وقتی در بانک انصار مشغول بود هر کاری از دستش بر می‌آمد برای کمک کردن به افرادی که می‌دانست نیازمند هستند انجام می‌داد، یک‌حساب بانکی را برای نیازمندان در بانک باز کرده بود و مقداری از حقوقش را در آن پس‌انداز می‌کرد و به عنوان قرض‌الحسنه به آنها می‌داد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -
گفتم: کلید در شهادت شکسته است

یا اندر این زمانه در باغ بسته است
خندید و گفت: ساده مباش ای قفس‌پرست
در بسته نیست بال و پر ما شکسته است
این شعر حال روز ماست که روحمان زمین‌گیر دنیاست، وگرنه روح حاج حمیدها از همان ابتدا متعلق به این خاک و بند نبود که در بند شود و بماند.

رفت سوریه و قول داد که محرم برمی‌گردد؛ البته گفته بود با پای خودش نمی‌آید، سرش می‌رفت قولش نمی‌رفت و الوعده وفا که آمد نه با پای خود بلکه بر دوش ملائک.

«حاج حمید مختاربند» به قافله شهدای مدافع حرم پیوست تا ثابت کند که هنوز در باغ شهادت فراخ است و باید قفس تن را شکست تا در بهشت ماوا گرفت و در این روزگار هم می‌توان «مختار حرم» بود و انتقام ظلم به ناموس شیعه را ستاند.

مقداری از حقوق ماهیانه‌اش را برای نیازمندان پس‌انداز می‌کرد

در این میان نیمه حاج حمید که دیگر گمشده نیست و سالهاست که پیدا شده و در کنار این مرد آسمانی روزگار گذرانده در هجر همسر نه تنها بی‌تاب نیست بلکه با آرامشی مثال‌زدنی و صبری زینبی از اینکه حاج حمید به آرزوی دیرینه‌اش رسیده و آرامش یافته، خرسند است. در ادامه گفت‌وگوی بی‌تکلف و صمیمی با حاجیه خانم فخیمی را پیش رو دارید.

از زندگینامه حاج حمید شروع کنیم. موافقید؟

حاج حمید متولد سال 1335 در روستای عنبر از توابع مسجد‌سلیمان بود، البته خانواده مختاربند از خانواده‌های متدین و معتمد شهر شوشتر بودند که به اقتضای شغل پدر خانواده به این روستا مهاجرت کرده بودند و حاج حمید تا پایان دوره ابتدایی در مسجد سلیمان بود و مجدد با خانواده به شوشتر بازگشت.
او اولین فرزند از یک خانواده پرجمعیت بود، به همین خاطر از کودکی و سنین بسیار کم تابستان‌ها کار می‌کرد تا کمک خرج خانواده باشد و هیچ‌گاه فکر جمع کردن پول و اموال نبود و دستمزدش را مستقیم در اختیار خانواده قرار می‌داد.

معمولا چه نوع کارهایی انجام می‌دادند؟

کارگری می‌کرد، حتی می‌گفت مدتی گاری داشته و در بازار اجناس مردم را جا به جا می‌کرده؛ کار برایش عار نبود و به خاطر انجام دادن کارهای یدی، بدنی ورزیده و روحیه‌ای محکم و کاری داشت و به سادگی خسته نمی‌شد و به یک معمار تجربی تبدیل شده بود.اوایل دهه 50، تحصیلات دبیرستان ایشان با زمزمه‌های انقلاب گره خورد و حاج حمید وارد فعالیت‌های خیرخواهانه شد و با شرکت در برنامه‌های امداد‌رسانی و کمک به محرومان و مستضعفان با مفاهیم عمیق انقلاب آشنا شد.

در سالهای منتهی به انقلاب چه فعالیت‌هایی داشتند؟

دوران انقلاب در شوشتر با دوستان خود هسته انقلابی تشکیل دادند و در آن شرایط خفقان اعلامیه جابجا می‌کردند و کتابهای شهید مطهری را توزیع و شعارنویسی می‌کردند.او همچنین مبدع توزیع نشریه عبرت‌ها در شوشتر بود و جلسات مهمی برای آموزش قرآن و مفاهیم دینی و انقلابی دایر نمود.

