گروه جهاد و مقاومت مشرق- در راه صعود 15000 نفری به ارتفاعات بازیدراز و زیارت مزار شهدای گمنام در بالای ارتفاع 1150، با سید محمد سلیمی که با همسر و خواهرش آمده بود، آشنا شدیم. راهی میانبر را نشانمان داد و کمکمان کرد تا زودتر از همراهانمان به بالای ارتفاعات برسیم. در مسیر بود که ضبط صوت خبرنگاری را روشن کردیم و با اجازهاش، حرفهایش را برای انتقال به شما، ضبط کردیم. آنچه در زیر میخوانید، حاصل یک گفتگوی صحرایی در سینهکش پرشیب بازیدراز است که به روح شهدای مظلوم این دیار تقدیم میکنیم...
- حاجآقا شما اهل کجا هستید؟
- گیلانغربی هستم.
- من با اجازه صدای شما را ضبط میکنم که یادگاری داشته باشم و صحبت های شما را دقیقا منعکس کنم. شما اینجا (ارتفاعات بازی دراز) هم بودید؟ اصلا شما چند سال داشتید که جنگ شروع شد؟
- حدوداً 12 سال. آن روزها ما در روستای چمنگلین بودیم. از توابع شهرستان گیلانغرب.
- ولی شما منطقه را ترک نکردید؟
- بله. ما ترک نکردیم. عملیات عاشورا. تاریخ 28 آبان 59 بود که من به بازیدراز آمدم.
- شهید وصالی هم اینجا بود؟
- بله.
- دقیقاً شهید وصالی کجا شهید شد؟
- همین بالا بودند. (اشاره به ارتفاعی نرسیده به قله 1150) دستمال سرخها هم همین بالا بودند.
- اصلاً داستان بازیدراز چیست؟
- بازیدراز نماد جمهوری اسلامی است. هم از نظر ارتفاعاتش و هم از نظر اهمیتی که برای صدام داشت. صدام لعنتی نیروهایش را با هلیبرد آورده بود به بازیدراز و به خودش بالیده بود. در قله 1150 کل منطقه از جمله گیلانغرب و سرپلذهاب و قصرشیرین، همه منطقه زیر دست است.
- پس عراقیها تکاورانشان را با هلیکوپتر پیاده کردند.
-
بله. نیروهایش را هلی برد کردند و اینجا پیاده کردند. صدام
گفته بود که اگر خمینی بتواند بازیدراز را از دست من بگیرد، کلید بغداد را تقدیمش
میکنم. همان سال 59 عملیاتی برای بازپسگیری ارتفاعات بازیدراز انجام دادیم اما
به خاطر بیتجربگی در جنگ و نیروهای اندک نتوانستیم این کار را انجام دهیم.
- یعنی این حمله شما جزء اولین عملیاتها بوده؟
- بله.
- منطقه قراویز هم اینجاست؟
- بله. پایینتر از سرپل ذهاب است. قراویز و کور موش (محل شهادت شهید شیرودی) و دشت ذهاب. خدمت شما عرض کنم که عملیات 28 آبان، با نام بازیدراز یک، عملیات عاشورا بود؛ یعنی در روز عاشورا انجام شد.
- اسم خاصی برای آن نگذاشته بودند.
- اوایل جنگ بود و رسم نبود که برای حملهها اسم بگذارند. هنوز در این حال و هوا نبودند.
- شما در آن عملیات تشریف داشتید؟
- بله من بودم. ما شدیم دو گروه پنجاه نفری. یعنی فقط صد نفر بودیم. گفتند تعدادی تکاور هست که باید اسیرشان بکنید.
- از همان تکاورهای قلچماق عراقی؟
- بله. خیلی زیاد بودند. ما غافلگیر شدیم. حدود هفده نفر در آن عملیات شهید شدند.
- از بچههای گیلانغرب؟
-
از بچههای گیلانغرب و سرپل ذهاب.
- کل آن 100 نفر بچه های این منطقه بودند؟
- بله. برادر من «صید محمد سلیمی» هم همان روز شهید شد. البته آن روز زخمی شد و جا ماند. دسترسی به ماشین نبود. امکانات نبود. آمده بود پایین. هفت کیلومتر پیاده آمده بود. سال 59 در آن پایینهای دامنه بازیدراز شهید شد. اولین شهید منطقه ما بود که تا حوالی روستای «سلمان خالی» در پایین ارتفاعات خودش را کشاند و 7 روزهم زنده بود و بالاخره از شدت خونریزی و تشنگی شهید شد.
