به گزارش مشرق به نقل از فارس، حکایت قیدار در کتاب «قیدار» امیرخانی حکایت یک مرد است با همه آنچه از یک مرد انتظار میرود! آن هم مردی که چند دهه قبل در همین تهران خودمان با این عرض و طول و بی در و پیکریش زندگی میکرده، البته آن زمان تهران دری و پیکری داشته و قلهکش قلهک بوده و پاچنارش، پاچنار! این مرد 40 سال پیش زندگی میکرده، گاراژی داشته و پول و ثروت و مال و منالی با همه ریخت و پاشهایش از یک طرف و لوطیگری و داش مشتیگریهایش از طرف دیگر.
در کتاب قیدار قهرمان قصههای امیرخانی پس از مدتها از آن شخصیت اعصاب خردکن و مقداری وارفته در آمده و در حدی بزرگ شده که با بست نشستنها و قهر کردنهایش با خودش از طرف دیگر پشت بام افتاده است!
قیدار وقتی به لاک خود فرو میرود میشود همان «ارمیا» که دست و بالش بسته میشود و گنگ و مبهم کنار پیرزن جورکن مینشیند تا جوانکهای توی صورتش بزنند و هیچ نگوید. تنها وقتی میایستد قد و هیکل پهلوانیاش است که آنها را فراری میدهد.
گرههای قصه قیدار جاندار شروع میشوند و خواننده را به شدت درگیر ماجرای قیدار و شهلا جان و بیمه جون میکند. اما پس از مدتی با باز شدن گرههای کور قصه و سوار شدن قهرمان قصه بر مرکب جدیدش یعنی «موتور وسپای فاق گلابی» دیگر گرهی نمیماند تا امیرخانی در قیدار آن را باز کند و از آن پس امیرخانی به همراه قیدار سوار هجده چرخ اتاقدار میشوند و بدون اینکه بخواهند چیزی را حل کنند یا اتفاق خاصی بیفتند و نویسنده و قهرمان همراه با خوانندهها مدتی با هم تفریح میکنند و در خلسه خوش نوستالژی آن سالها فرو میروند.
داستان میرسد به خوشیهای هر روزه، گوسفند زمین زدن و آبگوشت خوردنها، معمار آوردن و خانه ساختن و عروس کشان و بوفالو خریدن.
امیرخانی در قیدارش گاه آن قدر قصه را دم دست میآورد که انگار مادربزرگ یا پدربزرگی راوی روزهای خوشی جوانیش است و با آب و تاب از آن روزها میگوید. اینکه چه طور معمار آوردند اینکه چه طور نقشه ریختند، اینکه یاران چه طور دم پر آنها میپلکیدند و اینکه چه سفرهها میانداختند، از این سر تا آن سر! همه تصاویری هستند که همه پدربزرگها ومادربزرگها از آن روزهای خوش تهران برای نوه و نتیجههایشان میگویند و امیرخانی هم عینا زبانی است که آن روزها را روایت میکند. به همین دلیل وقتی خواننده به فصل «هجده چرخ اتاق دار» میرسد در عین اینکه از لذتهای تصویری و زود آشنایی که امیرخانی برایش فراهم آورده، کیفور میشود، طولانی شدن فصل و نبودن هیچ گرهی در ذهنش، او را خسته میکند انگار به پایان ماجرای قیدار رسیده باشد. انگار هجده چرخ اتاق دار پایان کار قیدار امیرخانی است.
قصه همچنان راوی دست و دل بازیها و سفره انداختنها و خوش مشربیهای قیدار است تا اینکه باز گرهی جاندار سر راه قهرمان قصه ایجاد میشود اما قیدار با سوار شدن بر «اف ـ هشتاد و پنج عینکی شیشه شکسته» و باز هم با سفره انداختنش و مهمان کردن خلق الله، این ماجرای پیچیده و لاینحل را هم حل میکند و تنها مشکل و غم خواننده میماند صفدر، یار غار قیدار با گلگیرهای سفید سرش که معلوم نیست چه بلایی بر سرش آمده.
کمی بعدتر صفدر هم پیدایش میشود و قیدار بقیه مشکلات سر راهش را هم با سفره همیشه پهنش و با اجاق گاز سیار سوار بر بوفالویش، حل میکند. حتی اگر این مشکل آزاد کردن یک زندانی سیاسی آن هم از نوع کمونیستش در زندانهای پهلوی باشد و میماند نقطه آخر یعنی عمل کردن به حرف سید گلپا و گمنامی!
