به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، تعداد شهود زنده اي که حادثه 16 دي ماه 59 را در هويزه روايت کنند زياد نيست.آن چه خواهيد خواند مشاهدات يکي از اين شاهدان است که خود از نيروهاي سپاه هويزه بود و در حلقه محاصره تانک هاي بعثي مجروح شد اما به طرز معجزه آسايي توانست از محاصره خارج شود و زنده بماند. مشاهدات او حقيقتا تکان دهنده و بي نظير است و خواندن آن ها را به همه علاقمندان توصيه مي کنيم:
… ما محاصره شده بوديم، هيچ راه فراري نداشتيم و هيچ کاري نمي توانستيم بکنيم. يکي از بچه ها آر.پي.جي. داشت، ولي گلوله آن را نداشت. بچه ها با ژ-3 و کلاش به تانک ها تيراندازي مي کردند و مانع از آن مي شدند که کسي سرش را از تانک در بياورد. همگي نااميد بوديم حتي يک درصد هم امکان نجات به خودمان نمي ديديم.
بچه ها هنوز داشتند از امتداد جاده که جلو رفته بودند بر مي گشتند، عده اي دولا دولا و بيشتر سينه خيز داشتند مي آمدند. هيچ کس نمي دانست چکار بکند، هيچ کاري هم نمي توانستند بکنند، همگي مرگ را چند قدمي خود مي ديدند. کشته شدن براي من مهم نبود، ولي اين طور قتل عام شدن بدون اين که بتوانيم هيچ ضربه اي به آنها بزنيم و حتي يکي از آنها را بکشيم، خودمان کشته شويم، خيلي سخت و دردناک بود. در پناه جاده که خوابيده بودم دست در جيب هاي خود کرده و …
هرچه کارت و ورقه از سپاه پاسداران داشتم درآوردم و پاره پاره کردم و مقداري خاک روي آن ريختم.همه آماده بوديم که تانک هاي عراقي از آن طرف جاده بيايند اين طرف يا تسليم مي شديم يا همه را به رگبار مي بستند؛ هيچ گونه جان پناهي ديگر نداشتيم. در همان حال ديدم که ديده بان ارتش هم حدود دو سه متري من نشسته و هي دارد فحش مي دهد و مي گويد چرا به من نگفتند و عقب نشيني کردند، من که بي سيم داشتم چرا من را اين طور گير انداختند.
رگبار تانک ها قطع نمي شد، بچه ها يکي يکي داشتند تير مي خوردند، هر کدام يک جايي مان را گرفته بوديم و خودمان را در پناه جاده جلو مي کشيديم. خون از بدن بچه ها سرازير بود ولي هنوز کسي از بچه ها شهيد نشده بود. يکي از برادران به نام « خيرالله موسوي» که از تهران آمده بود، در يک متري جلوي من بود و داشت به تانک ها تيراندازي مي کرد، ناگهان يک تير آمد و خورد به کلاهش و من که پشت سرش نشسته بودم، ديدم که عقب کلاه سوراخ شد و گلوله در رفت، او کلاهش را برداشت و خون همين طور از سر و صورتش به روي لباس هايش مي ريخت و هي مي گفت: بچه ها من تير خوردم؛ دو سه بار تکرار کرد. تير به پيشانيش خورده و از عقب سرش درآمده بود. حدود يک دقيقه اي پهلوي او بودم، هنوز داشت حرف مي زد، ولي زبانش گير مي کرد و مي گفت: بچه ها مرا هم با خود ببريد، نگذاريد اين جا بمانم.
هنوز در پناه جاده خوابيده بوديم و بچه ها سينه خيز جلو مي آمدند، در اين حين مسعود انصاري هم داشت خودش را جلو مي کشيد. از او سراغ حسين و محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهيد شدند.
