امیر آقاحسینی، قدیمیترین دروازهبان فوتبال ایران است که هنوز در کنار ماست و همای سعادتِ وجودش از آسمان فوتبال ایران پر نکشیده. آقاحسینی را بهترین دروازهبان تاریخ فوتبال ایران میدانند، حتی برتر از ناصر حجازی؛ قربانعلی تاری هم دروازهبان اولین تیم ملی رسمی ایران بود که در نخستین دیدارش در ترکیه به مصاف این تیم رفت. آن تیم ملی برای اولین بار از همه جای کشور بازیکن انتخاب کرده بود. پیش از آن تیم تهران به عنوان تیم ملی چندین و چند بازی بینالمللی انجام داده بود.
امیر آقاحسینی، 12 سال دروازهبان تیم ملی بود و تاری چهار سال پیراهن تیم ملی را به تن کرد. هر دو فوتبالشان را از باشگاه شاهین شروع کردند، ولی تاری بعد از چند سال به دارایی رفت و از آن جا هم راهی تاج (استقلال) شد.
آقا حسینی و تاری 60 سال پیش برای آخرین بار یکدیگر را دیدند و تا همین چند روز پیش که در باشگاه شاهین دیدارشان تازه شد فکر میکردند آن دیگری رخت از جهان بسته و درگذشته است! دیدار مجدد این دو رقیبِ رفیق ، لحظاتی وصف ناشدنی را رقم زد که سعی میکنیم بخشی از آن احساس لطیف و لحظات شیرین را با جادوی قلم به تصویر بکشیم.
صبح آفتابی یک روز زمستانی - باشگاه شاهین
دفتر مدیرعامل باشگاه شاهین یک اتاق 30 متری است و در طبقه همکف ساختمان باشگاه قرار گرفته است. دو میز شیشهای کوچک و هشت صندلی در وسط اتاق قرار گرفته و در گوشه دفتر هم میز و صندلی مدیرعامل قرار گرفته است. کتابخانه جزو جدا نشدنی دفتر است و دیوارهای دفتر با تصاویر قدیمی بزرگان شاهین تزئین شده است. عکس بزرگی از مرحوم دکتر "عباس اکرامی" درست بالای میز مدیرعامل خودنمایی میکند.
وقتی وارد باشگاه شدیم، امیر هوشنگ نیکخواه بهرامی، مدیرعامل باشگاه در دفترش انتظار ما را میکشید. نیکخواه خود از قدیمیهای شاهین است و پس از روبرو شدن با تاری و با کمک ما او را به یاد آورد. تاری هم او را شناخت و دیدار این دو دوست قدیمی تازه شد. اولین مکالمه دو یار قدیمی پس از سالها دوری این گونه شکل گرفت.
تاری: من 88 سالم است. چقدر از تو بزرگترم؟
نیکخواه: من متولد 1311 هستم.
تاری: من 1305 به دنیا آمدم. خسرو غفاری بعد از من است. کاشانی و بهزادی و سایرین هم خیلی بعدتر از من بودند.
نگاه تاری به تصویر اکرامی دوخته میشود و میگوید: "خدا بیامرزد دکتر اکرامی را که مرا به شاهین آورد. آن وقت 16 سالم بود. باشگاه شاهین چند تیم داشت به نامهای شاهین، "عقاب" ، "شهباز" و "پرستو" و "چلچله" و ... من در پرستو بازی میکردم که اسد قاضی زاده ادارهاش میکرد."
در همین اوضاع بود که امیرآقاحسینی وارد اتاق شد. پیرمردی لاغر اندام که هر دو گوشش سمعک داشت و آثار پیری در صورت و موهایش کاملا مشهود بود رو در روی تاری قرار گرفت.
لحظهای دو پیرمرد نگاهشان به هم دوخته شد تا این که از آقاحسینی پرسیدیم که آیا تاری را میشناسد؟ او گفت: "افتخار آشنایی ندارم."