بعد از انقلاب ایشان کجا مشغول به فعالیت شدند؟

بعد از پیروزی انقلاب، حاج حمید از اولین کسانی بود که لباس مقدس سپاه را برتن کرد؛ و به فاصله کوتاهی غائله کردستان پیش آمد که ایشان به سرعت لباس رزم پوشید و به آنجا رفت. پس از بازگشت از کردستان با چند تن از دوستان نزدیکش بسیج شوشتر را تشکیل و نیروهای مخلص بسیاری را جذب کرد.

بعد از تشکیل بسیج شوشتر به تیپ امام حسن(ع) رفت و فرمانده عملیات و سپس فرمانده محور شد و بعد از آن هم به عنوان فرمانده سپاه شوش منصوب شد. بعد از اقدامات ارزنده ای که در سپاه شوش داشت به عنوان جانشین فرمانده سپاه شوشتر معرفی شد، بعد از آن به قرارگاه کربلا رفت. مدیریت ستاد تیپ 51 حضرت حجت، مسئولیت بعدی ایشان بود و پس از آن در بازرسی لشکر هفت ولی‌عصر(عج) منتقل و  سپس مسئول آماد لشکر هفت ولی‌عصر(عج) شد. در نهایت به دلیل دقت و شناخت معارف و احکام دینی و قدرت و تخصص او در امور مالی به عنوان مدیر شعب بانک انصار خوزستان و پس از 5 سال تلاش پی‌گیرانه به عنوان مدیر شعب بانک انصار قم انتخاب شد.

آشنایی و ازدواج شما با شهید مختاربند چگونه رقم خورد؟

ما ساکن اهواز بودیم اما به دلیل بمباران شهر به شوشتر نقل مکان کرده بودیم و یکی از دوستان ایشان واسطه آشنایی ما شد.

شما که از ایشان شناختی نداشتید، چگونه به این ازدواج راضی شدید؟

اینکه حاج حمید پاسدار انقلاب بود برای من اتمام حجت بود؛ البته ایشان در صحبت‌هایشان هم می‌گفتند: ما در شرایط جنگ هستیم و ممکن است هر اتفاقی برایم بیفتد و در واقع همه چیز را برای من روشن کردند. ازدواج ما هفتم تیر 1360 و دقیقا مصادف با انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیت‌الله بهشتی و یارانش بود؛ مراسم ساده‌ای بود که به دلیل وقوع این اتفاق، ساده‌تر هم برگزار شد.

درباره بچه‌ها و رابطه پدر با آنها در این سالها بفرمایید؟

فرزند اول ما طیبه خانم متولد سال 61 است، اکثر طفولیت ایشان حاج حمید جبهه بود، به همین خاطر وقتی کسی از ایشان می‌پرسید شغل پدرت چیست؟ می‌گفت: جبهه کاره!

فرزند دومم آقا محمود که در سال 63 به دنیا آمد. ایشان برای گذراندن دوره دافوس تهران بودند و بعد هم که به لطف خدا زهرا خانم و محمد‌حسین به دنیا آمدند. شهید مختاربند با وجود بچه‌های کم سن و سال و سر‌و صدای آنها در منزل تصمیم گرفت وارد دانشگاه شود و ادامه تحصیل بدهد و در رشته مدیریت قبول شد. در حالی که کار بیرون و خرید منزل نیز کاملا بر عهده ایشان بود.

الگوی خیلی خوبی برای بچه‌ها بود. دست آنها را می‌گرفت و آنها را به مسجد می‌برد. برای نماز خوان کردنشان برنامه داشت و برای نمازهایشان در دفتری علامت می‌زد و وقتی به حد مشخصی که می‌رسید یک جایزه به آنها می‌داد تا به نماز خواندن تشویق و ترغیب شوند.

ویژگی‌های بارز شهید مختاربند را در طول سال‌هایی که با ایشان زندگی کردید چه دیدید؟

اطاعت ایشان از ولایت‌فقیه خیلی بارز بود. بسیار علاقه‌مند به امام خمینی(ره) و بعد از ایشان به رهبر معظم انقلاب بودند و می‌گفت: «من به قدری به ایشان ایمان دارم که اگر به من بگوید برو درون آتش، می‌روم» و فکر می‌کنم با  رفتن‌در آتش جنگ سوریه این را ثابت کرد.