علي حاتمي، که از دانشجويان پيرو خط امام بود و رفته بود براي حسين و محسن و جمال غذا ببرد، داشت مي آمد. نمي دانم او فهميده بود که محاصره شده ايم و چه موقعيت داريم يا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علي در امتداد جاده جلو مي آمد، همين که به بچه ها رسيد و ديد همه بچه ها خوابيده اند و تانک عراقي آن طرف جاده است، بلافاصله راهش را کج کرد و به طرف سمت چپ جاده (مخالف هويزه) به راه افتاد و به طور مايل به طرف کرخه کور، سمت جلاليه مي رفت. او نمي دانست که از اين سمت به کجا سر در مي آورد، در حقيقت، هيچ کس نمي دانست و ليکن به علت اين که سمت ديگر جاده، تانک هاي عراقي وجود داشت و نيز در دو کيلومتري روبه روي ما هم، در امتداد جوفير بقيه تانک هاي عراقي داشتند پيش مي آمدند، به ناچار، علي در اين سمت آغاز کرد به رفتن. من هم که کنار جاده افتاده و تير خورده بودم، بارها از خدا خواستم که نجاتمان بدهد.
هيچ راه چاره اي به نظر نمي آمد، مرگ ما حتمي بود. به بچه ها گفتم: «لااقل برخيزيد خودمان را تسليم کنيم » .ولي آنها هيچ کدام جوابي ندادند.
ساعت حدود 5 الي 5/5 عصر بود و هوا داشت رو به تاريکي مي رفت، شايد نيم ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم مي خواست در يک لحظه هوا تاريک مي شد تا از دست عراقي ها فرار کنيم، ولي غيرممکن بود. بچه ها همگي از راه رسيده و در پشت جاده خوابيده بودند و نمي دانستند چکار بکنند؛ تا جايي که علي حاتمي (از دانشجويان خط امام) از راه رسيد. تمام اين جريان ها از لحظه اي که تير خوردم و آمدم و ديدم تانک هاي عراقي سر راه ما هستند تا لحظه اي که علي حاتمي رسيد و به طرف چپ راه افتاد که برود، در مدت شايد پنج الي شش دقيقه روي داده بود.
در هر صورت، علي به راه افتاد. نزديک ترين تانکي را که گفتم حدود سي متر از ما فاصله داشت، آن طرف دو تانک ديگر ايستاده بود، در نتيجه، فاصله اولين تانک تا جاي ما، حدود هفتاد الي هشتاد متر بود. علي که راه افتاد، من هي داد زدم: بخواب مي زنند.
وضع طوري بود که اگر از پشت جاده بر مي خواستيم هيچ گونه پناهگاهي ديگر وجود نداشت که مانع از تيرخوردن بشود. سه چهار نفر ديگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند؛ هفت، هشت متر که رفتند، چند نفر ديگر برخاستند و راه افتادند. همه از روي نااميدي بلند مي شدند و راه مي افتادند. وضع طوري بود که در يک ثانيه چندين صداي گلوله مي آمد. بچه ها کم کم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سينه جاده افتاده بوديم و هي مي گفتيم که ما را هم ببريد، يکي بياد مرا هم بگيره و ببره، ولي هيچ کس گوش نمي داد.
خيرالله موسوي که حدود دو دقيقه قبل تير به سرش خورده، هنوز زنده بود.
همه رفته بودند و آخرين نفري که رفت محمد فاضل، يکي ديگر از دانشجويان خط امام بود. او داشت با دو نفر ديگر مي رفت. حدود سي متر رفته بود و ديگر کسي از سينه جاده برنخواست.
هرکس يک جايش را گرفته بود و از درد مي ناليد، من که تير به کتفم خورده بود مي توانستم راه بروم ولي جرئت نداشتم از سينه جاده بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-3 را برداشتم و روي دوش طرف راست گذاشته، به راه افتادم؛ همين که راه افتادم صداي بچه هاي کنار سينه جاده دو مرتبه بلند شد: برادر کمکمان کن ما را هم با خودت ببر. اين کلمات را به هر کس راه مي افتاد مي گفتيم و حالا نوبت من شده بود که به من بگويند: برادر! کمک کن. من با آن وضعي که داشتم هيچ گونه کمکي نمي توانستم به هيچکس بکنم. درثاني، هيچ کس اميد نداشت که لااقل پنج متر برود و تير نخورد، لذا هيچ کس زخمي ها را بر نمي داشت که مبادا کسي زير رگبار بيشتر معطل شود؛ ثالثاً، زخمي را بردارد و کجا ببرد؟ کسي جايي را بلد نبود، نيروي خودي هم به چشم نمي خورد که بخواهد در آن مهلکه مجروح را بردارد. آنجا شايد اگر برادر تني انسان روي زمين مي افتاد، برادرش او را مي گذاشت و لااقل جان خود را نجات مي داد. حال پيش خود حساب مي کنم که حسين علم الهدي و محسن غديريان و جمال که در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه کردند که ما نمانيم، آنها چه کساني بودند و ما چه افرادي هستيم.