به تاری گفتیم فردی که روبرویش ایستاده امیرآقاحسینی است. این حرف ما کافی بود تا تاری ناگهان فریادی از سر شادی بزند و خطاب به آقا حسینی بگوید: "خدا نکشتت! کجایی تو؟ من رو نشناختی؟ با هم رفتیم بازیهای آسیایی." بعد با لحنی کودکانه گفت: "دروازهبان تیم ملی!"
آقاحسینی، رفیق قدیمیاش را شناخت و او را در آغوش گرفت.
تاری گفت: این (منظورش آقاحسینی بود) از من خیلی بهتر بود، حالا این طور لاغر شده! (با خنده)
همه چیز خیلی خوب بود، دو دوست قدیمی بعد از 60 سال یکدیگر را دوباره دیده بودند، اما یک حرف فضا را عوض کرد؛ حرفی که تاری و آقاحسینی در همان لحظات اول به هم گفتند.
تاری: امیر حالت چطوره؟ درباره تو از چند تا از قدیمیها پرسیدم، بیشرفها گفتند که تو فوت کردی!
آقا حسینی: من هم فکر میکردم تو رفتی!
تاری: خیلی خوشحال شدم دیدمت. تغییر قیافه دادی (با خنده) یادته اون سال دختر پادشاه نپال رو دیدیم تو اردوی تیم ملی؟ (با خنده).
در شرایطی که تاری و آقاحسینی گرم صحبت با هم بودند، رویمان را به سمت نیکخواه چرخاندیم تا از گذشتهها برایمان بگوید.
آقای مدیرعامل که از قضا عموی صمد و آیدین نیکخواه بهرامی است، حرفهایش را با یک خاطره شروع کرد: "سالها پیش، برای شرکت در مراسم پنجاهمین سالگرد تاسیس سپاهان (شاهین اصفهان که زنده یاد محمود حریری آن را تاسیس کرد) به اصفهان میرفتیم. من در هواپیما کنار مرحوم "ناصر حجازی" نشسته بودم، اما او مرا نمیشناخت. خودم را معرفی کردم و گفتم که از مسئولان شاهین هستم."
او ادامه داد: "یک بار در روزنامه خواندم که به حجازی گفته بودند بهترین دروازهبان تاریخ ایران است ، اما او گفته بود اول آقاحسینی است، بعد او و آقا حسینی رامعلم خود خوانده بود. از حجازی پرسیدم که آیا چنین حرفی زده یا نه؟ گفت که هنوز هم همین عقیده را دارد."
نیکخواه همچنین گفت: "آقاحسینی از نظر اخلاقی و سوابق ورزشی جزو نوابغ است. او آدم بسیار معقول و متین و نجیبی است و به خصوص طبق سیاست دکتر اکرامی، ایشان یکی از معلمهای این جاست."
تاری در این لحظه رو به ما کرد و گفت: "ما را گذاشتهاید اینجا و با هم حرف میزنید؟ پس چای کو؟" (با خنده).
نیکخواه : آمدهای ما را ببینی یا چای را ؟
تاری : اول چای بعد شما!
نیکخواه: این کار را در قهوه خانه هم میتوانید بکنید (با خنده) الان کجایید؟
تاری: تهران زندگی میکنم. بچه هایم در جاهای مختلف دنیا هستند و ما حرف هم را نمیفهمیم. بچه ای که 33 سال است رفته ، آنی نیست که بود. به پسرم میگویم، بیژن جان خواهش میکنم فلان کار را بکن، میگوید چشم اما دروغ میگوید! (با خنده).
نیکخواه : میداند به چه کسی دروغ بگوید.
