گروه جهاد و مقاومت مشرق: ماه مبارک رمضان شروع شده بود. عراقی ها هم به پاس احترام این ماه عزیز، سحرها غذا می دادند و تا افطار از چیزی خبری نبود .مگر به کسانی که نمی توانستند روزه بگیرند و مریض و مجروح بودند، مقداری غذا برای ناهارشان می دادند.
یکی از آداب خوب بچه ها در ماه رمضان «قرائت قرآن کریم» بود. جمعیت آسایشگاه ۱۳۰ نفر بود و فقط یک قرآن در آسایشگاه وجود داشت. برای رفع این مشکل، کل آسایشگاه به سیزده گروه تقسیم می شدند و برای هر گروه بیست دقیقه نوبت قرآن در نظر گرفته می شد. هر گروه موظف بود، طی این مدت کم، زمان را بین افراد تقسیم بندی کند و هرکس بداند چند دقیقه می تواند از تلاوت قرآن فیض ببرد. بدین شکل همه منتظر لحظه ای بودند که قرآن به دست شان برسد و استفاده کنند.
عراقی ها چون سحرها برای گرفتن غذا می ترسیدند کسی را از آسایشگاه بیرون ببرند، برای همین غذای سحری را ساعت هشت شب، بعد از افطار می دادند! به ناچار هر نفر می بایست غذای خود را تا سحر نگه می داشت. برخی مواقع چند نفر با هم، غذایشان را روی هم می ریختند و سحرگاه با هم می خوردند.
سحر، همه بیدار می شدند. دور هم یا تک تک، هر کسی سفره کوچکی برای خود به اندازه یک دستمال توجیبی درست کرده بود. آن را پهن می کرد و آن آش عدس بی نمک را که شوربا نام داشت! و سرد سرد شده بود توی بشقاب می ریخت. یک لیوان آب هم کنارش! خیلی مختصر. دعا می خواندند و سحری شان را می خوردند. برخی هم به صورت گروهی با هم این کار را انجام می دادند. گروه دو تا پنج نفره. فضای معنوی و روحانی ای، آن ساعت ها بر آسایشگاه حاکم بود که هیچ گاه فراموش نمی کنم و نخواهم کرد.
کمی هم از عراقی ها و جیره خوارانشان در بین بچه ها بگویم. عراقی ها با اینکه ماه رمضان بود، دست از آزار و اذیت بچه ها بر نمی داشتند. خوب یادم است، آسایشگاه هشت، اردوگاه یازده بودیم. موقع افطار شده بود. همه داخل آسایشگاه منتظر بودیم تا مسئولان غذا زودتر غذاها را بیاورند و افطار کنیم. بعد از دقایقی بالاخره آمدند و غذا را بین همه تقسیم کردند.
آن موقع ما چهار نفر بودیم که با هم غذایمان را می خوردیم و سر یک سفره می نشستیم. من بودم و بچه های اصفهان. هم خرج بودیم! وقتی نوبت ما شد و ظرف غذایمان را گرفتیم، منتظر شدیم تقسیم غذا بین همه تمام شود و یکی از بچه ها که هر شب دعای قبل از افطار را می خواند دعا را بخواند، سپس شروع کنیم به خوردن غذا. دعا خوانده شد و شروع کردیم به خوردن.
همه گرسنه ی گرسنه بودیم. یکی، دو لقمه بیشتر نخورده بودیم که همه پس کشیدیم؛ بوی نفت! بوی پودر لباسشویی! بوی صابون! هم مزه ی غذا شده بود. دوباره لقمه ای گرفتیم. مزه مزه کردیم. همان مزه را می داد. از یک طرف، همه به شدت گرسنه بودیم و از طرف دیگر غذایی مسموم جلوی ما گرسنه ها قرار داشت. نمی دانستیم چه کار کنیم. فشار گرسنگی، فشار روحی – روانی و غذای پر چرب آلوده جلوی رویمان، همه را وسوسه می کرد! هر کسی به رفیقش می گفت: «بچه ها بخوریم. انشاء الله چیزی نمی شه! فقط یک کم بو گرفته!» دیگری از آن طرف آسایشگاه می گفت: «شاید توی بار که با ماشین آوردن یا توی انبار بوده، بو گرفته! بخورین، طوری نمی شه!»
با این جور حرف ها، بچه ها خود را توجیه کردند که روزه شان را باز کنند. یادش به خیر، یکی از بچه ها که اهل سیستان و بلوچستان بود، بلند شد و گفت: «ببینین بچه ها من که می خوردم. هیچیم نمی شه. مریض هم نمی شم. بهتره شما هم بخورین.» دیگران هم به او نگاه کردند و آب دهانشان را قورت دادند. لحظه ای بعد صدای خوردن قاشق ها به ظرف ها به گوش رسید. یکی یکی شروع کردیم به خوردن غذا. هر چند بوی نفت، صابون و ... می داد.