داشتيم در راه مي رفتيم که رگبارهاي دشمن هم چنان کار مي کرد. صداي رگبارها که نزديک مي شد، خود را روي زمين مي انداختيم و همين که بر مي خاستيم دوباره برويم، دو سه نفر ديگر، بلند نمي شدند، تير خورده بودند. از آنها مي گذشتيم و آنها هم طبق معمول تقاضاي کمک مي کردند ولي هيچ کس نمي ايستاد و من آخرين نفر بودم که از اين زخمي ها رد مي شدم. هر لحظه انتظار مي کشيديم که گلوله اي بخوريم. مرتب گلوله هاي خمسه خمسه به ما مي زدند. گلوله هاي خمسه خمسه، هر ثانيه يکي مي افتاد. همين که يک سري مي ريختند، دوباره پنجاه متر بالاتر را مي زدند و همين طور دشت را به رگبار کشيده بودند.
به طرف راست جاده هم رگبارها مي آمدند. صداي رگبارها که نزديک مي شد و صداي خمسه خمسه که مي آمد همه خودمان را روي زمين مي انداختيم، رگبار که تمام مي شد و گلوله توپ در اطراف به زمين مي خورد، صبر مي کرديم تا ترکش هاي آنها رد شوند سپس بر مي خاستيم و به راه رفتن ادامه مي داديم. يادم هست که 100 الي 150 متر راه رفته بوديم، يکي از برادران که 25 سال داشت، در حدود بيست متري جلوتر از من مي رفت، ناگهان صداي فرود آمدن خمسه خمسه که شتابان هوا را مي شکافت، در منطقه پيچيد، من به سرعت خوابيدم او هم خوابيد، دو سه نفر هم جلوتر از او مي رفتند، گلوله وسط ما افتاد، ولي به او نزديک تر بود، لحظه اي صبر کرديم و برخواستيم راه افتاديم؛ در راه ديديم که او دارد مي غلطد، با خود فکر کردم که حتماً مي خواهد به جاي سينه خيز با غلطيدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد، ولي دوباره با خود گفتم مگر چقدر مي تواند بغلطد و بلند نشود، به او که رسيدم صورتش خون آلود و از بدنش خون مي آمد؛ در خون خود غلط مي خورد. او هم مي گفت برادر کمک کن. در اين حال از خدا مي خواستم که بتوانم به او کمک کنم ولي امکان نداشت.
افرادي که مجروح شده بودند و توان حرکت نداشتند، مجبور بودند همان جا بمانند. آنها افزون بر تقاضاي کمک به طور لفظي، با نگاهشان هم خواستار کمک بودند. وقتي ما را مي ديدند که داريم به آنها مي رسيم اميدوار مي شدند، اما وقتي بدون امکان انجام کمکي از آنها رد مي شديم، نگاه نوميدانه شان ما را همراهي مي کرد. خيلي از برادران مجروح مي توانستند زنده بمانند، چون مثلاً تير به پايشان خورده بود و مردني نبودند.
ما هم چنان جلو مي رفتيم. بچه ها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد مي زدم که بلکه يکي از آنها بايستد تا با هم برويم. من به علت اين که تير خورده بودم و شانه ام به شدت درد مي کرد و نمي توانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ شايد فاصله نزديک ترين افراد به من متجاوز از صدمتر بود.
من از وقتي که در محاصره افتادم و تير خوردم، لبانم خشک شده و احساس مي کردم که مثل آتش داغ شده ام، بدنم خيس عرق شده بود، خيلي سعي مي کردم که آب دهانم را فرو بدهم، ولي آب وجود نداشت، انگار يک هفته بود که آب نخورده بودم، در قمقمه هم آبي نبود. در حالي بودم که احساس مي کردم اسلحه و فانوسقه متجاوز از پنجاه کيلو بر من فشار وارد مي آورد؛ چندبار تصميم گرفتم اسلحه را بيندازم که راحت راه بروم، ولي با خودم مي گفتم مال بيت المال است و مديون مي شوم. هوا رو به تاريکي (اذان مغرب) بود، نه آبادي ديده مي شد و نه درختي بچه ها هم که همه جلوتر از من رفته بودند. با خود فکر مي کردم که ممکن است شب در بيابان گرگي، سگي يا حيواني درنده به من حمله کند و يااين که در تاريکي شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل خشابهايم باشد و بتوانم مقداري مقاومت کنم.