- روی تابلوهایی که در بازیدراز نصب شده، سید را با صاد نوشته: «صید محمد سلیمی»؟
- بله. قدیمها با سادات مخالفت میکردند و جد ما به جای سید از صید استفاده کرده تا خطری او و ما را تهدید نکند.
- گمان میکردم منظورش این بوده شغل اجداد شما صیادی بوده! مسیری که شما به ارتفاعات آمدید از همین راستا بود؟
- نه. ما از روستای زرینچوب و آواری آمدیم. ارتفاعات بازیدراز دست عراق بود. خود روستای افشارآباد که پاییندست هست دست عراقیها بود. تانکهای عراقی آنجا بودند و نمیتوانستیم از این مسیر بیاییم چون کاملا در تیررس بودیم.
- یعنی تانک هم تا آنجا آمده بود؟
- بله. گروه ما ساعت چهار صبح آمدند و ساعتشش صبح، هنوز سپیده نزده بود و هوا تاریک بود که با آنها درگیر شدیم. درگیری تنبهتن.
- آنها هم که تجهیزات کامل داشتند...
- بله. تجهیزات کامل. هر چه دلتان بخواهد داشتند. سلاحشان کامل بود. تیربار بود. دوشکا بود.
- شما چی داشتید؟
- ما فقط اسلحه «ام یک» داشتیم. بعضیها هم زرنگی کرده و «ژ3» از پادگان ابوذر آورده بودند.
- به نسبت صد نفر، شما در آنجا فقط هفده نفر شهید دادید. اینگونه که شما میگویید باید همه شما در آنجا قتلعام میشدید؟
- بله، ولی قسمت نبود ما شهید بشویم. سعادت نداشتیم.
- من از نظر نظامی میپرسم.
- به هر حال ما سعادت نداشتیم. ما کار خودمان را کردیم. تا ساعت چهارونیم بعد از ظهر با آنها درگیر بودیم. دیگر مأموریت تمام شد و دستور دادند که عقبنشینی بکنیم. چون تعداد ما کم بود و تعداد آنها خیلی زیاد بود.
- فرمانده اصلی عملیات چه کسی بود؟
- فرمانده اصلی عملیات آقای خداویسی بود از ارتش. آقا مالکیان هم فرمانده سپاه بود. حاج ابراهیم مالکیان خدا رحمتش کند. تصادف کرد و به رحمت خدا رفت.
- مسئولیت آقای خداویسی دقیقا چه بود؟
- فرماندهی عملیات بود اما نمیدانم در کدام قسمت ارتش بود. ما بسیجی بودیم و ایشان ارتشی بودند. خیلی ایشان را نمیشناختیم.
- پس این میشود اولین عملیات که در عاشورای 59 انجام شد.
- بعد ها هم عملیاتهایی بودند. منتهی عملیاتهای قطعی نبودند. عملیات عاشورا اولین عملیات به منظور بازپسگیری ارتفاعات قراویز و بازیدراز بود.
- که البته موفق هم نبود.
- بله. البته یک تذکری بود. عراقیها حساب خودشان را کردند که واقعاً بسیجیها میتوانند هرجایی را فتح کنند منتهی چون آنها خیلی قوی بودند و اسلحههای مهم داشتند، اتفاقی نیفتاد. ما فقط ام یک داشتیم. واقعاً ضعیف بودیم.
- اولین باری که اینجا آزاد شد یادتان هست؟
- بله. سال 61 بود.
- یعنی از 59 تا 61 عراقیها در اینجا بهراحتی حضور داشتند.
- بله. دوم اردیبهشت سال 61 اینجا توسط رزمندگان اسلام فتح شد.
- که در حقیقت اردوهای راهیان نور در سالگرد همان عملیات به ارتفاعات بازیدراز می آیند.
- بله. سالگرد همان عملیات دوم است که موفقیتآمیز بود. اولین جمعه اردیبهشتماه در اینجا سالگرد شهدا را میگیرند و مردم منطقه به همراه کاروانهای راهیان نور به این ارتفاعات میآیند.
