به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، متني که خواهيد خواند ،خاطراتي است از دکتر عزت العزيزى درباره سه روز همراهي وي با شهيو نواب صفوي در سال 1333. دکتر عزت العزيزى در سال 1987 (1366 هجري شمسي) به دنبال ملاقاتي حضوري با حجت الاسلام سيد هادي خسرو شاهي در لندن ، با درخواست ايشان ، اين خاطرات را در قالب نامه اي براي وي ارسال نمود:
بسم الله الرحمن الرحيم
برادر عزيز، استاد محترم آقاى خسروشاهى السلام عليکم و رحمة الله و برکاته
از خداوند مىخواهم در بهترين حالى باشيد که خداوند از آن راضى باشد و ما را و شما را در خدمت به اسلام و برافراشتن پرچم آن توفيق دهد.
برادر عزيز!
همانطور که وعده داده بودم، سطورى چند درباره برادر شهيد مرحوم نواب صفوى، با شتاب و به هنگام سفر نوشتم. اميدوارم مفيد باشد و گامهاى همه ما را در راهى که نواب صفوى به خاطر خدمت به دين و امت خود آن را پيمود، ثابت بدارد.
از خداى بزرگ مىخواهم مسلمانان را زير پرچم اسلام متحد کندو حق را با کلمات خود پيروز فرمايد و کفر را شکست دهد و کفار و منافقين را نابود سازد.
والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته.
برادر شما: عزت العزيزى
آمريکا
شهيد سيد مجتبي نواب صفوي در ديدار با ژنرال محمد نجيب و سرهنگ جمال عبدالناصر-1955
در واقع مدت زمانى که من مرحوم نواب صفوى را ديدم، کوتاه ولى بسيار پربار و ارزشمند بود و توانست چهره نيرومند و تابناکى را ترسيم نمايد که براى هميشه در خاطر زنده بماند; هرگز از بين نرود و فراموش نشود.
انسان در دوران زندگى خود، با شخصيتها و حوادث بسيارى روبرو مىشود و حتى گاه با بعضى از افراد ساليان درازى زندگى مىکند; هر روز آنها را مىبيند و سخنانشان را مىشنود و با ايشان سخن مىگويد و عمر مىگذراند، ولى در عين حال، چهرههايشان همواره در خاطرهاش باقى نمىماند و زمانى که انسان آنها را ترک مىگويد، يا آنها از انسان دور مىشوند، به سرعت به فراموشى سپرده مىشوند و صدايشان خاموش مىشود و خاطرهشان نيز از ياد مىرود. گويى هرگز با ما نبودهاند، يا ما با آنها سخن نگفتهايم. و همينطور، گاهى در زندگى انسان، حوادثى رخ مىدهد و يا انسان با افرادى برخورد مىکند که شايد مدت ديدار نيز بيش از چند ساعت يا چند روز نباشد، ولى اين ملاقات در زندگىاش تاثير و نقشى را ايفا مىکند که مرور زمان هرگز نمىتواند آن را از بين ببرد، بلکه چهره آنها و حوادثى که همراه ديدارشان رخ داده، همچنان نيرومند و پويا باقى مىماند و گاه همه روزه تکرار مىشود.
مرحوم نواب صفوى، بىترديد از اين قبيل شخصيتها بود. من در دانشگاه قاهره مصر، دانشجو بودم که براى نخستين بار او را در حالى که سخن مىگفت از دور ديدم ولى سخنرانى او، مانند ديگر سخنرانان ـ حتى سخنوران نامى ـ نبود. من احساس مىکردم سخن از دهان او مانند ديگر سخنرانان خارج نمىشود، بلکه سخنش با شعله، جرقه و انفجار خروشانى همراه است و گويا او با تمام وجود، همراه سخن گفتن با «تو» سخن مىگويد.