بسیار مقید به مسجد رفتن و شرکت در نماز جماعت بودند؛ خستگی و مشغله و گرما هیچ‌کدام مانعی برای این کار نبود. حتی زمانی در منزلمان کار بنایی داشتیم و کمک دست کارگرها بود. به محض اینکه وقت اذان می‌شد دست از کاز می‌کشید و راهی مسجد می‌شد و فکر می‌کنم توفیق مسجد رفتن زمینه‌ساز توفیقاتی دیگر برای حاجی شد.در مسجد با جوان‌ها پایگاه بسیج راه‌اندازی کرد و با آنها کار فکری فرهنگی انجام می‌داد. فقط فکر تربیت بچه‌های خودش نبود، فکر همه بچه‌های محله بود. با هزینه خودش آنها را به اردو می‌برد و از هزینه کردن برای جوانان دریغ نمی‌کرد. در حالی که ما یک زندگی کارمندی داشتیم ولی معتقد بود باید جوانان در مسیر دین و اعتقادات قرار بگیرند.از دیگران گره‌گشایی و از طریق مالی و معنوی و فکری به همه کمک می‌کرد و در واقع مسجد رفتن زمینه انجام کارهای خیر دیگر را برای حاج حمید مهیا می‌کرد.

به یا دارم مدتی در احداث ساختمان مسجد چهار ده معصوم اهواز(فازیک پاداد) کمک می‌کرد، هوا بسیار گرم بود و ایشان هم مقید به روزه مستحبی و هر چقدر به ایشان می‌گفتم لااقل وقتی روزه‌ای برای کار ساختمانی مسجد نرو یا این روزها روزه نگیر، قبول نمی‌کرد.در خاطرات یکی از دوستانش هم خواندم که وقتی چاه توالت مسجد گرفته بود حاجی بدون توجه به موقعیت کاری خود  به عنوان مسئول شعب بانک انصار شخصا برای رفع این مشکل اقدام کرد.

بسیار اهل مطالعه بود و این ویژگی را از قبل از انقلاب داشت و این اواخر هم اگر وقت نداشت حداقل روزنامه‌ها را مرور می‌کرد. خیلی ساده زیست و خاکی و دل رحم بود؛ گاهی اوقات در مسافرت پیش می‌آمد به ناگاه ماشین را متوقف می‌کرد و دنده عقب می‌رفت و چوپان، کشاورز یا مسافری که کنار جاده دست تکان داده بود را سوار می‌کرد، در حالی که ما اصلا متوجه این فرد نشده بودیم؛ ولی او حواسش به خیلی چیزها بود. بسیار مستضعف‌نواز بود و می‌گفت: وقتی خدا این ماشین را به عنوان نعمت به من داده من وظیفه دارم به وسیله آن به مردم خدمت بکنم.

به طلبه‌ها خیلی ارادت داشت و از هیچ کاری برایشان دریغ نمی‌کرد؛ مدتی مستاجر طلبه‌ای داشتیم در اهواز که حاجی حد اقل کرایه را از ایشان می‌گرفت و بعدها هم به من گفتند که همان حداقل‌ها را هم جمع کرده و موقع تخلیه به او بازگردانده است. داماد دوم ما و البته دخترم نیز طلبه هستند. به همین خاطر حاج حمید هیچ شرط و شروطی برایشان قرار نداد. حتی شام عروسی را که تعداد بسیار قلیلی دعوتی داشتیم را خود حاجی تقبل کرد که به ایشان فشاری نیاید. به ساخت مسجد و آباد کردن خانه خدا خیلی اهتمام داشت و در ساخت مسجد چهارده معصوم اهواز و مسجد باقریه قم از هیچ کاری حتی کارگری دریغ نکرد.

در خصوص حالات عبادی و معنوی حاج حمید نیز توضیح می‌فرمایید؟

نمازهایشان به ویژه نماز شب‌هایشان خاضعانه و عاشقانه بود؛ تقریبا نمی‌شود گفت هیچ قنوت ایشان بدون گریه و طلب شهادت سپری می‌شد. بعد از نماز صبح وقتی از مسجد به منزل می‌آمد مشغول خواندن دعای عهد و زیارت عاشورا می‌شد و تا طلوع آفتاب بیدار بودند.به صله رحم بسیار اهمیت می‌داد و حتی وقتی قم بودیم عید نوروز و یا هر فرصتی که پیش می‌آمد برای سرکشی به اقوام به خوزستان می‌آمدیم.وقتی  دربانک انصار مشغول بود هر کاری از دستش بر می‌آمد برای کمک کردن به افرادی که می‌دانست نیازمند هستند انجام می‌داد، این در حالی بود که آشنایان باید طبق روال کارشان انجام می‌شد و آنها هم می‌دانستند که حاجی اهل توصیه نیست.  یک‌حساب بانکی را برای نیازمندان در بانک باز کرده بود و مقداری از حقوقش را در آن پس‌انداز می‌کرد و به عنوان  قرض‌الحسنه به آنها می‌داد.