تاری: همسرم که فوت کرد آوردمش اینجا. دوستش داشتم، حالا هم دارم. هنوز هم عاشقش هستم. هر هفته با گل و گلاب به بهشت زهرا (س) می روم. چند ساعت با همسرم هستم، با هم حرف میزنیم و بعد بر میگردم. در یک خانه بزرگ زندگی میکنم که در و دیوارش از عکس و مدال پر است، اما به دردم نمیخورد. پسرم گفته نمیآید ایران، اما دخترم چرا، میآید. روزی دو بار تلفنی با بچههایم صحبت میکنم.
در این لحظه چای مورد نظر در استکانهای کمر باریک قدیمی از راه رسید و تاری ناگهان حرفش را قطع کرد و گفت: "حواسم پرت شد! چقدر این چای ها خوشگل هستند!"
تاری: پسرم اجازه نمیدهد رانندگی کنم. یک روز تصادف کردم، پلیس آمد. موتورسواری که با او تصادف کردم میگفت که موتورش داغان شده! دروغ میگفت! هر چه گفتم خسارت میدهم قبول نکرد و زنگ زد به نمیدانم "110" ، "صفر 10" یا چه؟! پلیس به من گفت که هفت سال است بدون گواهینامه رانندگی میکنم، چون تا 80 سالگی بیشتر اجازه رانندگی در ایران را ندارم. گفت ماشینم را به پارکینگ میبرد.
تلفن دفتر مدیرعامل زنگ خورد؛ صدای بلندی داشت و حرف تاری را قطع کرد. تاری به آقاحسینی رو کرد و گفت: "غذا بخور. این چه وضعی است برای خودت درست کردهای؟ "
آقاحسینی هم با خنده جواب داد: "همه چیز میخورم!"
تاری گفت: "هیچ چیز نمیخوری که این قدر لاغر شدهای."
بحران زنگ تلفن و صدای بلندش فرو نشست و توانستیم به صحبت ادامه دهیم.
تاری: پلیس کارت ماشین را گرفت و گواهینامهام را سوراخ کرد. حتی رسید هم نداد. به او گفتم می دانی کجا میروم؟ می روم به برنامه فردوسیپور ، 500 میلیون نفر هم میخواهند آن را ببینند! گفت مگر چه کارهای؟ عکس قدیمی تیم ملی را از کیفم بیرون آوردم و نشانش دادم. او از آن عشق فوتبالها بود. پرسید قرمزم یا آبی؟ گفتم هم قرمزم ، هم آبی. ایرانیام .
تاری ادامه داد: پلیس گفت خودش آبی است! فقط 20 هزار تومان به خاطر انحراف به چپ جریمهام کرد و گفت برو تلویزیون ، اما دیگر حق نداری سوار شوی. به فردوسیپور تلفن کردم و گفتم که نمیتوانم به برنامه اش بروم، چون ماشین ندارم، پول هم ندارم آژانس بگیرم. (با خنده) گفت برو "صفر به علاوه پلیس" یا چنین جایی! (منظورش پلیس + 10 بود). وقتی رفتم همه میدانستند که میآیم و مرا می شناختند. 10 روزه گواهینامهام را تا 90 سالگی تمدید کردند و حتی آزمایش چشم هم نگرفتند چون اگر میگرفتند اصلا گواهینامه به من نمی دادند.
بار دیگر تاری مشغول صحبت با دوست قدیمیاش شد و ما فرصت به دست آوردیم که با نیکخواه بهرامی صحبت کنیم.
* از چه سالی وارد شاهین شدید؟
نیکخواه: سال 1326 دبیرستان البرز بودم. یک روز کنار زمین ، تیمهای خردسالان تمرین میکردند که متوجه شدم کسی روی شانه من زد. وقتی برگشتم خودش را معرفی کرد، عباس اکرامی بود. آن وقتها هنوز دکتر نشده بود. به من گفت که فوتبال دوست داری؟ گفتم، بله! پرسید در خانوادهام کسی فوتبال بازی میکند ، گفتم نه! پرسید اهل کجایم و من گفتم زنجان.