قیدار درگیر و دار و درگیری و بگیر و ببندی که برای صفدر به راه افتاده است، ناگهان ناپدید میشود و گمنام. جوری که دیگر هیچ کس او را نمیبیند و تنها همه به خاطر میآورند که برای ورود امام چه گوسفندها قربانی شده و زمان جنگ چه از خودگذشتگیها داشته و در نهایت قیدار امیرخانی تبدیل میشود به یک اسطوره گمنام که میتواند همه جا باشد. او سوار بر «براق، مرکبی آسمانی، سپید رنگ با گوشی لرزان» همه جا هست و در مواقع ضروری همیشه پیدایش میشود و همیشه سفرهاش پهن است.
اگر از محتوای کتاب بگذریم که انگار تصویر قیدار در رمانهای امیرخانی همان عکس گاری کوپری است که مدتها امیرخانی پنهانش میکرده و گاه گاه به این عکس نگاهی میانداخته و قوت قلبی میگرفته و حالا عیانش کرده، نویسنده در این قصه بار دیگر و اینبار قویتر از گذشته هنر خود را در دیالوگ نویسی رو میکند. دیالوگهای حرفهای و جذاب و متفاوت داستان که از زبان هریک از راویان و قهرمانان قصه بیان میشود، دست روی عطش مخاطب امروزی یعنی حکمت میگذارد.
امیرخانی به خوبی از عهده حکمت گویی از زبانهای متفاوت بدون شعار زدگی بر میآید، اما معلوم نیست چرا «شهلا جان» قیدار پس از مدتی به کل در قصه خاموش میشود و تمام روایتها میافتد دست عدهای راننده کامیون که قصهای به شدت مردانه را راوی باشند و از شهلا جان تنها ساق پاهایی میماند که قیدار با اشارهای بلندش میکند و در تشت میشوید و بعد روی دست به اتاقهای بالاخانه میرود و این خداحافظی با وجوه زنانه داستان است. هر چند قصه قبل از این هم قصهای کاملا مردانه با البته کمی ادویه و عطر زنانه بوده است.
شهناز زن دیگر قصه قیدار هم وقتی به قصه میآید به قول امیرخانی مردانگی میکند و بعد همراه با شوهرش در میانههای قصه گم میشوند و تنها از او هم دو سه باری در قصه یاد میشود و تمام. تکلیف زن جورکن هم که معلوم است و تنها زن دیگر میماند مهپاره، که نه امیرخانی به او کاری دارد و نه قیدار. مه پاره آزاد است در حصن قیدار شب تا صبح برقصد و سیاه و سفیدها کیفور باشند و خوش!
در کتاب قیدار قهرمان قصههای امیرخانی پس از مدتها از آن شخصیت اعصاب خردکن و مقداری وارفته در آمده و در حدی بزرگ شده که با بست نشستنها و قهر کردنهایش با خودش از طرف دیگر پشت بام افتاده است!
قیدار وقتی به لاک خود فرو میرود میشود همان «ارمیا» که دست و بالش بسته میشود و گنگ و مبهم کنار پیرزن جورکن مینشیند تا جوانکهای توی صورتش بزنند و هیچ نگوید. تنها وقتی میایستد قد و هیکل پهلوانیاش است که آنها را فراری میدهد.
گرههای قصه قیدار جاندار شروع میشوند و خواننده را به شدت درگیر ماجرای قیدار و شهلا جان و بیمه جون میکند. اما پس از مدتی با باز شدن گرههای کور قصه و سوار شدن قهرمان قصه بر مرکب جدیدش یعنی «موتور وسپای فاق گلابی» دیگر گرهی نمیماند تا امیرخانی در قیدار آن را باز کند و از آن پس امیرخانی به همراه قیدار سوار هجده چرخ اتاقدار میشوند و بدون اینکه بخواهند چیزی را حل کنند یا اتفاق خاصی بیفتند و نویسنده و قهرمان همراه با خوانندهها مدتی با هم تفریح میکنند و در خلسه خوش نوستالژی آن سالها فرو میروند.
داستان میرسد به خوشیهای هر روزه، گوسفند زمین زدن و آبگوشت خوردنها، معمار آوردن و خانه ساختن و عروس کشان و بوفالو خریدن.