مشکل دیگران را مشکل خودش می‌دانست و اگر باید جایی می‌رفت و یا کسی را می‌دید وقت می‌گذاشت و پیگیری می‌کرد و آدم بی‌تفاوتی نبود و به همین خاطر دوستانی دارد که شیفته او هستند و حاضرند برایش جان بدهند.  یادم می‌آید یک بار هم مسافرت بودیم که وقت اذان شد و برای اقامه نماز در یک مسجد سر راهی توقف کردیم؛ سرویس‌های بهداشتی آنجا کاملا تاریک بود؛ وقتی نمازش را خواند رفت از مغازه لامپ خرید و نصب کرد بعد مجدد راه افتادیم؛ به رفاه حال دیگران و کمک به فرهنگ نماز و نمازخوانی حساس بود.

از چه سالی ساکن قم شدید؟

سال 82 بود که به خاطر مسئولیت جدیدی که به حاجی محول شد باید به قم نقل مکان می‌کردیم؛ حاج حمید خیلی خوشحال شد که همجوار حضرت معصومه (س) می‌شویم؛ چون خیلی از وضعیت فرهنگی و بدحجابی و ناامنی‌ها ناراضی بود. منزلمان نزدیک حرم بود،  نوافل را در منزل ادا می‌کرد و نماز صبح‌ها را به مسجد می‌رفت و فاصله مسجد تا منزل را می‌دوید و ورزش می‌کرد و همیشه سعی می‌کرد جسمش را آماده نگه دارد.

تا چه سالی مشغول به کار بودند؟

پس از بازنشستگی دو سال مجدد مشغول  به کار شدند و اما بعد از آن به جمع خدام آستان متبرک حضرت معصومه(س) پیوستند. با اسراف خیلی مخالف بود؛ یکی از کارهای ما در سفرهای زیارتی حتی در سوریه که خدمت ایشان بودم این بود که باقی مانده غذاها را به سرعت جمع می‌کرد و برای افراد نیازمند می‌برد.در منزل نیز علی‌رغم اینکه بنده خیلی اهل رعایت بودم مدام متذکر می‌شد که اسراف و ریخت‌وپاش صورت نگیرد؛ چه در خوراک و پوشاک چه در مصرف آب و برق.

چطور شد که سیر زندگی حاج حمید با سوریه گره خورد؟

مرداد سال93 آغاز یک تصمیم بزرگ برای ایشان بود؛ یکی از فرماندهان دفاع مقدس که عازم سوریه بود از ایشان پرسیده بود که اگر نیرو خواستیم، هستی؟ و ایشان هم پاسخ مثبت داده بود؛ بر خلاف اینکه به نظر می‌رسد انسان‌هایی در سن حاج حمید تعلق بیشتری به دنیا پیدا می‌کنند؛ چون وابستگی‌های بیشتری دارند؛ ولی ایشان اصلا این گونه نبود و راحت و سبکبال، گویی علاقه‌ای به هیچ کس و هیچ چیز ندارد؛ کوله‌بارش را بست و رفت؛ در دنیا زیست ولی به دنیا دل نبست.این اواخر که با او صحبت می‌کردم می‌گفت: «من از دنیا دل کنده‌ام» و تا کسی همه وابستگی‌ها و دلبستگی‌هایش را رها نکند شهید نمی‌شود.

هیچ وقت برای منصرف کردن و بازگشت او تلاش نکردید؟

چرا، یک بار که از سوریه آمد خواهرانش دورش را گرفتند و گفتند:«یک‌سال است که آنجایی کافی نیست؟ دیگر نمی‌خواهی برگردی؟» با حالت گریه گفت:«یعنی حرم حضرت زینب(س) را بگذارم به دست نااهلان بیفتد؟ اگر من بخواهم با وضعیت آنجا در شهر خودم زندگی کنم مرگ بر این زندگی.»یک بار هم که من از ایشان درخواست بازگشت کردم گفت:«برمی‌گردم ولی نه با پای خودم مگر اینکه مرا بیاورند».
 