بیشتر بچه ها آن غذا را خوردند. همه امیدوار بودند که طوری نمی شود. بعد از افطار، غذای سحری را که همان آش عدسی بود، آوردند. مسئولان غذا، آن را هم تقسیم کردند. بر عکس غذای افطار، غذای سحری خیلی هم خوشمزه پخته شده بود! بعضی ها همان موقع قبل از خواب، غذای سحریشان را خوردند و خوابیدند که فقط برای نماز صبح بیدار شوند. در بیشتر مواقع، نیم ساعت بعد از صرف شام یک سطل چای می آوردند؛ به هر نفر نصف لیوان می رسید.
ساعت حدود یازده، دوازده شب بود. همه ی آن هایی که غذای افطار را خورده بودند، آرام آرام دل درد شدیدی گرفتند! طوری که به خود می پیچیدند و ناله می کردند. حتی اگر کسی یک لقمه هم خورده بود، به شدت دل درد داشت! بیشتر بچه ها غذایشان را خورده بودند. یک ساعت بعد همه اسهالی شدند. حال آنکه در آسایشگاه بسته بود و توالتی هم در آسایشگاه وجود نداشت. نزدیک به ۱۲۰ نفر، به این بیماری، آن هم از نوع شدید مبتلا شده بودند. چه کار می توانستند بکنند؟!
به پیشنهاد چند نفر از بچه ها، سر و صدا راه انداختیم و از پنجره ها عراقی ها را صدا زدیم. شاید دلشان به رحم بیاید و ما را چند نفر، چند نفر به دستشویی های بیرون ببرند. اما وقتی متوجه موضوع شدند، شروع کردند به مسخره کردن و بد و بیراه گفتن! هر کس، هر چقدر توانست تحمل کرد. همه به تکاپو افتادند. چند نفر بین آسایشگاه به سرعت می رفتند و می آمدند. با هم برخورد می کردند. عصبانی می شدند. با هم دعوا می کردند. بعضی ها هم خوابیده، غلت می زدند. هر کس را می دیدی، دنبال راه فراری بود که خود را از فشار این بیماری مزاحم نجات دهد، اما راهی به نظرش نمی رسید. ساعت نزدیک دو نصف شب بود و تا صبح زمان زیادی مانده بود. دیگر طاقت و تحمل همه تمام شده بود.
فکر می کنم آن شب، طولانی ترین شبی بود که پشت سر گذاشتم. بالاخره صدای پای نگهبان عراقی را شنیدم. قدم به قدم نزدیک در آسایشگاه می شد. شمارش قدم های او را داشتم: یک قدم، دو قدم، سه، چهار و ... . حس کردم در چند قدمی در است. انگار او را از پشت در دیدم که دسته کلیدها را توی دستش گرفته، یکی یکی آن ها را به هم می زدند تا کلید قفل در آسایشگاه ما را پیدا کند. بالاخره در باز شد.
نگهبان عراقی که تا به حال چنین صحنه ای را ندیده بود، مات و مبهوت آن جا شد. من هم به محض باز شدن در با عصای خود محکم آن را کنار زدم و عصازنان تند تند، به طرف دستشویی و توالت های عمومی اردوگاه رفتم. خیلی سخت بود. نمی توانستم بدوم، می بایست با فشار، خودم را نگه می داشتمن و تندتر عصاهایم را با فاصله ی بیشتری به جلو می انداختم. به این شکل خودم را به دستشویی ها رساندم. انگار بقیه هم از پشت سرم در حال دویدن بودند. بالاخره رسیدم. اولین توالت خالی را انتخاب کردم و داخل شدم. وقتی کارم تمام شد و به بیرون از توالت ها آمدم، دیدم تمام بچه های اردوگاه در صف های طولانی برای رفتن به دستشویی نشسته اند.
آن روز عراقی ها حریف بچه ها نشدند، هر چقدر هم که کتک زدند، نتوانستند جلوی بچه ها را بگیرند. همگی به سمت توالت ها هجوم آوردند. نگهبان های عراقی وقتی دیدند نمی توانند بچه ها را کنترل کنند، کوتاه آمدند. این قضیه درسی شد برایشان که دیگر درون غذای بچه ها نفت، صابون و ... نریزند.
تمام آن روز نه تنها آسایشگاه ما، بلکه همه ی شش آسایشگاه دیگر نیز چنین مشکلی را داشتند؛ یعنی در واقع کل اسرای اردوگاه. همین حادثه باعث شد در روز های بعد اسهال برخی خوب نشود. این بیماری تا یک ماه ادامه داشت. در آن یک ماه چهل نفر از بچه های اردوگاه شهید شدند! چون اسهال آن ها کم کم به اسهال خونی تبدیل شد و در نهایت به شهادت رسیدند.
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 435059
تاریخ انتشار: ۸ تیر ۱۳۹۴ - ۱۲:۰۱
- ۰ نظر
- چاپ
ساعت حدود یازده، دوازده شب بود. همه ی آن هایی که غذای افطار را خورده بودند، آرام آرام دل درد شدیدی گرفتند! طوری که به خود می پیچیدند و ناله می کردند. حتی اگر کسی یک لقمه هم خورده بود، به شدت دل درد داشت! بیشتر بچه ها غذایشان را خورده بودند.