امیرخانی در قیدارش گاه آن قدر قصه را دم دست میآورد که انگار مادربزرگ یا پدربزرگی راوی روزهای خوشی جوانیش است و با آب و تاب از آن روزها میگوید. اینکه چه طور معمار آوردند اینکه چه طور نقشه ریختند، اینکه یاران چه طور دم پر آنها میپلکیدند و اینکه چه سفرهها میانداختند، از این سر تا آن سر! همه تصاویری هستند که همه پدربزرگها ومادربزرگها از آن روزهای خوش تهران برای نوه و نتیجههایشان میگویند و امیرخانی هم عینا زبانی است که آن روزها را روایت میکند. به همین دلیل وقتی خواننده به فصل «هجده چرخ اتاق دار» میرسد در عین اینکه از لذتهای تصویری و زود آشنایی که امیرخانی برایش فراهم آورده، کیفور میشود، طولانی شدن فصل و نبودن هیچ گرهی در ذهنش، او را خسته میکند انگار به پایان ماجرای قیدار رسیده باشد. انگار هجده چرخ اتاق دار پایان کار قیدار امیرخانی است.
قصه همچنان راوی دست و دل بازیها و سفره انداختنها و خوش مشربیهای قیدار است تا اینکه باز گرهی جاندار سر راه قهرمان قصه ایجاد میشود اما قیدار با سوار شدن بر «اف ـ هشتاد و پنج عینکی شیشه شکسته» و باز هم با سفره انداختنش و مهمان کردن خلق الله، این ماجرای پیچیده و لاینحل را هم حل میکند و تنها مشکل و غم خواننده میماند صفدر، یار غار قیدار با گلگیرهای سفید سرش که معلوم نیست چه بلایی بر سرش آمده.
کمی بعدتر صفدر هم پیدایش میشود و قیدار بقیه مشکلات سر راهش را هم با سفره همیشه پهنش و با اجاق گاز سیار سوار بر بوفالویش، حل میکند. حتی اگر این مشکل آزاد کردن یک زندانی سیاسی آن هم از نوع کمونیستش در زندانهای پهلوی باشد و میماند نقطه آخر یعنی عمل کردن به حرف سید گلپا و گمنامی!
قیدار درگیر و دار و درگیری و بگیر و ببندی که برای صفدر به راه افتاده است، ناگهان ناپدید میشود و گمنام. جوری که دیگر هیچ کس او را نمیبیند و تنها همه به خاطر میآورند که برای ورود امام چه گوسفندها قربانی شده و زمان جنگ چه از خودگذشتگیها داشته و در نهایت قیدار امیرخانی تبدیل میشود به یک اسطوره گمنام که میتواند همه جا باشد. او سوار بر «براق، مرکبی آسمانی، سپید رنگ با گوشی لرزان» همه جا هست و در مواقع ضروری همیشه پیدایش میشود و همیشه سفرهاش پهن است.
اگر از محتوای کتاب بگذریم که انگار تصویر قیدار در رمانهای امیرخانی همان عکس گاری کوپری است که مدتها امیرخانی پنهانش میکرده و گاه گاه به این عکس نگاهی میانداخته و قوت قلبی میگرفته و حالا عیانش کرده، نویسنده در این قصه بار دیگر و اینبار قویتر از گذشته هنر خود را در دیالوگ نویسی رو میکند. دیالوگهای حرفهای و جذاب و متفاوت داستان که از زبان هریک از راویان و قهرمانان قصه بیان میشود، دست روی عطش مخاطب امروزی یعنی حکمت میگذارد.
امیرخانی به خوبی از عهده حکمت گویی از زبانهای متفاوت بدون شعار زدگی بر میآید، اما معلوم نیست چرا «شهلا جان» قیدار پس از مدتی به کل در قصه خاموش میشود و تمام روایتها میافتد دست عدهای راننده کامیون که قصهای به شدت مردانه را راوی باشند و از شهلا جان تنها ساق پاهایی میماند که قیدار با اشارهای بلندش میکند و در تشت میشوید و بعد روی دست به اتاقهای بالاخانه میرود و این خداحافظی با وجوه زنانه داستان است. هر چند قصه قبل از این هم قصهای کاملا مردانه با البته کمی ادویه و عطر زنانه بوده است.
شهناز زن دیگر قصه قیدار هم وقتی به قصه میآید به قول امیرخانی مردانگی میکند و بعد همراه با شوهرش در میانههای قصه گم میشوند و تنها از او هم دو سه باری در قصه یاد میشود و تمام. تکلیف زن جورکن هم که معلوم است و تنها زن دیگر میماند مهپاره، که نه امیرخانی به او کاری دارد و نه قیدار. مه پاره آزاد است در حصن قیدار شب تا صبح برقصد و سیاه و سفیدها کیفور باشند و خوش!