ماه محرم منتظرش بودیم که بیاید؛ چون معمولا برای زنجیرزنی به خوزستان می‌آمد، به وعده‌اش وفا کرد؛ آمد؛ ولی بر بال ملائک و همان طور که گفته بود آوردنش.

شما هم سفری به سوریه داشته‌اید؟

وقتی نمی‌توانستند بیایند تماس می‌گرفتند و من می‌رفتم ؛چهار سفر توفیق داشتم خدمتشان برسم و مقداری از وسایلم را آنجا گذاشته بودم برای مواقعی که می‌روم دیگر با خود جابه جا نکنم، آخرین سفرتقریبا یک ماه قبل از شهادتشان بود که هنگام بازگشت گفت: «وسایلت را همراهت ببر» گفتم: «من می خواهم دوباره برای زیارت بیایم.» گفت: «ممکن است  بیایی ولی به عنوان همسر شهید.»

و روزهای منتهی به شهادت؟

یک سفرکه از سوریه آمده بودند؛ مرا صدا زد و دندان‌های شکسته‌اش را نشانم داد پرسیدم: «این کار برای چیست؟» گفت:« این‌ها نشانه است برای اینکه اگر نیاز بود مرا شناسایی کنید در خاطرتان باشد.»  و من به شدت احساساتی شدم و گریه کردم. حاج حمیدگفت:«تو می‌دانی شهادت یعنی چه؟ یعنی من زودتر می‌روم بهشت و برای شما جا می‌گیرم تا شما بیایید.» در سفر آخرش چندین بار گریه کرد و حالا که خوب فکر می‌کنم متوجه می‌شوم که آن گریه‌ها، گریه وداع بود.در آخرین پیامک‌هایش درست یک روز قبل از شهادتشان نوشته بود من در یک باغ میوه هستم؛ یکی از همرزمانش بعد تعریف کرد که همان روز به او از انگورهای آن باغ تعارف کردیم و او قبول نکرد گفت: «من می‌خواهم از انگورهای بهشت بخورم» و فردایش به شهادت رسید و یکی از بستگان ایشان را در خواب در باغ انگور دیده بود که با چهره نورانی در حال انگور خوردن است.یکی از آخرین پیامک‌های ایشان این شعر بود:
شیعیان بس نیست غفلت‌هایمان
غربت و تنهایی مولایمان
ما ذلیل و عبد دنیا گشته‌ایم
غافل از مهدی زهرا گشته‌ایم
من که دارم ادعای شیعه‌گی
 چه بگویم من به جز شرمندگی

مصیبت کوچکی نیست، چگونه با آن کنار می‌آیید؟

حاج آقا که شهید شد به آرامش رسید؛ چون واقعا در دنیا آرام و قرار نداشت و من هم به همین خاطر دلم خیلی آرام است و اگر شب تا صبح سر بر مهر بگذارم و خدا را شکر کنم کافی نیست زیرا شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود و از مصادیق اتم عاقبت به خیری شهادت است.ایمان دارم که شهدای حرم نزد خدا خیلی بزرگند؛ چون برای جهاد هجرت کردند و از سرزمین و دلبستگی‌های خود گذشتند و در دیار غربت جنگیدند و خداوند برای مهاجرین در قرآن اجر فراوان ذکر فرموده‌اند چه برسد به اینکه انسان در کنار مهاجرت توفیق جهاد را هم داشته باشد.

آیا محل دقیق و نحوه شهادت ایشان را می‌دانید؟

حاج مجید همرزمش ماجرا را این گونه روایت می‌کند که جبهه النصره دوم مهر عملیاتی را در منطقه قنیطره آغاز کرده بود که هدف نهایی خود را اشغال دمشق تا عاشورای حسینی قرار داده بودند. حاج حمید که در سوریه به «ابوزهرا» معروف بود وقتی متوجه موضوع شد با تماس‌های مکرر با فرمانده عملیات از او خواست که به عنوان نیروی عملیاتی از او استفاده شود. به همین خاطر به عنوان فرمانده محور یک معرفی شد.20 مهرعملیات سنگینی شد و در درگیری‌ها  مهمات تمام شد و حاج مجید در حال مهمات رسانی به خط بوده که حاج حمید را می‌بیند که با نشاط خاصی در حال گرداندن عقبه برای پرتاب خمپاره است و وقتی خمپاره به هدف اصابت می‌کند با مشت گره کرده فریاد می‌زند:«الله اکبر، جانم فدای رهبر» و شعار یازهرا(س) سر می‌دهد.

