به گزارش مشرق به نقل از فارس، دفاع مقدس که حالا از پس سالها مجاهدت، آسایش و امنیت ارمغان ذیقیمت آن است جانباختگانی دارد که عنفوان جوانی را فدای آرمان و اعتقادات خود کردند تا وجب وجب این مرز و بوم از چپاولگران پلید و متجاوز پاک شود. آنچه پیش رو دارید گفتگو با«عباس نمازی» یکی از رزمندگان نوجوان آن روز دفاع مقدس است که از حضورتان می گذرد.
*متولد شهر نجف و از اخراجی های صدام
عباس نمازی متولد 1346 شهر نجف هستم. ما ازجمله ایرانیهایی بودیم که در سن 2سالگی در اثر اختلاف بین صدام و شاه ایران از کشور عراق اخراج شدیم. پس از اخراج درسال 48 همراه عموها و پدر بزرگ و خانواده به تهران عزیمت کردیم. پدربزرگ بنده شیرازی و پدرم اهل نجف بودند. پدرم با آیتالله شاهرودی (رئیس سابق قوه قضائیه) در مدرسه ایرانیان نجف همدرس بود.
پدر بزرگ ما تاجر گندم و دارای چندین نانوایی بود که یکی از آنها در حریم داخلی حرم امام علی (ع) قرار گرفته بود و امام خمینی(ره) در زمان سکونت در شهر نجف مشتری آن نانوایی بود.
پدرم در نانوایی همراه با دیگر عموهایم کار میکردند و در کنار آن به مداحی نیز میپرداخت. پدر بزرگ ما فرد مشهور و خیری بود و کارهای عامالمنفعهای انجام میداد و چندینبار به دلیل خواندن شعرهای سیاسی در شهر کوت عراق دستگیر و روانه زندان شد.
جانباز عباس نمازی
*سکونت در تهران از سال48
ما از سال 48 تا 55 ساکن تهران بودیم و در منطقه نواب زندگی میکردیم. پس از پایان مقطع ابتدایی همراه خانواده به قم آمدم و سال اول و دوم راهنمایی را در مدرسه مریم واقع در خیابان آذر قم گذراندم.
* اولین اعزام به جبهه در سال61
تابستان سال 61 در سن چهاردهسالگی تصمیم گرفتم به همراه یکی از دوستانم به جبهه برویم، آن موقع در نانوایی کار میکردم و همراه با دوستم احمد خاکی پولهایمان را جمع کرده و بدون در میان گذاشتن با خانواده، با قطار به اهواز رفتیم و از آنجا به فلکه چهار شیر رفتیم و در آنجا با حاجصادق آهنگران روبهرو شدیم.
او ما را با ماشین خود به منطقه گلف اهواز برد و در آنجا به تیپ علیبن ابیطالب قم ملحق شدیم اما ما را به دلیل کمی سن و جثه کوچک نپذیرفتند و با دادن امریه که شامل هزینه برگشت بود به اهواز فرستاده و درنهایت به قم برگشتیم.
جانباز عباس نمازی
* دومین مرتبه به عنوان امدادگر درجبهه
آذرماه سال 61، تصمیم گرفتم تا بار دیگر به جبهه بروم، این بار اعلام کردند که نیروی امدادگر نیاز دارند. ما نیز پس از ثبت نام در هلال احمر قم به آموزش یک ماهه در بیمارستان با یک مینیبوس عازم کردستان شدیم. در بین نیروها ما یک گروه پنج نفره از بچههای بسیار شیطان تشکیل دادیم که ابتدا به مریوان رفته و در آنجا هر امدادگر را به یک قله اعزام کردند.
*3ماه در قله کله قندی
عباس نمازی در ارتفاعات کله قندی
بنده را به روستای دزلی و قله کلهقندی مشرف به پنجوین عراق بردند و سه ماه زمستان را در بدترین شرایط در آنجا بودیم، به طوری که بیشتر از دو متر برف وجود داشت، برای تهیه آب خوردن و وضو برف را آب میکردیم که هزینه گرم کردن آن نیز، برای هر 20 لیتر نفت هزار تومان آن هم سی سال پیش باید میپرداختیم که رقم بالایی بود.
بعد از پایان سه ماه حضور در منطقه به قم برگشتم و به ادامه تحصیل پرداختم. پس از چندی مجدداً عازم جنوب شدم و جذب گردان سیدالشهداء لشکر علیبن ابیطالب؛ و درمنطقه انرژی اتمی که منطقه وسیعی بود و در آن لشکر و تیپهای زیادی در 15 کیلومتری آبادان قرار داشت رفتیم.
*شهیدی که از جانب شهید زین الدین نابغه جنگ نامیده شد
درسال 64 وارد واحد اطلاعات لشکر 17 علیبن ابیطالب شدیم، در آن زمان شهید علیاکبر نظری قائم مقام اطلاعات لشکر 17 علیبن ابیطالب بود. او به دلیل تبحر و مدیریت خاص خود، از جنب شهید مهدی زینالدین به عنوان نابغهای نامیده میشد که در جنگ کشف شده بود و شهید زینالدین همواره بر این نکته تأکید داشت.
