به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شاید هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که بروم با مادر شهید مهدی خندان گفتگو کنم. نمی دانم چرا اما قسمت نشده بود. تا اینکه یک روز رفتم منزل برادر شهید هاشم کلهر که در مورد این شهید صحبت کنیم. به محض ورود خانم خانه ناخودآگاه یاد شهید خندان افتادم چون بسیار به لحاظ ظاهری شبیه بودند. بعد فهمیدم این شباهت بی دلیل نیست و این خانم خواهر شهید مهدی خندان است. این شد که از ایشان خواستم آدرس مادرشان را بدهد تا خدمتشان برسیم.
منزل این مادر عزیز لواسان بود. با یکی از دوستان روزی را هماهنگ کردیم و آمدیم خانه خانم کبری اباذرزاد مادر شهید خندان. خانه شان از آن چهار دیواری هایی بود که به دل آدم می چسبید. انگار سالهاست با اهالی آن رفت و آمد داری. ایشان زحمت کشیده بود و قورمه سبزی بسیار خوشمزه ای آماده کرده بود. گفت: تا غذا نخورید من حرفی ندارم. ما هم که از خدا خواسته، چه چیز بهتر از آن که در منزل یک مادر شهید مهمان شویم؟
بعد از خوردن غذا ایشان با کمال حوصله نشستند کنار ما و درست مثل مادربزرگ قصه ها شروع کردند از زندگی خودشان برای ما گفتن. به قدری شیرین و جذاب حرف می زدند که دلم نیامد چیزی از آن را حذف کنم. بماند برای تاریخ که امثال مهدی خندان، فرمانده تیپ عمار که بودند . چه کردند:
جدم عباس خان یعنی پدر مادربزرگم آنطور که شنیدم آدم خوبی بوده و بسیار ثروت داشته است. مالش را هم نسل به نسل به ارث برده بود که چند سالی قحطی می شود و او هم مجبور شده بود مقدار زیادی از اموالش را بفروشد. ایشان دو تا زن داشت. حاصل این دو ازدواجش شده بود ۱۲ فرزند که از بین این تعداد فقط یک دختر داشت به نام بلقیس که همان مادر بزرگ من بود. ایشان چون یکدانه دختر خان بود خیلی ناز نازی و به اصطلاح در پر قو بزرگ شده بود.
کودکی شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار
ایشان با اینکه از پدرش ثروت کلانی به ارث برده بود اما ساده زندگی می کرد و تا لحظه مرگ کار می کرد. فقط یادم هست که ۱۰۰ مرغ تخمگذار داشت. شاید به همین علت بود که ۱۲۵ سال سن داشت وقتی از دنیا رفت. ننه داغ عزیز زیاد دیده بود اما هنوز پا برجا و محکم بود. حوصله سر و صدا را نداشت و تنها زندگی می کرد.
غذایش نان جو و نان گندم بود با ماست و آب کشک. گاهی هم در سال شاید یکبار برنج می خورد. نه اینکه نداشته باشد بلکه وجودش به این غذاها بود.
غذای قدیمی ها سالم بود. شما الان از این روغن هایی که رنگ و وارنگ در تلویزیون تبلیغ می کنند استفاده کنید وقتی چند وقت بماند می شود عین گیریس سیاه اما یکماه هم روغن حیوانی استفاده کنید بعد از یکماه یک دستمال بکشید گازتان تمیز تمیز می شود. این غذا ها روی بدن آدم تاثیر دارند.
ننه بلقیس در روستای تناره لواسانات زندگی می کرد و چون سنش زیاد بود همه اهالی او را می شناختند.
یک روز راه می افتد از چند ده گذر می کند و به هر کسی که می رسد می گوید مادر مرا حلال کنید من امروز می میرم.
یکی از اهالی می گوید: وا! خاله بلقیس شما که این قدر حالت خوبه چرا این حرف را میزنی؟
با شنیدن این حرفهای مادربزرگم همه تعجب کرده و به صحبتش توجهی نمی کنند چون خیلی پیرزن سرحالی بود. ایشان از همه فامیل خداحافظی کرد.