حاج مجید به شهید «حسونی زاده» دیگر همرزم حاجی می‌گوید: «به ابوزهرا بگو خیلی نورانی شده حواسش به خودش باشد و این‌قدر جسورانه در خط مانور ندهد» که حاجی جواب می‌دهد: «هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند.» حاج مجید و شهید حسونی‌زاده به ساختمانی در آن حوالی می‌روند که متوجه می‌شوند دشمن در حال دور زدن ساختمان است و متاسفانه شهید حسونی‌زاده تیر می‌خورد و چند نفری که برای عقب کشیدن ایشان نیز می‌روند تیر می‌خورند.

وقتی حاج حمید متوجه موضوع می‌شود برای اینکه شهید حسونی زاده دست دشمن نیفتد جلو می رود که در حین حرکت گلوله ای به سینه ایشان اصابت می‌کند و با نوای یاحسین(ع) بر زمین می‌افتد؛ وقتی نیروها او را به عقب آوردند سوار ماشین می‌کنند و حاج مجید سعی داشته به ایشان تنفس مصنوعی بدهد که گویا ایشان همان لحظه و در دم به شهادت رسیده بودند.

به نظر شما پیام شهدا و مسئولیت ما بعد از شهدا چیست؟

فکر نمی‌کنم کسی باشد که شهدا را دوست نداشته باشد؛ انسان‌های بزرگی که در صحنه خطر، سینه خود را برای دفاع از اسلام  سپر کردند؛ تا امنیت و آرامش ما تامین گردد.آیا گریه بر شهدا به تنهایی برای ادای حق آنها کافی است؟ آیا می‌شود شهدا را دوست داشت ولی آرمانشان را نه ؟ شهدا رهرو می‌خواهند، رهروانی که اهدافشان را دنبال کنند.شهدا به دنبال یاری حسین زمان بودند و به دعوت او لبیک گفتند، ما چگونه می‌توانیم به ولی زمانمان یاری برسانیم؟ به دختران و خواهران خودم عرض می‌کنم که به یقین حجاب شما از مصادیق بارز و کلیدی یاری حسین زمان و وفاداری به خون شهداست. اطاعت از ولی‌فقیه، پشتیبانی از نظام ، خدمت به مردم، انجام واجبات و ترک محرمات نه تنها ما را به رستگاری اخروی می‌رساند بلکه باعث می‌شود در محضر شهدا شرمنده نباشیم.

صحبت دیگرم با خواهران خودم این است که قناعت و ساده‌زیستی را در راس امور زندگی خود قرار دهند و با پرهیز از تجمل‌گرایی و مدیریت هزینه به مردان زندگی خود فرصت و فراق بال بدهند تا برنامه‌ریزی‌های معنوی را در زندگی پیاده کنند. زیرا کار زیاد برای پاسخگویی به نیازهای خانه و خانواده نشاط عبادت را از آنان می‌گیرد و این ظلمی است که در حق آنان روا داشته می‌شود، لذا بانوان مسئول رشد معنویت در خانواده اند.

بانوان عفیفه ما در زمینه دیگری نیز می‌توانند نقش ویژه‌ای داشته باشند و آن هم اجرای فرامین رهبری پیرامون  اقتصاد مقاومتی است؛ بیش از 80 درصد این موضوع متوجه خانم‌هاست. چرا باید کشور ما در مصرف آب و برق و گاز از استانداردهای جهانی چندین برابر فاصله داشته باشد؟ اگر زنان برنامه‌ریزی دقیقی داشته باشند و فرزندان خود را نیز با این تربیت بپرورانند کشور ما از این وضعیت خارج می‌شود در غیر این صورت باید منتظر شرایط بدتری باشیم.متاسفانه اسراف دیگر رنگ گناه بودنش را از دست داده و به راحتی شاهد تغییر دکوراسیون‌ها و لباس‌ها و موارد  هزینه بر دیگر هستیم. بانوان قابلیت‌های بسیار زیادی برای ظهور و بروز دارند؛ چه در زمینه اقتصادی و چه در زمینه فرهنگی همین که خانم‌های ما اهل مطالعه باشند و بدانند چگونه فرزندان خود را تربیت صحیح کنند از مصادیق پیروی از شهداست.

منبع: کیهان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس