به گزارش مشرق به نقل از فارس، در مراسم یاد بودی که جمعه در حوزه هنری برای شهید طهرانی مقدم برگزار شد یکی از میهمانان دانشجویی صنعتی دانشگاه کرج بود که به عنوان یکی از سخنرانان روی سن رفت و خاطره ای از شهید طهرانی مقدم تعریف کرد و گفت:
من در روستای عباس آباد از توابع تنکابن متولد شدم اما به خاطر اینکه در کرج درس میخواندم هر چند وقت یکبار به روستایمان سر می زدم.
8 سال قبل مردم محله ما تصمیم گرفتند مسجدمان را بازسازی کنند. در این مورد صحبتها و تصمیماتی گرفته شد. مسجد را خراب کردیم تا مجددا آن را از نو بسازیم. روستای ما محلی بود که مردم از نقاط مختلف کشور زیاد برای گذراندن اوقات فراغتشان به این اینجا سفر میکنند، از بین این مسافران، مسافری به عباس آباد سفر کرد که با دیگران فرق داشت. ایشان خواست تا در ساخت این مسجد به اهالی عباس آباد کمک کند. ما هنوز نامی از او نمیدانستیم.
مسجد حضرت ابوالفضل بعد از 2 سال ساخته شد. این مرد با هزینه شخصی خود از تهران، فرشها، پشتیها و کولرهایی زیبا برای مسجد آورد. بعد از آن هم هر چند وقت یک بار به روستای ما سر میزد و آنقدر با مردم ارتباط برقرار کرد که زمینی در عباس آباد خرید و هر چند وقت یکبار به ما سر می زد.
من هم که در کرج درس میخواندم هر از گاهی برای دیدن پدر و مادرم به این روستا میرفتم و هربار که وارد مسجد میشدم اگر ایشان در روستا بود امکان نداشت در مسجد و در صف اول او را نبینم.
مردم روستا به دنبال اسم و شغل او نبودند. همه او را به نام حاج حسن طهرانی میشناختند.
روز شنبه 1/8/90 در ملارد صدای انفجاری شنیده شد، خبر را از طریق رسانهها شنیدم اما به خاطر مشغله از کنار این موضوع به سرعت گذشتم. شب با یکی از دوستانم به خانه برمیگشتیم و در راه خوش و بش کردیم.
من عادت دارم هر یک روز در میان به پدر و مادرم زنگ بزنم. آن شب هم چون شب عید غدیر بود، وقتی با پدرم صحبت کردم احساس کردم بغضی در گلو دارد، از ایشان پرسیدم چه شده، گفت: چیزی نیست. اما صدایش جور دیگری بود. دوباره پرسیدم به سختی گفت: حاج حسن را که میشناختی، گفتم: بله، همان مردی که میآمد شمال و بعد پدرم قضیه را برایم تعریف کرد.
حاج حسن طهرانی مقدم با پدرم دوست بود و هر وقت که به عباسآباد سفر میکرد حتما به خانه ما میآمد.
من در روستای عباس آباد از توابع تنکابن متولد شدم اما به خاطر اینکه در کرج درس میخواندم هر چند وقت یکبار به روستایمان سر می زدم.
8 سال قبل مردم محله ما تصمیم گرفتند مسجدمان را بازسازی کنند. در این مورد صحبتها و تصمیماتی گرفته شد. مسجد را خراب کردیم تا مجددا آن را از نو بسازیم. روستای ما محلی بود که مردم از نقاط مختلف کشور زیاد برای گذراندن اوقات فراغتشان به این اینجا سفر میکنند، از بین این مسافران، مسافری به عباس آباد سفر کرد که با دیگران فرق داشت. ایشان خواست تا در ساخت این مسجد به اهالی عباس آباد کمک کند. ما هنوز نامی از او نمیدانستیم.
مسجد حضرت ابوالفضل بعد از 2 سال ساخته شد. این مرد با هزینه شخصی خود از تهران، فرشها، پشتیها و کولرهایی زیبا برای مسجد آورد. بعد از آن هم هر چند وقت یک بار به روستای ما سر میزد و آنقدر با مردم ارتباط برقرار کرد که زمینی در عباس آباد خرید و هر چند وقت یکبار به ما سر می زد.
من هم که در کرج درس میخواندم هر از گاهی برای دیدن پدر و مادرم به این روستا میرفتم و هربار که وارد مسجد میشدم اگر ایشان در روستا بود امکان نداشت در مسجد و در صف اول او را نبینم.
مردم روستا به دنبال اسم و شغل او نبودند. همه او را به نام حاج حسن طهرانی میشناختند.
روز شنبه 1/8/90 در ملارد صدای انفجاری شنیده شد، خبر را از طریق رسانهها شنیدم اما به خاطر مشغله از کنار این موضوع به سرعت گذشتم. شب با یکی از دوستانم به خانه برمیگشتیم و در راه خوش و بش کردیم.
من عادت دارم هر یک روز در میان به پدر و مادرم زنگ بزنم. آن شب هم چون شب عید غدیر بود، وقتی با پدرم صحبت کردم احساس کردم بغضی در گلو دارد، از ایشان پرسیدم چه شده، گفت: چیزی نیست. اما صدایش جور دیگری بود. دوباره پرسیدم به سختی گفت: حاج حسن را که میشناختی، گفتم: بله، همان مردی که میآمد شمال و بعد پدرم قضیه را برایم تعریف کرد.
حاج حسن طهرانی مقدم با پدرم دوست بود و هر وقت که به عباسآباد سفر میکرد حتما به خانه ما میآمد.