بعد چه شد ؟
نیکخواه: مرا ورانداز کرد و گفت اگر دلت میخواهد بازی کنی باید بگذاری با پدر یا برادرت صحبت کنم. آدرس خانه را دادم و خدا خدا میکردم که با برادرم صحبت نکند، چون او مخالف ورزش بود. او دانشجوی دانشکده دندانپزشکی بود.
* بالاخره دکتر اکرامی با پدرتان حرف زد یا برادرتان؟
نیکخواه: پدرم با ورزش نوین آشنا نبود. او اهل زنجان بود و ورزشهای بومی و محلی را میشناخت و به اسب سواری علاقه داشت. با این حال نه تنها با فوتبال بازی کردن من مخالفت نکرده بود، بلکه خیلی مایل بود که به باشگاه کمک مالی کند.
تاری: نیکخواه ول کن این حرفها را ! (باخنده)
نیکخواه: می ترسم یادم برود! پدرم به اکرامی گفت که به باشگاه کمک میکند به شرطی که اکرامی این مساله را به من نگوید، چون معتقد بود که من خلق و خوی خانی دارم و آن وقت فکر میکنم صاحب این جا هستم! 40 سال بعد وقتی از مکه برگشتم، دکتر اکرامی گفت که پدرم چه کمکهایی به باشگاه کرده بود.
* فوتبالتان را از تیم شاهین شروع کردید؟
نیکخواه: دکتر اکرامی در حقیقت مرا در تیمهای مختلف هم سن خودم بازی میداد. اول مرا به تیمهایی سپرد که برادران کوچکتر فوتبالیستهای شاهین در آن بازی میکردند. اولین معلم من "شکرالله بختیار" بود که بازیکن شاهین بود و بعد هم امیر عراقی که کاپیتان شاهین و تیم ملی بود. همین طور عباس افشین که بازیکن عقاب بود.
* دکتر اکرامی چطور آدمی بود؟
نیکخواه: خصوصیت بارز او این بود که هر کسی را به تیم میآورد، مانند فرزند خودش به او نگاه میکرد. او سه اصل داشت، اول درس، دوم اخلاق و سوم ورزش. هر کسی را که با این سه اصل سازگار نبود، کنار میگذاشت. وقتی برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتم، شمارهام را پیدا کرد و از من پرسید که به کدام دانشگاه رفتهام.
* چه سالی بود؟
نیکخواه: 1337 . آن وقتها دفاع چپ و راست شاهین بازی میکردم.
* کدام دانشگاه رفتید، چه رشتهای؟
نیکخواه: دانشگاه ایالتی ویسکانسین در شهر مدیسون. کشاورزی عمومی و اقتصاد کشاورزی خواندم. وقتی به ایران برگشتم دوباره به شاهین رفتم و تا امروز هم هستم.
* حالا که آقای تاری هم اینجاست از گذشتهها خاطرهای بگویید.
نیکخواه: چند روز پیش در مراسم مرحوم "جدیکار" فردی را دیدم که روی ویلچر نشسته، پرسیدم و فهمیدم که رضا زینی ، بازیکن تاج است. به من گفت جان هر کسی که دوست داری بگو کی هستی؟ وقتی خودم را معرفی کردم با آن حالش بلند شد و زد توی سرش و گفت "من شوت هایت را یادم است و چنان و چنان." چیزهایی از من گفت که خودم باور نمیکنم! (با خنده).
تاری : خیلی ها نمیخواهند من حرف بزنم. حتی یک بار هم در مهمانیهایی که برای پیشکسوتان میگیرند، مرا دعوت نکردهاند. آنها دروغ میگویند. در فوتبال ما کسی را پیدا کنید که سنش مثل من باشد و بگوید اولین دروازهبان تیم ملی است.
