به گزارش مشرق، خواب ماندهام، عیبی ندارد میتوانم تا مقصدم با آژانس بروم هنوز آنقدر دیر نشده. در سرم احساس سنگینی میکنم، با خانواده راه میافتیم محل اصلی مراسم. چهارراه سلام، ترافیک بهشدت سنگین است و همه عرض خیابان پر از ماشین و آدم است.
چه کسی ما را به جان هم انداخت!
این صحنهها تا چند ماه قبل برایمان وحشتآور بود. ما که باهم مشکلی نداشتیم، داشتیم زندگیمان را میکردیم، توی خانواده و جامعه همه جور پوششی بود؛ اما حیا را فراموش نکرده بودند، دختران و پسرانمان حریم حالیشان میشد. جوری ترس انداختند به جانمان که نه میتوانستیم فرار کنیم به کوچههای خلوت نه بزنیم به دل جمعیت، فرقی هم نمیکرد چه پوششی داشتیم همین که میلگرد دستمان نباشد و شعار ندهیم برای آنها معیار دشمن بودن بود. حتی آن شب اول وقتی با همسرم توی خیابان راه میرفتیم ۱۰ نفر از کنارمان رد شدند و به التماس گفتند تو رو خدا با خانمت آن سمتی نرو.
همه کار کردند که به اهلبیت ناسزا بگوید
همه میدانند خراسان شمالی اساساً استان آرام و ولایتپذیری است، همیشه در رشادتها و حماسهسازیها جزو مناطقی است که حرف اول را میزند، اما اوضاع در دیگر شهرها اصلاً اینطور نبود.
بیبی همهاش جلوی تلویزیون مینشست، ذکر میگفت و مسببان را لعنت میکرد. هرگز یادم نمیرود روزهایی که شنیدیم نحوه شهادت شهید عجمیان و آرمان علی وردی چطور بوده هروقت که میخواستم از خانه بیرون بروم مادرم مانع میشد، میگفت میروی و برنمیگردی، دلم هزار راه میرود، باز حمله میکنند آتش میزنند خیابانها را میبندند، میمانی زیر دستوپا، میزنند توی صورتت، اگر هیچکدام هم نباشد چادرت میکشند فحشت میدهند، اینها رحم ندارند نرو دختر.
حق داشت، همهی اینها را تعداد شهدای ما ثابت میکرد، حتی الان هم که میشنویم چطور با میلگرد نیزه ساز شده و ناخنگیر افتاده بودند به جان آرمان و گوشت تنش را میکندند تا به ائمه توهین کند، راستش را بخواهید الان هم میترسم کنار کسی بایستم که اصرار دارد شالش را روی سرش نگه ندارد.
فکر میکردند انقلاب کردهاند!
توییتر را که باز میکردی، اینستا را که میدیدی، تلگرام را که چک میکردی، تهدید میکردند، فیلم و عکس میگرفتند، اماننامه میفرستادند، اطلاعیه کشتوکشتار منتشر میکردند، مبارزه و خرابکاری آموزش میدادند و برای آمدن به ایران برنامه چیده بودند. کانه همینالان همهی مردم میریزند همه جای کشور را میگیرند و انقلاب میکنند.
عشق حسین با شیر مادر در جان ماست
چند سال بعد که دختردار شوم، دخترم که بزرگ شود حتماً برایش میگویم چقدر از پدران و پسران کشورمان را به نوینترین شیوههای شکنجه کشتند و چقدر زدند و بریدند و بردند و سوزاندند و خراب کردند برای اینکه به ما بفهمانند نباید زورشان کنیم که در مملکت اسلامی حجاب داشته باشند، بسیجیمان را گردن زدند که به ما یاد بدهند باید آزادیخواه باشیم و به اعتقادات هم احترام بگذاریم و بعد لباس از تن درآوردند و آمدن جلوی چایخانهی هیئت محرممان رقصیدند تا ما با چشم سر ببینیم فتنه چگونه تیغ به دست مسلمانان داد تا برای رضای خدا حنجره حسین را بدرند، رنگیترین لباسهایشان را برای محرم از چمدان بیرون آوردند و میخواستند از ۲۸ تیر شروع کنند جشن و مراسم شادی گرفتن، اما دخترم؛
از ۲۸ تیر و اول محرم همهی شهر سیاهپوش شد، نه برای پارچهها و کتیبهها نه برای پیراهن مشکی ای که تن مردم بود برای پارچههای دم در خانهی مردم که عزادار شده بودند، نمیدانند پیراهن مشکی از تن مردمی که عشق حسین با شیر مادر در دل و جانشان عجین شده درنمیآید.