نوجوانی شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار
عمویم، پسر ایشان در روستای شاهانی پایین لشکرک نزدیک ده مادرش زندگی می کرد. مادر بزرگم بعد از اینکه از همه فامیل خداحافظی می کند می رود خانه پسرش. عمویم دختری در خانه داشت به نام فاطمه، مادر بزرگم به او می گوید: ننه من دارم می میرم، اینم بقچه منه، نترسی ها. وقتی مردم دست و پایم را اینطوری ببند و چشمم را آن طوری.
فاطمه می گوید: برو بی بی جان تو از من سالم تری.
مادر بزرگم می گوید: باشه، برو پدرت را صدا کن بیاد.
فاطمه بدون اینکه حرف بیبی جان را جدی بگیرد می رود تخم مرغ ها را جمع کند. خودش تعریف می کرد انگار یکی به من گفت اینها را ول کن برو ببین بیبی جان چی شد؟ وقتی می آید می بیند دست و پای بی بی جان و چشمهایش بسته است و رو به قبله از دنیا رفته. به همین راحتی بیبی جان مرد!
فاطمه بدو بدو می رود پیش پدرش میگوید: بابا بیبی جان مرد.
عمویم میگوید: برو بچه، الان بیبی پیش من بود. فاطمه کلی قسم می خوره تا عمویم را با خودش می بره بالای سر بیبی جان.
ایشان یکدفعه گفت: من دارم می میرم و مرد. این طور مردن رازی بود بین او و خدا. ۱۵ سالم بود که بیبی بلقیس فوت کرد.
مادر بزرگم از نسل اباذر بود و جدش هم شاعر بوده. پدر بزرگ ننه بلقیس به نام جعفر چهار برادر بودند به نام های عباس، عون و جعفر و یکی دیگر که اسمش را فراموش کردم. آنها همه شان شاعر بودند
شاعری کد خدای روستایشان و برادرش را لخت کرده بود. آن زمان رسم این بود که دو نفر با هم شعر می گفتن، هر کس که کم می آورد آن یکی لختش می کرد و لباسش را می برد. به افرادی که این کار را می کردند می گفتند: قلندر، یک تبرزین هم روی شانه شان می انداختند. از آنجا پیک آمد که به جعفر و برادرانش بگویید فلان کدخدای ده را شاعر لخت کرد، بیایید.
به جایی رسید که کدخدا و برادرش با یک لنگ خودشان را پوشانده بودند. وقتی پدر بزرگم با برادرانش می روند آنقدر در شاعری مهارت داشتند که نه تنها لباس های کدخدا را پس گرفتند بلکه آن قلندر را لخت کرده بودند. اما آنها اینقدر بزرگوار بودند که لباس قلندر را به او پس دادند و گفتند هر جای این منطقه بروید بدانید ما چهار برادر از نسل اباذر هستیم و حریف ما نمی شوید.
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار
شوهر ننه بلقیس که پدر بزرگ من می شد اسمش جعفر قلی بود و ایشان هم اموال زیادی داشت. آن طور که می گویند اخلاق تندی داشته و کسی جرات نمی کرده بالای حرفش حرفی بزند.
ایشان چپوق می کشید. وقتی راه می رفت عصا و وقتی می نشست چپوق دستش بود. یک نفر مخصوص چاق کردن چپوق ایشان بود، یعنی توتون می ریخت و آتش می زد موقعی که آماده می شد می داد دست پدربزرگم.
زمانی که گفتند باید هرکس فامیلی داشته باشد، از ثبت احوال می آیند روستای ما. همان وقت پدربزرگ داشته چپوقش را چاق می کرده، کارمند ثبت احوال میگه فامیلت را می گذارم وافوری. وقتی برادرم بزرگ شد گفت: این چه فامیلی ای است، زشته. برای همین تغییرش دادیم و گذاشتم اباذریزاد.
ده سید پیاز بهترین جای لواسان بود. شوهر بیبی نصف این ده به نامش بود. کاروان سرا هم داشت. ثروت و نوکرش هم زیاد بود. یک حیاط بزرگ فقط مخصوص مهتر و اسب سواری اش بود. آنجا قاطر هم پرورش می دادند می بردند مازندران می فروختند و جایش برنج می آوردند، برنج ها را می بردند سرچشمه، کوچه زغالی(پامنار) می فروختند. سالهای قحطی نصف ثروت ایشان از بین می رود. یکبار هم که رفته بوده آمل برای حساب و کتابش دل درد می کنه و از دنیا می رود.
ما در ده سبو در لواسانات زندگی می کردیم و پدرم ۶۰ سال پیش در همین روستا به رحمت خدا رفت. این روستا در قدیم فقط ۱۶ خانوار داشت که در آن زندگی می کردند. اما الان برای خودش شهری شده است.
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار در جمع همرزمان
پدرم آقا باقر ۴۳ ساله بود که از دنیا رفت، آن زمان ۵ سال بیشتر نداشتم. ایشان خیلی متدین بود و قلب رئوفی داشت. نماز و شب زنده داری هایش ترک نمی شد.
ما سه فرزند بودیم، جز من که فرزند سوم بودم یک خواهر داشتم به نام صغری که سه سال از من کوچکتر بود و یک برادر به نام داوود که سه سال بزرگتر از من بود. البته یک خواهر هم داشتیم از همسر اول پدرم به نام تاج ماه که از پدر یکی بودیم. بعد از فوت مادر مادر بزرگش او را برد نظام آباد تهران و گذاشت درس بخواند. البته ما با هم ارتباط داشتیم. این خواهرمان پزشک بود و چند سال پیش فوت کرد.
ایشان در بیمارستان آذربایجانی ارومیه پزشک بود. یک روز جوانی کرد بر حسب تصادف منتقل می شود به همان بیمارستان و عاشق خواهرم می شود. شوهرش از خواهرم کوچکتر بود و پسر خان بزرگ مهاباد بود از طایفه سید نظامی. خواهرم به او میگوید: اگر می خواهی با من ازدواج کنی باید دیپلم بگیری. دیپلم که گرفت رفت دانشگاه و با هم ازدواج کردند که ثمره اش شد یک پسر و سه دختر.
پدرم از همسر اولش همین یک بچه را داشته که زنش از دنیا می رود. بعد با مادرم ازدواج کرد. مادرم هم مریض احوال بود و در حال شیر دادن به خواهرم در ۲۷ سالگی از دنیا می رود.
پدرم واقعا برایمان مادری هم می کرد. ایشان هر صبح ما را بیدار می کرد تا نماز بخوانیم. برادرم گاهی از نماز خواندن در می رفت. برای اینکه وضو بگیریم باید مسافتی را می رفتیم. برادرم به من و خواهرم می گفت: نگاه کنید بابا نیاد بعد الکی دستش را خیس کرده و تاکید می کرد اگر به بابا بگید داوود وضو نگرفته گوشت تنتان را می کنم. چون یکدانه پسر هم بود پدرم کاری به کارش نداشت.
داوود الکی میایستاد به نماز، پدرم متوجه می شد و می خندید، می گفت: بابا جان آدم سر خدا را نمی تواند کلاه بگذارد، خدا همه کردار ما را می بیند. ایشان به ما می گفت: نمازتان را بلند بخوانید تا من اشکالاتش را بگیرم.
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار (نفر ایستاده)
آن زمان در ده قرآن و مفاتیح خیلی کم بود، اما ما هر دو را داشتیم. پدرم خودش سواد قرآن خواندن نداشت اما من را فرستاد کلاس قرآن. اسم مربی قرآنم نورالله بود که پدرم خیلی احترامش می کرد. بعد از اینکه کلاس قرآنم تمام شد رفتم مدرسه ای که تازه در لواسانات تاسیس شده بود. البته تا چهارم ابتدایی بیشتر درس نخواندم چون قدیم بیشتر از این دوست نداشتند دختر درس بخواند. آن زمان خیلی هم کسی به درس اهمیت نمی داد. در کل لواسان فقط پسرعمو های من لیسانس گرفتند که خیلی شاخص شده بودند.
مادرم هم زهرا خانم تاج الدینی زمانی که در شکم مادرش بود یتیم شد. ایشان اهل سبو بزرگ بود. پدربزرگ مادری ام ۱۸ ساله بود که فوت می کند. ایشان چون یکدانه پسر بوده زود برایش زن گرفته بودند.
اصلاً مادرم را به یاد نمیآورم اما شنیدم مادرم زن با ایمان و اهل خدا و پیغمبر بوده. آن طور که تعریف میکنند خیلی زبر و زرنگ و با سلیقه هم بوده و خوب خياطی میکرده است. بعد از فوت ایشان مادربزرگ مادریام که همسر ارباب ده هم بود در کارها به ما کمک میکرد و مراقبمان بود.