* آقای تاری از دکتر اکرامی چه خاطراتی دارید؟
تاری : در آلمان او را دیدم. هر دو ماشین خریده بودیم. به من گفت تنهایی، گفتم بله! ، گفت میخواهد به ایران برود. گفتم من هم میآیم ماشین من بهتر است! با هم حرکت کردیم و یازده روز در راه بودیم. خانمش هم بود و مدام به بچهاش نهیب میزد که درس بخواند. در راه دو اتاق از یک هتل را اجاره کردیم. یکی برای من و دیگری برای خودشان. آن وقتها در خواب خیلی خُرخُر میکردم! (با خنده) شبها نمیگذاشتم کسی بخوابد. صبح دکتر اکرامی گفت: "چه شده بود که این قدر خُرخُر میکردی؟" گفتم خُرخُر نبود، یک پلنگ به من حمله کرده بود و میخواست مرا بخورد! (با خنده) از آن روز صبحها دکتر اکرامی میگفت چه شد؟ باز هم پلنگ آمد؟ یوزپلنگ آمد؟ خاطره از اکرامی زیاد دارم. او یک مرد پرستیدنی بود. من درسخوان نبودم. رفتم باشگاه شاهین. قاضی زاده به من گفت شنیدهام درس نمیخوانی کسانی که درسشان خوب نباشد جایشان در شاهین نیست. من هم رفتم و رفتم تا در رشته حقوق شاگرد اول شدم.
* معلوم است از این که به مراسمها دعوت نمی شوید دل پری دارید.
تاری: در اجتماعاتی که قدیمیها جمع میشوند، همه وجود مرا انکار کردند. دوست دارم در بین آنها باشم و حرف بزنم. دوست دارم بگویم که مشکلات چیست و چه کسی دروغ میگوید .
نوبتی هم که باشد، دیگر نوبت امیر آقاحسینی بود که گفتههایش ثبت و ضبط شوند. دروازهبان قدیمی تیم ملی خیلی کم رو و خجالتی است و خیلی اهل مصاحبه کردن نیست.
* آقای آقاحسینی فوتبال را از چه زمانی شروع کردید؟
آقاحسینی: بچه سنگلچ بودم و فوتبالم را از زمین پارک شهر شروع کردم. آن وقتها یک گلر بود به اسم "امیر صادقی" که از کارش خوشم میآمد و دروازهبانی را شروع کردم. بعدها آقای سینایی مرا برد پیش دکتر اکرامی او هم مرا پذیرفت و به تمرین شاهین رفتم.
* بعد چه شد؟
آقاحسینی: بعدش خجالت کشیدم و نرفتم تا این که در دبیرستان خاقانی که بسکتبال بازی میکردم ، دکتر اکرامی گوشم را گرفت و پرسید که چرا نیامدی؟ گفتم از فردا میآیم. رفتم و دیگر ماندم تا آخر.
* کی به تیم ملی رفتید؟
آقاحسینی: دکتر اکرامی خودش مربی تیم ملی هم بود. زمان تیمسار سیاسی مرا دعوت کردند به تیم ملی. شاه هم مرا دیده و گفته بود که این گلر مثل گربه است. نگهش دارید! (با خنده)
* از بین دروازهبانهای تاریخ فوتبال ایران، کدام را بهترین میدانید؟
آقاحسینی : نمیتوانم درباره آنها نظر بدهم، اما از حجازی خیلی تعریف میکنند. الان دروازهبانی که از تیم ملی قهر کرده خوب است، اما توپ هایی که میگیرد را نمیتواند نگه دارد. هیچ کدام از دروازهبان های امروز ما توپ را توی سینه نمیگیرند. میترسند و مدام میخواهند توپها را دفع کنند. من این طور نبودم. به توپ حمله میکردم و نمیترسیدم که کسی به من لگد بزند. همین هم شد و آخرش لگد یکی به سرم خورد و مجبور شدم فوتبال را کنار بگذارم! (با خنده)
* نظرتان درباره دانیل داوری چیست؟
آقاحسینی: بازیاش را ندیدهام، دروازهبانهای ما آن کارهایی را که باید بکنند، نمیکنند. زیاد جلو میآیند در حالی که باید روی خط بایستند و جهش بالا داشته باشند. من قدم کوتاه، اما جهشم بالا بود.