- بعد از سال 61 ما دیگر این جا را به عراق ندادیم؟
- نه. بیش از 1700 نفر از کماندوهایشان این جا اسیر شدند. انتظار نداشتند. امام زمان به ما کمک کرد و دیگر این ارتفاعات به دست عراقیها نیفتاد.
- شما برای آزادسازی ارتفاعات بازیدراز از چند نقطه حمله کردید؟
- از تمام جوانب به آنها حمله کردیم.
- الا ضلع غربی که دیواره صخرهای است و امکان نفوذ ندارد.
- بله.
- الان با این امنیت و آسایش در حال صعود هستیم و باز نفس گیر است. آن روزها بالا آمدن از این صخرهها چگونه بود؟
- رزمندگان با حدود پانصد فشنگ و تجهیزاتی که داشتند بالا میآمدند که خیلی سخت و نفسگیر بود. این راهها هم ساخته نشده بود و شیبها زیاد بود. الان ما با یک بطری آب بالا آمدهایم و باز هم خستهایم!
- پیکر اخویتان که باقی ماند، کجا و کی پیدا شد؟
- حدود پنج ماه و پانزده روز همین جا بود. تا پانزده فرودین 60 که به دست ما رسید.
- چطوری توانستید پیکر شهید را به عقب بیاورید؟
- به وسیله یک گروه تفحص به فرماندهی سردار شهید محسن حاج بابا این کار انجام شد. خدا رحمتش کند. پیکر برادرم را آوردند به بهداری پادگان ابوذر. آنجا بود که او را شناسایی کردیم. در حقیقت اقدام خیلی خطرناکی کرده بودند. چون آنجا خیلی ناامن بود. برادرم خودش ورزشکار بود. خیلی ورزیده بود. حدود هفت کیلومتر با یک پای شکسته به پایین آمده بود. چون کاغذ نداشت، روی لباسهایش وصیتنامهاش را نوشته بود.
- و بعد موقعی که ایشان را پیدا کردید چیزی از پیکرش باقی مانده بود؟
- بله. سالم بود. اسلحهاش هم زیر سرش بود. دستهایش را هم روی سینهاش گذاشته بود.
- از پیکرش عکس هم گرفتید؟
- نه، نگرفتیم. آن روزها امکانات نبود.
- الان مزارشان کجاست؟
- گلزار شهدای «چمن برآفتاب».
- در خود برفتار هم یک عملیاتهایی بوده؟
- نه . در برفتار عملیات نبوده. آن ارتفاعات برآفتاب است. برآفتاب، روبروی ماست. روستای ما نامش برفتار است.
- شما در عملیات آزادسازی بازیدراز هم بودید؟
- نه. متاسفانه. آن روزها در منطقه دیگری بودم.
- پس شما در آن تک اولیه در سال 59 بودید...
- بله. آن روزها 12 سالام بود.
- وضعیت فعلی بازیدراز چگونه است؟
- الحمدلله سال به سال مسیر بهتر میشود. بازیدراز به نظر من بلاتشبیه مثل کربلاست. مثل قبرستان بقیع است. من وقتی به اینجا میآیم دلم آرام میگیرد. کربلا رفتهام. خانه خدای هم رفتهام. قبرستان بقیع بالای قبر ام البنین، قبر امام حسن(ع) هم رفتهام. بازیدراز مثل آنجا آرامش دارد. مثل حرم امام حسین(ع) آرامش دارد. خیلی جوانها اینجا شهید شدند. خیلی جوانها اینجا گمنام هستند. برادر من وصیت کرد که اسم خیابان یا مدرسهای را به اسم من نگذارید. بگذارید گمنام باشم. من هم به وصیتش عمل کردم.
- البته ما هم وظیفه داریم که یادشان را زنده کنیم... مثل همین بنر عکس ایشان که سپاه چلپ کرده بود و در ابتدای مسیر زدهبودند.
- بله. بسیج مهندسین جهاد کشاورزی این بنر را امسال تهیه کرد.
- شهید صید محمد سلیمی چند سالشان بود؟
- تقریبا به هفده سال نرسیده بود. متولد هفت اسفند سال 42.
- پس محصل بودند؟
- بله. وضع درسش هم خیلی خوب بود.
- فکر کنم شما هم دیگر باید کم کم بازنشسته بشوید.
- بله. من 29 سال خدمت کردهام.