خيلى آرزو کردم بتوانم به نواب صفوى نزديک شوم و با او چند کلمه صحبت کنم. مىخواستم از نزديک، نيرو و توان اين مرد را ببينم و لمس کنم، تا بفهمم: آيا اين نوع سخن گفتن، ناشى از ديدار جمعيت انبوه است؟ همانطور که بسيارى از سخنوران و خطيبان، چنين هستند، ولى وقتى در کنار آنها مىنشينيد، ديگر از آن حرارت خبرى نيست و از آن جوش و خروش موقع سخنرانى، اثرى ديده نمىشود يا آنکه اين، از نوع ديگرى است و ناشى از جوشش درونى است؟
حادثه ناگهانى و غيره منتظره، در روز دوم رخ داد. برادران اخوانالمسلمين مرا به عنوان «همراه» در طول مدتى که نواب صفوى در مصر مىماند، انتخاب کرده بودند، و براى آنکه همراهى من آسان شود، قرار شده بود نواب صفوى در آپارتمان کوچکى که من و يکى از برادران ـ از بيتالمقدس ـ در خيابان نيل داشتيم، با ماباشد.
من، در مدت سه روزى که با مرحوم نواب صفوى بودم، شخصيت او را از همه جنبهها و زوايا بررسى کردم و دريافتم و شخصيت واقعى او در ديدگاه من، چنان آشکار و روشن ترسيم شد که هيچ شخصيت ديگرى را آن چنان درنيافتهام.
*نماز نواب صفوى
بسيارى از شخصيتهاى معروف، حتى در ميان اعضاى رده بالاى حرکت اسلامى، چهره عمومىشان با چهره خصوصى شان، به ويژه هنگام نماز و عبادت يکسان نيست.
شوق و علاقه من نسبت به اسلام به هنگام اقامت در قاهره، مرا وامىداشت شخصيتهاى بزرگ را با معيارى، در رابطه با آنچه نوشتهاند و يا از آنها شنيدهايم و يا به مقياس تصور ذهنى بزرگى که خود از آنها در ذهن ترسيم کردهايم، بسنجم، و فکر مىکردم آنها در عبادت و نماز نيز به همان مقدار بزرگ هستند که در نوشتهها و خطبه هايشان. اما متاسفانه وقتى با بيشتر آنها از نزديک آشنا مىشدم، مىديدم در موقع نماز و عبادت، خيلى با آن چهرهاى که ما از آنها به عنوان رهبران فکرى ترسيم کردهايم، فاصله دارند.
اين نخستين مرحله دلسردى من و بسيارى از جوانان حرکت اسلامى از اين نوع شخصيتها بود. اما نواب صفوى از عيارى ديگر بود. ما با هم نماز مىخوانديم و من همواره حس مىکردم خروش او و نماز او کمتر از غرش وى در سخنرانيش نيست، با اين فرق که اين بار، خروش در خشوع و بندگى بود.
او هنگامى که به نماز مىايستاد، اشک به سرعت از چشمانش جارى مىشد و گاهى واقعاً مىديدم او ديگر در اين جهان نيست و به کلى از اين عالم منقطع شدهاست.
هرگز کار و کوشش خسته کننده روز، او را از نيايش نيمه شب سنگين باز نمىداشت. در حالى که ما بسيارى ديگر را ديده بوديم که براى رفع خستگى، به سرعت به استراحت مىپردازند به ويژه اگر به مسافرتى بروند و يا به جاى دورى رفته باشند.
من به هنگامى که نيمه شب، نواب صفوى را در حال نماز مىنگريستم، به وضوح نيرومندى کار روزانهاش را شب هنگام نيز در حال نماز شب نواب مىديدم. درست مانند رجال صدر اسلام که در توصيف آنها خواندهايم که راهبان نيمه شب و قهرمانان روز در ميدان نبرد بودهاند.
***
... ديدار من با نواب صفوى، نخستين ديدار با يک مسلمان شيعه بود. البته ترسيمى که ما در ذهن خود از شيعيان داشتيم، هرگز شباهتى به آنچه که در مرحوم نواب صفوى مىديديم، نداشت، ولى همان ديدار، بر من ثابت کرد که اختلاف ظاهرى کوچکى که چگونگى نماز برادران شيعه با برادران سنى دارد، در قبال کيفيت خشوع در نماز متلاشى مىشود و از بين مىرود و فهميدم چرا خداوند در صفات مومنان مىفرمايد: (والذين هم فى صلاتهم خاشعون ) ـ آنهايى که در نماز خود خاشع هستند ـ
من به وضوح مىديدم که نواب صفوى چه در منزل و چه در مسجد الحسين قاهره هنگامى که به نماز مىايستد، علىرغم اختلاف محيط و شرايط، همه ما را فراموش مىکند. نماز او در حقيقت سفر به دنياى ديگرى بود و شگفت آور آن بود که او در اين دگرگونى حال، بسيار پرشتاب بود و در هر مکانى اين حالت براى او وجودداشت.
