آرزوی مرگ
بابا
مشکل اعصاب و روان داشت؛ آن هم از نوع حادش طوری که مدت زیادی او را در
وضعیت انفرادی «سپیده انقلاب»1 نگه میداشتند. بالأخره مامان توانست به
پزشکان و مسئولان آنجا بقبولاند که از عهده نگهداری بابا برمیآید و آنها
هم موقتاً رضایت دادند و بابا به خانه برگشت. گاهی که آن حالت بهش دست
میداد، زورش چند برابر میشد. دیگر هیچ وسیله سالمی برایمان باقی نمانده
بود. از شیشه گرفته تا جهیزیه مامان. طفلکی بابا وقتی حالش خوب میشد، تازه
میفهمید چه کارکرده. خیلی خجالت میکشید و بغلم میکرد و میبوسید و کلی
از من عذرخواهی میکرد. یک روز برایش یک لیوان چای داغ بردم که دوباره آن
حالت آمد سراغش. آنقدر لیوان را توی دستانش فشار داد که خرد شد.
از
دستش همینطور خون میریخت. خیلی ترسیدم. مامان در چنین اوقاتی دست ما را
میگرفت و میبرد پارک. همانجا هم خاطرات پارک آمدن با بابا یادم میآمد،
اما حالا چی؟
آنقدر
دارو و قرصهای عجیبوغریب میخورد که حسابی لاغر و نحیف شده بود؛ یک مشت
پوست و استخوان. وقتی یادم میافتد که چهطور نیمهشبها بیدار میشد و پای
سجادهاش گریه میکرد و از خدا آرزوی مرگ میکرد، دلم میخواهد بترکد.
ماجرای جانبازی بابا از این قرار بوده که وقتی خاکریزشان سقوط میکند، بابا
مجروح شده بود. عراقیها شروع کردند تیر خلاصی زدن. به بابا که رسیدند
دستوپایش را بسته بودند و از لوله تانکی آویزانش کرده بودند. فرمانده بعثی
دستور میدهد که چند تانک کنار هم قرار بگیرند و همزمان با حرکت دست او
شروع به شلیک گلوله کنند. بابا مجروح موج انفجار آن حادثه بود. عراقیها هم
پیکر نیمهجانش را همانجا رها کردند...
مهر کلثوم
مثل
پروانه به دور شمع وجود مهدی میگردد. خودش زخمها را پانسمان میکند.
داروها را ساعت به ساعت برایش میبرد و هرازگاهی زیر لب زمزمه میکند «یا
من اسمه دواء وذکره شفاء». بدنش از عفونت سیاه شده بود و حتی به استخوان هم
رسید اما دلش طاقت نیاورد، او را به بیمارستان بفرستد. گوشتهای سیاه را
با قیچی کند و با مواد شوینده شست. چراغ مطالعه را کنار جراحتها گذاشت تا
نور چراغ التیامی بر زخمها باشد. مهدی از سینه فلج است و هر شب تا صبح از
درد به خود میپیچد. 15 سال از آن اتفاق شیرین میگذرد؛ آن روز کلثوم که 19
سال بیشتر نداشت، دست به دست مهدی سپرد تا یار او در زندگی باشد. پدر
مخالف بود. میگفت «زندگی کردن با جانباز مسئولیت دارد، اگر خدایناکرده در
یک مشکل زندگی بمانی، پیش خدا و خلق خدا شرمنده خواهی شد.» اما او
میخواست دینش را به جانبازان ادا کند، حتی تقاضای مهر هم نکرد و فقط یک
جلد کلامالله مجید خواست. وضوی عشق گرفت و با نیت خالص زندگی را آغاز کرد.
گرچه
سخت بود و مهدی بارها و بارها تحت عمل جراحی قرار گرفت اما صبورانه ایستاد
و به فرزندش محمدجواد نیز آموخت عاشقانه به پدر کمک کند.