شهید نظری ثابت در اواخر عملیات والفجر 8 یعنی 20 تا 25 روز قبل از آغاز عملیات در کارخانه نمک که منطقهای همراه با رود و باتلاق بود و در اختیار ما قرار داشت، تصمیم گرفت یک بلدوزر تهیه کرده و نیروها را از تیررس دشمن با ایجاد مانع و خاکریز دور کند.
شهید نظری به کمک یکی از بچهها شروع به ایجاد خاکریز کرد که در حین کار یک گلوله به بلدوزر او اصابت کرد و به سر شهید نظری خورد و به شهادت رسید.
درمدت بیش از یک سال حضور من در واحد اطلاعات لشکر ۱۷ علیبنابیطالب(ع) خاطرات زیادی وجود دارد که برای مثال یکبار با بلم همراه شهید ابوالفضل مرادی تا عمق 100 متری دشمن نفوذ کردیم. وقتی درحال برگشت به سمت بلم بودیم، عراقیها قایقهای خود را روشن کرده و ما را تعقیب میکردند و ما ناگزیر شدیم راه را به سمت پوشش نیزارها که در منطقه بود عوض کنیم و از ترس دستگیری با دست مجبور شدیم موازی دشمن حرکت کرده و نیها را با دست از جلو برداریم و اینگونه بود که از آن مخمصه بزرگ فرار کردیم.
یک بار نیز در منطقه هورالهویزه باید ما منطقه عملیاتی را کاملاً از نزدیک لمس میکردیم و به همراه قطبنما شناسایی و تمام موارد را یادداشت میکردیم و این کارها، کارهای واحد اطلاعات لشکر بود که بسیار سخت انجام میشد و در عین حال هیچکس نباید از آن مطلع میشد.
بنده درعملیات والفجر 3 و 8، پاتکهای عملیاتهای خیبر حضور داشتم و در سال 65 نیز در عملیات والفجر 8 در منطقه انرژی اتمی در دارخوین در اثر بمباران هوایی هواپیماهای عراق از ناحیه پای راست مجروح شدم، به شکلی که پای راستم کاملاً قطع شده است که این مجروحیت درست مصادف بود با هفتم اردیبهشت سال 65 در روز تولد امام حسین(ع).
* داستان شهادت چه بود؟
ما در شب قبل از مجروحیت به همراه تعداد دیگری از همرزمان، نوار وصیتنامه شهید نظری را در سنگر گوش میکردیم. در جمع ما شهید «صدرالدین موسوی، حسین ربانی و شهیدان ابوالفضل و عباس مرادی» بودند که آنها هم متولد شهر نجف بودند.
شهیدان «ابوالفضل و عباس مرادی به همراه پدرشان»
در این بین شهید صدرالدین موسوی پاسدار بود اما هیچ وقت لباس فرم نمیپوشید، اما در شب تولد امام حسین(ع) داستان به شکل دیگری رقم خورد. آن شب او لباسهای فرم خود را پوشید و میگفت:« دوست دارم شهید بشوم نه اسیر یا جانباز» . فردا صبح به فاصله چند ساعت ازاین ماجرا با لباس فرم و لبخند بر لب جلوی بنده به شهادت رسید.
* ماجرای شهید شدن نذر شده های حضرت ابوالفضل
شهید ابوالفضل مرادی متولد 1344 و شهید عباس مرادی متولد 1346نجف بودند که پدرشان آیت الله حاج شیخ محمد حسین مرادی از روحانیان نجف بود. خانواده آنها نیز مثل ما از عراق اخراج شده بودند. پدرشان این دو فرزند را نذر حضرت ابوالفضل(ع) کرده بود. این دو از سال 64 به عنوان سرباز به اطلاعات لشکر 25 علیبن ابیطالب پیوستند.
* آخرین دعای سفری که پدر فراموش کرد
بار آخر که این دو برادر قصد رفتن به جبهه را داشتند، پدرشان در ایستگاه راهآهن آنها را بدرقه میکند، اما دعای سفر را فراموش میکند. یک روز قبل از شهادت، یکی از رزمندهها به عباس مرادی میگوید: برادرت ابوالفضل خیلی نورانی شده است که او پاسخ میدهد ما دوتایی با هم شهید میشویم و این تنها کمتر از 48 ساعت طول میکشد و هر دو آنها با هم به شهادت میرسند. شهادت این دو نفر دقیقاً در شب تولد حضرت ابوالفضل(ع) به وقوع پیوست و اینها چون نذر آقا ابوالفضل(ع) بودند، شهادتشان نیز با تولد ایشان همراه شد. وقتی بنیاد شهید به پدرشان گفت که یکی از آنها به شهادت رسیده او با اطمینان گفت که نه اینطور نیست و هر دوی آنها شهید شدهاند، چرا که نذر آقا ابوالفضل هستند