اين، به نظر من در سنجش با بسيارى از افراد، شخصيت او را متمايز مىساخت، چرا که بىترديد درخشش روحى و معنوى، در لحظه لحظههاى زندگى او آشکار بود.
*قدرت تاثير او در تودهها
... حوادث به سرعت و پشت سر هم اتفاق مىافتاد. ابرهاى اختلاف ميان حرکت اسلامى و حکومت جديد مصر به کنار مىرفت و عبدالناصر آن سوى چهره خود را نشان مىداد. برنامه يک اجتماع در دانشگاه قاهره توسط جوانان مسلمان مطرح شد و گفتيم: اين بهترين فرصت خواهد بود که مرحوم نواب صفوى تجمع جوانان مسلمان را در دانشگاه ببيند.
قرار بر اين شد که نواب صفوى در اجتماع دانشجويان حضور يابد. حسن دوح که در آن وقت دانشجوى دانشکده حقوق بود، به عنوان سخنران تجمع انتخاب شده بود. وى در توانايى تاثيرگذارى در تودهها و تحريک مجموعه جوانان معروف بود. سخنرانى حسن دوح همانطور که پيشبينى مىشد، تاثير عميقى در مردم داشت، ولى نمىدانستيم که در مرحوم نواب صفوى هم اين چنين اثرى خواهد گذاشت که ناگهان ديديم نواب جوشيد و خروشيد و نتوانست خوددارى کند و جلو رفت و ميکروفون را گرفت و شروع به سخنرانى کرد. او از «انقلاب اسلامى» و نقش جوانان در برپايى آن و نابودى همه سنگرهاى کفر و نفاق سخن گفت و در واقع غرّيد.
احساسات جوانان به اوج رسيده بود که ناگهان درگيرى ميان آنان و افراد پليس ناصرى آغاز شد و بدون آنکه کسى بتواند آن حوادث را پيشبينى کند، درگيرى دانشجويان با پليس شدت يافت و دانشجويان يکى از ماشينهاى پليس را سرنگون کرده و يا آتش زدند و گروهى از آنها هم مجروح شدند. در آن ازدحام، ما فقط توانستيم نواب صفوى را از آنجا دور کنيم و با خود بيرون بياوريم و پس از غروب به منزل برگشتيم. در حالى که اوضاع کاملا بحرانى شده بود و همه منتظر آن بوديم که عبدالناصر به بهانه اين درگيرى، ضربه دردناک خود را بر حرکت اسلامى وارد آورد.
*سرسختى نواب صفوى و مقاومت وى در مقابل ظلم
... سخنرانى نواب صفوى و پيامدهاى آن که منجر به درگيرى ميان دانشجويان و افراد پليس در دانشگاه شد، فرصت و بهانه مناسبى را براى عبدالناصر که مدتها به دنبال آن مىگشت، فراهم آورد.
در همان شب، پس از روز حادثه، عبدالناصر دستور ويژه خود را در رابطه با «انحلال سازمان اخوانالمسلمين» و بستن دفتر مرکزى آن و ديگر ارگانهاى وابسته، صادر کرد و سازمان را از هرگونه فعاليتى، در هر زمينهاى منع کرد.
آن شب نواب صفوى نخوابيد. حتى دراز هم نکشيد که کمى استراحت کند. گويى کوه آتشفشانى بود که مىغريد، مىخروشيد و درد و اندوه و خشم خود را ابراز مىداشت و آنچه را که رخ داده بود، به شدّت تقبيح مىکرد.
صبح فردا، در نخستين ساعات کار رسمى ادارى، از من خواست او را به دفتر جمال عبدالناصر ببرم. گفتم: من نمىدانم دفتر کار او کجاست و آشنايى ندارم و اگر هم مىدانستم، بدون مقدمات و تشريفات خاص ادارى نمىتوانيم به او دسترسى پيدا کنيم، به ويژه که شرايط غيرعادى است.