- انشاءالله سال دیگر که شما را میبینیم شیرینی بازنشستگیتان را میخوریم!
- ما تازه اوایل کارمان است. خیلی کار داریم برای انقلاب بکنیم. یک انقلابی هیچ وقت بازنشسته نمیشود.
- انشاءالله خدا به شما توانایی بدهد...
- ما کوچک بودیم. امام خمینی پاریس بود. پدر خانم ما که میشود عمویمان. هشتم آذر 57 در سرپلذهاب، چهارراه بازیدراز در درگیری با نیروی ژاندارمری شهید شد. خیلی مسلمان و انقلابی بود. علیاللهیها میخواستند مسجد امام زمان سرپلذهاب را آتش بزنند که ایشان رفت و دفاع کرد و تیر خورد. بعدش هم شهید شد.
- میخواستند مسجد را آتش بزنند؟
- با امام خمینی مخالف بودند و میخواستند مسجد را آتش بزنند. عمویم با چند نفر دیگر خواستند از مسجد و قرآن و اسلام دفاع کنند که رگبار بستند و هفت نفر اینجا شهید شدند. جسد مبارکشان را هم مخفیانه بردیم. چون اگر میگرفتند، پیکر را نمیدادند و جریمه هم میکردند.
- بله، پول تیرشان را میگرفتند... شما چطوری پیکر ایشان را آوردید؟
- همانجا افتاده بود. همین برادرم که شهید شد، جوان و زورمند بود، خواست بلندشان کند، یک تیر زدند به کتفاش. برادرم هم مجروح شد. خیلی بلند قد بود. هیکلش نزدیک دو متر بود. سنگین هم بود. چند نفر از فامیل آمدند و کمک کردند. عمویم را در خانه غسل دادیم و پنهانی دفن کردیم.
- الان در سنگمزار عمویتان این قضیه ذکر شده که چگونه شهید شدند؟
- نه. متاسفانه ذکری نشده.
- اسم دقیقشان را میفرمایید؟
- شهید سید محمد رحمانی که هشت آبان 57 در سرپلذهاب چهارراه امامزاده احمد بن اسحاق قمی شهید شدند.
- جراحت اخویتان چطور شد؟ به بیمارستان کشیده شد یا نه؟
- نه، در خانه درمانشان کردیم. آن موقع اگر میفهمیدند، برایمان سخت میشد. البته در روستا کسی را داشتیم که عضو حزب رستاخیر بود و گزارش داده بود به پاسگاه. خانواده ما تحت تعقیب بود ولی به هر حال در خانه درمانش کردیم. ایشان هم سنی نداشتند. تقریبا هفده سالشان بود.
- وضعیت درسی شهید صید محمد سلیمی چطور بود؟
- عالی بود. اگر میماندند الان باید وزیر میشدند. یکبار میگویند که انشاء بنویسید. پانزده صفحه دفتر در مورد یک موضوع نوشته بود. معلمش گفته بود که در مورد ترک سیگار مطلبی بنویسید. پانزده صفحه نوشته بود. استدلال کرده بود که انسان حتی میتواند نان خوردن را ترک کند و ترک سیگار که کاری ندارد.
- آن روزها که هیچ امکاناتی از کتاب و اینترنت نبود، این حجم نوشتن خیلی هنر میخواهد...
- اصلا شایسته شهادت بودند. بزرگان روستا را جمع میکرد و برایشان درباره امام سخنرانی میکرد. امام آن روزها در پاریس بودند. میگفت که امام، رهبری مذهبی ماست. ما باید دفاع کنیم. باید با هم وحدت داشته باشیم. مردم را ارشاد میکردند. من کوچک بودم و خیلی کم یادم میآید.
- حاج آقای سلیمی! جای دقیق شهادتشان را بعد ها پیگیری کردید؟
- بله. این روستایی که پایین ارتفاع بود. به کردی چند تا اسم دارد. سلمانخالی میگویند. شغالخالی هم میگویند. بالاتر از اینجا به سمت گیلانغرب یک باغ زیتون است. صید محمد تا آنجا آمده بود و در آنجا به شهادت رسید.