۱۴ سالم بود که با خواهر زاده شوهر دوم مادر بزرگم امام قلی خندان که او هم ۳۱ سالش بود با مهریه ۲۰۰ تومان ازدواج کردم. مهریه ام تقریبا ۵۰ تومان از دخترای آن دوره بیشتر بود. پدر شوهرم مال و املاک خوبی داشت. همان سالها قحطی شده بود و ما مشکل مالی داشتیم. به همین دلیل عروسی ساده ای برگزار کردیم. البته دختر کدخدای دهمان مهین خانم خیلی من را دوست داشت، به قول قدیما یه کم بزکم کرد. آن زمان برای درست کردن موی عروس میله هایی بود که با آتش داغ می کردند و می پیچیدند به موها و فر زیبایی در میآمد. لباس عروس هم پوشیدم.
خداوند به مادر شوهرم 18 بچه داده بود که فقط سه تا از آنها زنده ماند. برای همین ایشان پسرش را که شوهر من باشد خيلي دوست داشت و از عروسی ما به شدت ذوق می کرد، لباس خيلي قشنگي براي من خريده بود با تور و شکوفه های صورتی دوخته شده بود برای آن شب بپوشم. مادرشوهرم هم خيلي خانم متديني بود و در ده قابلهگی میکرد. البته با اینکه دستمزد قباله ۲-۳ قران بود اما ایشان پولی نمی گرفت.
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار
اول زندگی با مادر شوهرم در یک خانه زندگی میکردیم. برادر شوهرم هم همانجا بود. مادر امام قلی خيلي من را دوست داشت. جاريام هم خوب بود و همه دوستم داشتند. آنها خيلي با من كنار ميآمدند و من واقعا احتياج به محبتشان داشتم. بدی نمی کردم، بدی هم نمیدیدم. وضع ماليمان بد نبود ولي پا به پاي همسرم كار ميكردم و خيلي زحمت ميكشيديم. ایشان رعیت بود و خودش ملک داشت. شوهرم مرد بسيار با ایمان و با اخلاق و خانواده دوست بود. رفت و آمد خانهمان زیاد بود. در زمان جنگ هم بچههاي جبهه زياد خانهمان ميآمدند. شوهرم بهشان می گفت همه بیدار شید موقع نمازه، هرکس هم قرائتش بهتره بره جلو بهش اقتدا کنیم. اینطور نبود که بگه حالا مهمونه و نمازش به من چه که می خونه یا نه؟
۷ بچه دنیا آوردم. 15 سالم بود که بچه اولم زهراخاتون به دنيا آمد. بعد از او پسری را در سال ۱۳۴۰ به دنیا آوردم که امام قلی اسم پدرش را که مهدی بود گذاشت روی این بچه و برادر شوهرم در گوشش اذان گفت. همان پسری که شما الان به خاطر او آمدید اینجا. من سق بچهها را مقيدم با تربت امام حسين و خرما برميدارم بسيار مقيدم. سق مهدي را هم با تربت برداشتم.
ما مرجع تقلیدمان قبل از انقلاب آقای بروجردی بود، بعد از فوت ایشان امام را به عنوان مرجع انتخاب کردیم. البته شاید آن زمان مردم خیلی نمیدانستند که باید مرجع داشته باشند اما پدرم همه چيز را يادمان داده بود. من خودم هم خيلي پيگير مسائل شرعی بودم و زیاد سؤال می کردم. آن موقع(قبل از انقلاب) از حوزهي علميه قم يك آقاي محمودي كه عالم بود كتابهایی ميآورد كه در آن همه چيز را در مورد احکام و این مسائل نوشته بود و من آنها را ميخواندم.
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار
در یکی از کتابها خواندم که روزگاری میشود در این انقلاب مادرها پسرانشان را داماد میکنند ولی پسرها به حجله نمیرسند و شهید میشوند و این در حالی است که پدر و مادرها شادی میکنند. این قسمت کتاب خیلی برایم سخت بود. باز در همین کتابها خواندم كه در قلههاي غرب كشور پرچمهاي امام رضا برافراشته ميشود.
ادامه دارد...
گفتگو: اسدالله عطری
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار (نفر وسط)