گروه جهاد و مقاومت مشرق - خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده ای به نام غفار است:
همه گروه ها فکر فرار در سر داشتند. ولی هیچ کس موفق به انجامش نمی شد. تا اینکه عید نوروز سال شصت و دو آن اتفاق افتاد.
فرمانده اردوگاه (که نسبت به فرماندهان بقیه اردوگاه ها مرد آرام تری بود) مدام برامان صحبت می کرد و ما را به آرامش و حفظ نظم رعایت قوانین اردوگاه توصیه می کرد.
شب ها روال همیشگی این طور بود که قبل از تاریکی هوا، عراقی ها می آمدند ما را می فرستادند تو آسایشگاه ها. در صورتی که ما آرزو داشتیم شب ها را بیرون از آسایشگاه بخوابیم.
شب عید سال شصت و دو فرمانده اردوگاه دستور داد درهای آسایشگاه ها تا ساعت ده و نیم شب باز باشد. می خواست شب عیدمان امکان هواخوری بیشتری داشته باشیم. همه مشغول قدم زدن بودند. من و اصغر و رحیم و سید ابراهیم هم همین طور. آمدند آمار گرفتند. بعد گفتند بروید توی آسایشگاه های خودتان. صبح عید معلوم شد دو نفر از اسرا فرار کرده اند.
سربازی عراقی به نام مسعود (که کرد بود و فارسی می دانست) با دو نفر از اسرا نقشه ای برای فرار طرح می کنند و شب عید اجراش می کنند. بالای سقف آسایشگاه ها پنجره های کوچکی بود که میله داشت. میله ها زیاد هم نزدیک نبودند. آن دو نفر در وصیتنامه هاشان نوشته بودند که: ما دیگر از اسارت خسته شده ایم. می خواهیم فرار کنیم. یا می میریم، یا نجات پیدا می کنیم.
مجید و محمد خودشان را می رسانند به پنجره آسایشگاه. بچه ها می خواهند جلوشان را بگیرند، اما آنها می گویند: بگذارید برویم! سرنوشت ما هر چه باشد، خودمان مسئول آنیم.
از پنجره می روند بیرون، توی ایوان آسایشگاه، می روند توی حمام آسایشگاه نُه. آن روزها در حمام ها را قفل نمی کردند. فکر می کردند اسرا نمی توانند فرار کنند. پنجره های حمام هم (که رو به بیرون اردوگاه بود) با کیسه های شن سد شده بود. مجید و محمد کیسه های شن را می آورند پایین و از پنجره می پرند بیرون. پشت پنجره، مسعود، طبق نقشه خودشان منتظرشان بوده. هر سه با هم قسمت دوم نقشه را عملی می کنند. مقصد: ایران اسلامی ... و موفق می شوند.
یکی دو روز بعد، فرمانده اردوگاه و چند نفر از سربازهای عراقی را، به جرم سهل انگاری بردند دادگاه. حتی آمدند بعضی از سربازها را جلوی چشم اسرا به شدت زدند. بعد آمدند سراغ بچه ها. ارشد آسایشگاه یک و حدود سی نفر از بچه ها را به قصد کشت کتک زدند. آب را هم قطع کردند. نزدیک دو ماه هم همه شان را توی آسایشگاشان زندانی کردند. فقط روزی نیم ساعت درها را باز می کردند تا بچه ها را زیر شلاق سربازهایشان ببرند دستشویی و برگردانند.
در این مدت، اکیپ های جستجو و هلی کوپترهای عراقی از راه های فرار آنها عکس ها و فیلم های زیادی تهیه کردند و اسرا را زیر بازجویی های وحشیانه کشیدند. بعد که به نتیجه نرسیدند، ناچار شدند بگویند: این دو تا اسیر تو راه کشته شده اند. ما از جسدهاشان فیلم برداری کرده ایم. به زودی فیلمش را نشان تان خواهیم داد.
وعده ای که هیچ وقت عملی نشد.
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 347896
تاریخ انتشار: ۱ مهر ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۳
- ۰ نظر
- چاپ
مجید و محمد خودشان را می رسانند به پنجره آسایشگاه. بچه ها می خواهند جلوشان را بگیرند، اما آنها می گویند: بگذارید برویم! سرنوشت ما هر چه باشد، خودمان مسئول آنیم.