- پس مسیر زیادی برگشته بود؟
- تقریباً در وصیت نامهاش نوشته بود. روی یک تکه کاغذ نوشته بود و وقتی که کاغذ کم آورد، روی لباسش نوشته ادامه وصیت را نوشته بود. آنجا گفته بود که هفت کیلومتر پیاده آمدم. هفت روز زنده بودم. این آخرین رمق زندگی من است. نمیدانم که دیگر کی تمام میکنم. دستم میلرزد. خودکار را نمیتوانم روی لباس بِکشم...
- شما وصیتنامه را نگه داشتید؟
- نه. نمیدانم چیکارش کردیم!
- عجب چیز ارزشمندی بود، اگر بود...
- بله. روی پیراهنشان نوشته بودند و آخرین رمقهایش از روی رد خودکار معلوم بود...
- اینکه خودکار همراهشان بود یعنی اینکه اهل نوشتن بودند.
- بله. یک نفر بود که ششم قدیم داشت ولی کل قرآن را حفظ بود. اسمش حبیب بود. حبیب محمدی. پیرمردی بود. چون اهل علم بود صید محمد با ایشان ارتباط داشت. او میگفت: به خدا قسم همیشه برایش گریه میکنم. اگر میماند وزیر بود. من میشناسمش که این چه دانش و چه تفکر و اندیشهای داشت. واقعاً شایسته شهادت بود. به خدا من به اندازه ناخن انگشت کوچک او ارزش ندارم.
- زنده باشید. شما ماندید که یاد شهدا را زنده کنید. اگر شما نبودید یاد آنها هم فراموش میشد.
- انشاءالله خدا ما را فراموش نکند. آنها به خاطر ارزشهای اسلام و انقلاب و به خاطر دفاع از ناموس مردم جانشان را دادند.
- در همان زمان افرادی بودند که از خانههایشان بیرون نیامدند...
- صید محمد آمده بود به مرخصی. یک مرخصی 24 ساعت داده بودند. شرم دارم بگویم. آقای مالکیان، فرمانده سپاه هم آمده بود به پادگان ابوذر. زنی آمده بود و گفته بود: هفتاد نفر از این عراقیهای بیشرف، به ما تجاوز کردند. مادر و عمههایم گفتند که برادرمان شهید شد، تو دیگر نرو. قبول نکرد. گفت برای دفاع از ناموس ایران و دفاع از خاک ایران تا آخرین قطرهخونم باید بجنگم. به خدا قسم این که میگویم زیادهگویی نیست. گفت باید تا آخرین قطره خونم از آنها دفاع کنم. واقعاً شایسته شهادت بودند.
- حاج آقا! نیروهای عراقی در مدتی که اینجا روی قله 115بودند، یعنی بیش از یک سال، اینجا پایگاه و ساختمان هم داشتند؟
- بله. در این جا سنگر زدند بودند. چون مسلط بود به گیلانغرب. اگر بروید نگاه کنید همه این مناطق از این ارتفاعات بازی دراز زیر دید است. اینجا مستقر بودند. همه نیروهای کماندو و زبده گذاشته بودند. واقعاً جای خطرناکی بود.
- از دیگر شهدا کسی به خاطرتان هست؟
- بله. آقای وزوایی بودند. آقای ادبیان بود که بچه کرمانشاه بود.
- شهید حاج بابا را خوب میشناسید...
- بله. پدرشان اینجا میآید. یک دستشان هم در دشت قلاشاین در حوالی پادگان ابوذر قطع شد.
- همه آن هفده نفری که در تک اول شهید شدند در این محدوده قله 1150 بودند؟
-
بله. همینجا بود. برخی تهرانی بودند، برخی گیلانغربی بودند. برخی از دشت دیره بودند. برخی اهالی روستاهای اطراف اینجا بودند. یک سربازی قبل از همه شهید شد
که بچه تهران بود. دو تا از داییهای خودم پیکرش را آوردند به پایین. یک نفر هم به
نام اصغر محمدی بود که همراه برادرم شهید شد. عکسش کنار جاده بود. او را هم
برادرهایش پایین آوردند.
- در کنار تصویر برادرتان یک شهید دیگر به نام شهید اکبر محمودی هم هست. داستان ایشان چگونه بود؟
- ایشان هم در همین جا شهید شدند و پیکرشان تا زمان آزادسازی اینجا ماند.
- و حرف آخر...
- ما در نماز از خدا میخواهیم که مرگمان شهادت باشد...
انتهای پیام/