نگاه میکنم و اشک شوق میریزم
از ماشین پیاده میشوم، خیابان امامزاده کلاً برای دستههای عزا بسته شده است، از میان جمعیت با فشار و صبر خودم را میرسانم بلندی کنار حرم تا دستههای عزا را بهتر ببینم. بچههای دهه نودی را بهراحتی میشود تشخیص داد، گوشه چشمم خیس باران میشود و قربان حسین میروم و زمزمه میکنم: چه کسی در عالم میتواند پرچمش را بالاتر از پرچم تو بزند؟ هیچکس!
بله اما فقط پرچم تو روزی پایین میآید که پس از انتقام خونت، یا حسین سبز را بر فراز ایران برافراشته کنیم.
به جمعیت ارباب وفا نگاه میکنم، به خیل پسرهایی که بین دستهی سینهزنها همه زورشان را جمع میکنند توی یکدست و میکوبند روی طبلهای عزاداری، به پسری که با یککاسه کوچک و یک دبهی بزرگ شربت گلوی سینهزنها را تازه میکند، به مردمی که زیر آفتاب داغ تابستان ایستاده دارند هیئتهای عزای حسین (ع) را نگاه میکنند.
با خودم فکر میکنم اگر اینها مردم این شهرند، اگر این همه عاشق داریم که ساعتها بهخاطر حب حسین و عزاداریشان خیابانهای شهر بسته میشود پس کجاست آن به دار آویختن آخوندها؟ پس چه شدند مردم معترض؟ کدام شعار؟ کدام انقلاب... میگویند امام حسین مال جمهوری اسلامی نیست، بله کاملاً درست است؛ چون اتفاقاً این جمهوری اسلامی است که مال امام حسین است!
در کشور ما کوه به کوه میرسد
از بین ازدحام جمعیت خودم را میرسانم به استوارترین کوههای شهرمان در امامزاده. انگار همهی سنگینی شهر به دوش همین یکتکهی کوچک است، انگار گرههای تاریخمان به دست استوارترین پایهی استانمان در اینجا باز میشوند.
میروم آن گوشه که همیشه به خانهی ابدی عمو فیروز میشناختیمش حالا خیلی شلوغ شده، همهی جمعیت مزار شهدا با جمعیت آن گوشه برابری میکرد، در کشور ما خیلی وقتها کوه به کوه میرسد، مثل الان که خانواده عمو فیروز نشستهاند کنار خانواده محمدمهدی احمدی و خانواده حسن وحیدی. پدرها به ادب ایستادهاند و از زائران مزار پسران تشکر میکنند.
گرمای ظهر عاشورا
آفتاب مستقیم میخورد توی سرم که ازدحام جمعیت من دارد تلاش میکند من را از پیادهروی امسال اربعین منصرف کند، گرما طاقتم را طاق کرده بود و تشنگی امانم را بریده بود، هرچه دنبال یک لیوان آب بودم انگار گیرکرده بودم وسط بیابان بیآبوعلف. مردم فوجفوج وارد امامزاده میشدند و گوشهوکنار فرشها جا پیدا میکردند که بنشینند.
از خیابان چه خبر؟
خیابانها پر بود، دور میدان پر بود، مزار شهدا پر بود، شبستان پر بود، حیاط امامزاده پر بود، زدم به راه خاکی مقابل بیرون امامزاده تا برسم به مزار شهدای گمنام بالا، حتی آنجاهم پر از آدم بود که نشسته بودند گرداگرد مزار و با صدای مداحی آرام آرام سینه میزدند، انداختم گوشه ی خیابان و رفتم سمت هیئت، باورم نمیشد حتی اینجا هم باید بگردم دنبال جاییکه بنشینم.
به حال خودم گریه میکنم
نگاه میکنم به عکسهای توی گالریام که امروز گرفتم، نگاه میکنم به جمعیت نشسته در هیئت که انتهایش برایم کمی نامعلوم است، نگاه میکنم به استوریهای مردم که فقط رنگ و بوی محرم و هیئت و نظری دارد و اشک میریزم برای خودم، گریه میکنم که چقدر سادهلوحانه فکر میکردم حسین ما را رها کرده است تا تنهایی از پس پستی بلندیهای انقلاب بربیاییم.
تصور میکردم داریم به آخر میرسیم به وقتی که از جوانها من هستم و دوستانم که پای علم و بیرق ماندیم، گریه میکنم به حال خودم که چطور غصهی محرم امسال چنبره زده بود توی دلم، نگاه میکنم و به خودم و میگویم: تو کوچکتر از آنی که فکر کنی این علم و بیرق ممکن است روزی زمین بخورد.
هرچه بالا رفت، پایین آمد اِلا پرچمت.
نویسنده:مهدیه یزدانی