نواب صفوى گفت: پس در اين صورت تلفنى با او صحبت مىکنم. تلفن کاخ رياست جمهورى را گرفتم و به تلفن چى گفتم: نواب صفوى مىخواهد با جمال عبدالناصر صحبت کند. تلفن را به دفتر ديگرى وصل کردند و از آنجا هم به دفتر ديگر، تا اينکه به دفتر مسئول کل کاخ وصل شد و پس از لحظاتى، به نواب صفوى دادم. هرگز باور نداشتم نواب صفوى اين چنين شجاعانه، صريح و قاطع با عبدالناصر سخن بگويد. مرحوم نواب در يک حالت انقلابى و جوشان، با لحنى تند و خشن، و فقط با انگيزه اسلامى خالص، او را مورد خطاب و توبيخ قرارداده وگفت:
اى عبدالناصر! تو چگونه به خود اجازه دادى دفتر حرکت اسلامى را ببندى؟ مگر تو مسلمان نيستى؟ آيا از خدا نمىترسى؟ آيا نمىدانى که هرکسى در مقابل اسلام بايستد، دچار خشم خداوند مىشود؟ اى عبدالناصر! تو چگونه يک سازمان اسلامى را منحل شده اعلام مىکنى؟ مگر نمىدانى هر کس حرکت اسلامى را منحل کند، خود بهدست خداوند منحلمىشود؟!.
شايد حدود ده دقيقه گفتگوى تلفنى ادامه يافت و نواب صفوى، به جاى گوش دادن، بيشتر حرف مىزد. از شدت خشم مىغريد و عبدالناصر را پشت تلفن تهديد مىکرد و او را از عاقبت کارى که کرده است مىترسانيد که در دنيا و آخرت دچار خسران خواهد شد.
در پايان، نواب صفوى به عبدالناصر گفت: مىخواهد او را ببيند. ظاهراً عبدالناصر نخواسته بود تلفنى به نواب صفوى پاسخ بدهد، بنابراين به نيرنگى دست زده و به او گفته بود: ترتيبى مىدهم که با عبدالناصر ملاقات کنيد!
تلفن قطع شد و مرحوم نواب صفوى رو به من کرد و گفت: مىگويد که ترتيب ملاقات با عبدالناصر را خواهم داد، مگر به شما نگفتند که خود عبدالناصر پشت خط است؟ مگر او خودش نبود؟
گفتم: چرا، مسؤول کاخ وقتى که خط را به اطاق کار عبدالناصر وصل کرد، به من گفت: جمال پشت خط است و من بلافاصله گوشى را به شما دادم.
نواب صفوى به فکر فرو رفت و مىانديشيد که چه بايد بکند؟ ما نيز ناراحت و آشفته بوديم که ناگهان يکى از افسران پليس به همراه گروهى از افرادش به سراغ ما آمدند و افسر از مرحوم نواب صفوى خواست که همراه او به ديدار جمال عبدالناصر برود و افزود از امروز ميهمان حکومت مصر خواهد بود. نواب صفوى نمىتوانست اين دعوت را رد کند، چون دعوت در واقع نوعى بازداشت و مجبور ساختن وى به رفتن همراه آنان بود.
نواب هنگامى که مىخواست با آنها برود، به ما توصيه کرد با بردبارى مقاومت کنيم و افزود پس از مذاکره با جمال عبدالناصردرباره انحلال سازمان و بسته شدن مراکز وابسته، به نزد ما برمى گردد... ولى چند ساعت از رفتن نواب صفوى نگذشته بود که گروه ديگرى از افراد پليس به سراغ ما آمد، و از ما خواستند آنجا را ترک کنيم و آن وقت درب محل را لاک و مُهر کردند و رفتند.
من بعد فهميدم که نواب صفوى دو روز تمام کوشش کرده که با ما تماس بگيرد، يا با ما ديدار کند، ولى به او اين اجازه را نداده بودند و طبعاً ديگر نمىدانم در ديدار با عبدالناصر چه سخنانى بين آنها رد و بدل شده است و آيا اصولا ديدارى داشتهاند يا نه؟!
خداوند او را غريق رحمت خود سازد و ما را در راه او ثابت قدم بدارد و همه ما را در جنت خود زير پرچم رهبر پرهيزکاران، محمد ـ صلىالله عليه و علىآله و اصحابه ـ ، در کنار او قرار دهد.
دکتر عزت العزيزى - آمريکا: 1987 م.