هر بار که اوضاع پدر رو به وخامت میگذارد محمدجواد با چشمانی بغضآلود میگوید «مامانجان! برای سلامتی بابا دعای معراج بخوان.»
چیزی که شما نمیبینید
سالهای
اول، سید در خواب حرف میزد و داد و بیداد میکرد. فکر میکردم اینها از
علائم دوران اسارت است. سید اکبر در دوران جنگ شیمیایی شده بود، کمکم هر
چه زمان پیش رفت، علائم و آثار شیمیایی بیشتر نمایان میشد. دستهایش از
کار افتاد. بدنش شروع به ترشح موادی کرد که ملافه را رنگی میکرد.
روی
دست سید اکبر جای یک زخم عمیق بود. همیشه برایم سؤال بود که چه اتفاقی
برایش افتاده است، ولی او از حرف زدن طفره میرفت. یکبار که میخواست وضو
بگیرد، گفتم «سید اکبر! نمیخواهی بگویی داستان این زخم چیست؟» گفت «اگر
بگویم طاقت میآوری؟» گفتم «تو بگو، من طاقتش را دارم.»
گفت
«در اسارت، روز عاشورا عزادار امام حسین(ع) بودم و گریه میکردم. سرباز
عراقی علت را پرسید. گفتم: پدربزرگم فوت کرده است، اما یک ایرانی منافق که
آنجا بود خبر رسانده بود که شیخالاسلامی دروغ میگوید، امروز، روز عاشورا
است و او برای امام حسین(ع) گریه میکند. علاوه بر اینکه او سید هم هست.
عراقیها مرا بردند، دستم را برش زدند و آن را با نمک پر کردند و دوختند،
گفتند: تا تو باشی که ما را سر کار نگذاری».
روزهای
آخر، سید اکبر از مهمانی آمدن خجالت میکشید و میگفت از اینکه شما در
دهان من چیزی بگذارید، خجالت میکشم. میگفتم سید! این حرف را نزن من
افتخار میکنم که کنار شما هستم. سیداکبر از سال 74 تکلم خود را از دست داد
اما با همه سکوتش با من و بچههایم حرف میزد.
یک
روز حاجآقا محمدتقی بهلول آمدند منزل ما،وقتی سیداکبر را دیدند کلام را
چنین آغاز کردند «انالله و انا الیه راجعون» سپس خم شدند و پاهای سیداکبر
را بوسیدند. سیداکبر با تمام سکوتش فریاد خجالت سر میداد. حاجآقا بهلول
گفتند من چیزی را میبینم که شما نمیبینید.
روز درد، شب درد
دوران
مریضیاش خیلی سخت بود. تمام روز و شبش شده بود درد و عذاب. سختتر از همه
برایش این بود که نمیتوانست پسرش را بغل کند، وقتی حالش خوب بود یکی از
چیزهایی که خیلی دوست داشت بغل کردن پسرمان بود. خیلی دوستش داشت.
توان روی پا ایستادن را نداشت؛ بیشتر از خودش، نگران ما بود. از من عذرخواهی میکرد و میگفت من اگر میدانستم مریض هستم تو را این جور گرفتار خودم نمیکردم. میگفتم تو که نمیدانستی مریضی، شاید حکمت خدا بوده که من بمانم، شاید یک اجری آن دنیا پیش خدا داشته باشم. من خودم ازش پرستاری میکردم. این قدر به او آمپول و سرم زده بودم که دیگر جانی نداشت. هرروز لاغرتر میشد. تمام بدنش زخم شده بود. دوران خیلی سختی بود... روز شهادت امام رضا(ع) شهید شد. 13 اردیبهشت 72.
بعد
از شهادتش وقتی یکجاهایی تو زندگی خیلی مستأصل میشدم مثلاً به خاطر
بچهمان که کوچک بود، میآمد توی خوابم و من را آرام میکرد. الان هم هر
وقت که ناراحتم و گیر میکنم،میروم سر مزارش و به او میگویم، او هم کمکم
میکند.
خبرگزاری رسا