* بهترین و بدترین خاطره فوتبالیتان چیست؟
آقاحسینی: بهترین خاطرهام زمانی بود که در اولین بازیام پنالتی حریف را گرفتم و خاطره بدم به زمانی برمیگردد که هواپیما خراب شده بود و بارها را بیرون ریختند که هواپیما بتواند پرواز کند. هوا که خوب شد، هواپیما نشست. یک شب آنجا ماندیم تا ما را برگرداندند.
* دکتر اکرامی چطور آدمی بود؟
آقاحسینی: اکرامی خیلی آدم خوبی بود و به من خیلی کمک کرد. یک بار با دبیرستان قریب بازی داشتیم. کفشهای آن زمان انگلیسی بود و جلویش برجستگی داشت. گلرها میتوانستند سه بار توپ را به زمین بزنند و بعد پرتاب کنند. وقتی توپ را گرفتم خواستم سه قدم سه قدم جلو بیایم تا زمان را بکشم، اما توپ به نوک کفشم خورد و رفت توی گل! بازی یک بر یک مساوی شد. اکرامی گفت با این اتفاق یک چیز جدید یاد گرفتی و فهمیدی که چه کار باید بکنی تا توپ به پایت نخورد.
تاری خطاب به آقاحسینی: یادت هست که دختر پادشاه نپال به اردوی ما آمده بود؟
آقاحسینی: هیچ کس مرا نمیشناسد!
تاری: تو یکی از بهترین گلرهای مملکت بودی. من را هم نمیشناسند! یک مفسر ورزشی بود زمان ما که مدعی شد، اولین دروازهبان ایران بوده است. او اکنون در تلویزیون آمریکا کار می کند. من اولین کسی بودم که در تلویزیون بازیهای ورزشی را تفسیر و گزارش میکردم. بعدها عطا بهمنش آمد و بعد این آقا. او به دروغ میگوید که اولین مفسر ورزشی تلویزیون بوده است.
آقاحسینی: من هیچ چیزی یادم نیست!
تاری: خداوند آن قدر به من قدرت داده که همه چیز را یادم است.
آقاحسینی: مینباشیان کجاست؟ (دروازهبان قدیمی تیم تهران - پیش از آقاحسینی و تاری)
تاری: فوت کرده! تو از من شش سال کوچکتری چطور یادت نیست؟ از اولین تیم ملی عکس دارم. اینهایی که میشناسی، محمود شکیبی، حسین مبشر، مسعود برومند، تاری، حاجیان، ارتشبد خاتم که همه فوت کردهاند و من ماندهام و شکیبی، محمود بیاتی هم نمیدانم هست یا نه. افشاری فوت کرده، حسن کردستانی فوت کرده، ابراهیم رحیمیان و مبشر فوت کردهاند . این عکس متعلق به اولین ملی ایران است که رفتیم ترکیه. (عکس را نشان آقاحسینی می دهد)
آقاحسینی: پارسال از طرف تلویزیون با من صحبت کردند و از من خواستند که پنالتی بگیرم. گفتم دیگر وقتش نیست، اما با این حال شیرجه زدم اما نشان ندادند.
* آقای آقاحسینی چه شد که از فوتبال خداحافظی کردید؟
آقاحسینی : روی یک توپ شیرجه زدم و لگد حریف به سرم خورد. از چشمم آب میآمد. بینیام شکست، دندانهایم ریخت و شنواییام آسیب دید و نشد که مصدومیتم را درمان کنند، چون دکتر نبود.
* چه سالی بود؟
آقاحسینی: سالش را یادم نیست، هیچ چیز یادم نیست.
گفتوگوها از خبرنگار ایسنا: محمدعلی ایزدی