاش نشان میداد عمری را در جنگ گذرانده است. از بین برگههایی که همراه داشت، دو برگه درآورد. یکی را به من و دومی را به امیر داد. برگههای مشخصات پرسنلی بود که با آن، کارت و پلاک جنگی برای ما درست میکردند. آنها را پر کردیم و به عاصمی برگرداندیم. او چای میخورد و به برگههای پر شده ما نگاه میکرد که چیزی از قلم نیفتاده باشد. وقتی به برگه امیر رسید، لیوان چای را زمین گذاشت، برگه را به دست گرفت و از نزدیک دوباره نگاه کرد. با تعجب از امیر پرسید:
- برادر صرافی!
متولد کجایی؟
امیر
که خارج از ایران به دنیا آمده بود و این
مطلب را خیلی از دوستان و رفقایش هم
نمیدانستند، در جوابش مکثی کرد و گفت:
- لندن.
عاصمی که هنوز مسأله برایش حل نشده بود، چایاش را تمام کرد. شاید فکر میکرد امیر یک انگلیسی است که تنها اسمش ایرانی انتخاب شده؛ ولی دیگر در این مورد کنجکاوی نکرد و سر صحبت را به وضعیت تحصیلی و شغلی ما کشاند. بعد از مختصر سؤال و جوابهایی که بین ما و او رفت و برگشت، وقتی فهمید هر دو ما دانشجوی رشته مهندسی هستیم، رسته «تطبیق آتش» را پیشنهاد کرد.
ادامه دارد...