شهید سید اسماعیل سیرتنیا علمدار جبهه فرهنگی استان گیلان بود، الحق که شهادت حقش بود. بارها برای برپایی یادواره شهدا از زندگی خودش زده بود، همیشه احساس بدهکاری به شهدا داشت.
اولین بار وقتی به منزلش رفتم باورم نشد این منزل یک تازه داماد و تازه عروس باشد! شش ماه از ازدواجشان گذشته بود. زمانی که وارد شدم اول فکر کردم این طبقه خالی است و خانه سید طبقه بالاست. ولی بعد دیدم همسرش هم در آشپزخانه است. چیزی که واقعا تعجب من را برانگیخت این بود که پس وسایل اینها کجاست؟! چون آن زمان من هم درگیر فراهم کردن اثاث زندگی برای ازدواج بودم وقتی منزل سید را دیدم تعجب کردم. همه جا موکت بود، تنها یک فرش ماشینی و چند تا پشتی ساده و یک تلویزیون کوچک، این تمام زندگی سید بود. بعدها باز هم به منزلش رفتم هیچ تغییری در زندگیش ایجاد نشده بود. همان موکت و پشتیها و تلویزیون کوچک...
سال 83 با راهیان نور همراه شدیم. به منطقه فتحالمبین که رسیدیم کنار یک تابلو ایستادیم عکس بگیریم. یکی از بچهها کنار تابلو ایستاد و من از او عکس گرفتم. روی تابلو نوشته شده بود: سعی کنید واقعا بسیجی باشید! بصورت اتفاقی سیداسماعیل در انتهای عکس و پشت به دوربین در حال راه رفتن بود زمانی که عکس را باهم میدیدیم شروع کرد به خندیدن و گفت: من دارم میروم و شهید میشوم و شماها ایستادید و فقط شعار میدهید! حکمت آن حرف یک دهه بعد روشن شد...
برای پدر و مادرش خیلی احترام قائل بود، سال 88 سهمیه حج خودش را داد و یک سهمیه دیگر هم خرید و پدر و مادرش را راهی حج کرد. ساعت برگشت 3 نصف شب بود. با موتورش رفت فرودگاه امام(ره)، ماشین دربست گرفت و آنها را راهی رشت کرد و خودش برگشت. برای همسرش هم خیلی احترام قائل بود.
همرزمش در سوریه میگفت؛ شب عاشورا یک ماشین اصلاح آورد و گفت بیا موهایم را از ته بزن! با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت؛ فردا روز عاشوراست. غلام نباید مو داشته باشد!
دائم ذکر حضرت زهرا(س) بر لبانش بود، مداح نبود اما همیشه وسط هیئت روضه حضرت زهرا(س) میخواند. این ارادت قلبی او به مادرش حضرت زهرا(س) باعث شد همچون مادر پهلوشکستهاش با اصابت ترکش به ناحیه پهلو شهید شود.
19 آبان مردم و آسمان رشت میگریستند و سیداسماعیل میخندید... شاید چون یک بار دیگر توانسته بود همه را زیر یک بیرق جمع کند. بیرق انقلاب و شهدا.