خلاصه دوباره راه افتادم. تا الان حدود 150 متر آمده بودم. از آن جايي که در پشت جاده موضع گرفته بوديم و برخواستيم راه افتاديم بايد حدود چهارصد متر مي رفتيم تا به خاکريز و سنگرهايي مي رسيديم. ما اگر مي توانستيم به اين سنگرها برسيم لااقل از رگبار مسلسل هاي دشمن در امان بوديم. هرچه به سنگرها نزديک تر مي شدم بيشتر اميدوار مي شدم و از خدا مي خواستم که اين آخرين لحظات تير نخورم. بالاخره به سنگرها رسيدم و از خاکريز بالا رفتم سپس آن طرف خاکريز قرار گرفتم. هنوز باورم نمي شد که چطور من جان سالم به در بردم.
بچه ها صد متري از من جلوتر بودند و هوا هم رو به تاريکي مي رفت، مي ترسيدم که در تاريکي بچه ها را گم کنم خيلي داد زدم بالاخره يکي از بچه ها به نام مسعود انصاري ايستاد و من به او رسيدم. چفيه اي داشت به دستم پيچيد و با هم رفتيم. از علي حاتمي سراغ گرفتم، گفت: علي از ما جدا شد و با محمد فاضل و چند نفر ديگر از طرف ديگر رفتند و گفتند از اين طرف که ما مي رويم به نيروهاي ارتش مي رسيم. ولي من در اصفهان بودم که خبر پيدا کردم علي شهيد شده است.
بعداً دوباره که به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علي حاتمي را گرفتم، گفت: علي همان موقع تير خورد، هنوز به سنگرها نرسيده بوديم که يک تير به سرش خورد و افتاد. هم چنين محمد فاضل که تير به شکمش خورد.
در هر صورت، آن شب حدود يک ساعت راه رفتيم تا به کرخه کور رسيديم. ارتش پس از عقب نشيني، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتيم نه يک آمبولانسي وجود داشت نه يک خودرو نه يک جيپ که زخمي ها را ببرند. هرچه بيشتر جلو رفتيم هيچ خودرويي وجود نداشت. از روي پلي که عراقي ها روي کرخه کور زده بودند گذشتيم، کنار آن پل، جاده اي بود که يکي گفت جاده جلاليه است، ولي از هرکس ديگر که مي پرسيديم مي گفت نمي دانم. بالاخره مسعود به من گفت: « نمي شود که تو تا صبح اين جا بماني و خون از بدنت برود، اگر مي تواني راه بيايي بيا تا برويم بالاخره به يک جايي مي رسيم » .راه افتاديم. حدود يک ساعت رفتيم، طرف چپ ما جبهه هاي عراق بود که همه اش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده، منور ديگري مي انداختند. از اين جهت خيالمان راحت بود که به طرف جبهه هاي عراق نمي رويم، ولي مي ترسيديم که به گروه کمين عراق در اين بيابان برخورد کنيم؛ زيرا، آنها دوربين مادون قرمز داشتند.
در همين حين، صدايي شنيدم، چندنفر فارسي حرف مي زدند. آنها هم گروه ديگري بودند که به فرماندهي کريم، پيش رفته و محاصره شده بودند، تا اين که بعد از دادن چندين شهيد توانسته بودند فرار کنند و دو نفر زخمي را – که مي توانستند راه بروند – نيز با خودشان بياورند. يکي از آنها از بچه هاي اصفهان بود.
شب آنها را نزديک کرخه کور ديديم، چند نفر از بچه هاي اصفهان هم با آن گروه بودند، همديگر را از صدا شناختيم و ما نزد آنها رفتيم. مي گفتند که به وسيله بي سيم تماس گرفته ايم و گويا توپخانه همدان اين نزديکي ها مستقر است. حدود ده دقيقه ديگر راه رفتيم، گويا بچه ها منطقه را مي شناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاکي شديم، پس از طي مسافتي حدود صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسيديم. ساعت حدود هشت شب بود…