وارد خانه که میشوی هر کس حس و حال خاص خودش را دارد. سعید؛ برادر کوچکتر -جانبازی که یکی از چشمانش را در خیبر جا گذاشته است- تازه عمل قلب کرده و روی تختی در حال استراحت است و البته شاید شنیدن این خبر برای او شوک بزرگی باشد. مادرِ نگرانی که انگار بو برده چه خبر شده و ملتهب و آشفته است و پسری که میگویند شش ماه بیشتر نداشته که داغ پدر بر سینهاش نقش میبندد. حال بقیه اهالی هم، هرکدام قصه خاص خودش را دارد...
اما در این میان حس و حال مادر از همه متفاوتتر است. با بغضی که رو به گریه است به استقبال میهمانانش میآید و با حالتی ملتمسانه که انگار خواستهای مهم داشته باشد، روبرویشان نشسته و شروع به روایت روزهای پّر از التهابش میکند. روزهایی که به گفته خودش تنها به مدد خداوند و اهل بیت توانسته آنها را سپری کند و زندگی را زندگی...!
او از خواب امروزش میگوید؛ خوابی که در اولین ساعات صبح دیده و انگار بیشتر دلش را قرص کرده که خبرهایی در راه است. او خوابش را اینگونه تعریف میکند: «امروز حدود ساعت 4 صبح بود که خواب مسعودم را دیدم. خواب دیدم در یکی از کوچههای آبادان در حال بازی بود که ناگهان دوید و در لجنزاری که روبروی ما بود افتاد و شروع کرد دست و پا بزند. من با بی تابی زیاد، به سمتش دویدم و به هر سختی که بود او را از زیر گل و لایهای فراوان بیرون کشیدم. آنقدر به پشتش زدم تا هرچه از آن کثافتها به دهانش رفته را بیرون بریزد. بعد هم او را شستم و تمیزش کردم. اما به لحظهای نکشید که باز مسعود دوید و خود را در آن لجنزار انداخت و من هم دومرتبه کار قبل را تکرار کردم. خلاصه این اتفاق 5 مرتبه رخ داد تا اینکه بار آخر و بعد از تمیز کردن او، مسعودم کوچک و کوچک شد و به اندازه به کودک 5-4 ساله درآمد و ناگهان از جلوی چشمان من محو شد.»
و حالا این خواب، نشانهای برای آمدن مسعود شده و مادر را برای رسیدن به او، بیتاب تر کرده است. اشک پهنای صورت پر چین و چروکش را گرفته و با بغضی که پر از حرف ناگفته است، التماس میکند اگر خبری از پسرم آوردهاید، زودتر بگویید چراکه من سالهاست به امید چنین روزی نشستهام...
«به حمدالله پیکر فرزند شما مسعود پیدا شده است...» بغض مادر میشکند و چشمانش بارانی! باورش سخت است اما همین چند کلمه انگار بهشت را به دنیای مادر میآورد؛ جایی در چندقدمی پسرش!
مادر قصه صبوریهایش را در جمع روایت میکند. قصه روزهایی که مهدی تنها فرزند مسعود همه زندگیاش میشود و با جان و دل او را بزرگ میکند. حتی حالا که خود مهدی نیز صاحب فرزند شده و امیرحسیناش را در بغل دارد، حس مادربزرگ نسبت به او تغییری نکرده و حتی به فرزند او نیز سرایت کرده است.
مهدی از نسل دهه شصتیهاست. او در خاطرات کودکیاش، خاطرهای که در آن بابا حضور داشته باشد، ندارد؛ وقتی که تنها شش ماه از عمرش را با او سپری کرده است. با اویی که میگوییم یعنی در زمان حیات او وگرنه آنطور که شنیدهایم، مهدی از همان ابتدای تولدش، زیاد روی ماه پدر را ندیده است. او از همان نخستین روزهای زندگیاش، رفته رفته یاد میگیرد، مفهوم پدر و معنای شهادت را آمیخته با هم به ذهن بسپارد.
چهرهاش، او را صبورتر و مقاومتر از دیگر اعضای خانواده نشان میدهد. شاید هم نمیخواهد زیاد بروز دهد که 32 سال دوری از پدر، چقدر برایش سخت و نفس گیر بوده است. «مهدی وحید دستجردی» متولد شهریور 62 است و پدر 22 سالهاش در اسفند همان سال در عملیات خیبر به شهادت میرسد. او معتقد است این سالها حضور پدر را همیشه در زندگیاش داشته اگرچه دستان او را لمس نکرده و سایهای از پدر را کم داشته است.
هوش و استعداد فوق العاده مسعود هم حرفهای زیادی برای شنیدن دارد. محمد؛ برادر بزرگترش، از نبوغ خاص او در چهارسالگی و مسلط بودنش به زبان انگلیسی و عربی میگوید و عنوان میکند: «مسعود در ابتدایی ترین سنین زندگیاش، تسلط ویژهای بر زبان عربی و انگلیسی داشت به طوری که توجه همگان را به خود جلب کرده بود. حتی یک زمانی قرار شد امتحانی از او گرفته شود و بدون این که نیاز به گذراندن دوره دبستان و راهنمایی باشد، وارد دوره دبیرستان شود.» و البته داستان این استعداد به جایی میرسد که مهدی در بُحبوحه جنگ در رشته پزشکی دانشگاه تبریز پذیرفته میشود!
به گزارش تشسنیم، مادر میگوید: «زمانی که متوجه خبر قبولیاش در رشته پزشکی دانشگاه تبریز شد به من گفت عملیات خیبر نزدیک است، اول میروم آنجا و بعد از اتمام عملیات برای کارهای ثبتنامم اقدام میکنم که متاسفانه به جایی نکشید شهید و در دانشگاه شهادت پذیرفته شد.»
از او میپرسم چقدر به داشتن فرزندی همچون مسعود افتخار میکنید و او در پاسخم میگوید: «خوشحالم که خدا چنین فرزندی به من داد. البته خداراشکر من همه فرزندانم سالم و صالح هستند ولی مسعود از کودکی خاص بود. شش سالش بود اما نمازش ترک نمیشد! همه چیزش به جا بود و اعتقادات محکم و راسخی داشت. او برای من فرزندی نمونه بود.»
مهدی از حس و حال امروزش تعریف میکند، وقتی خبر آمدن بابا را شنید. او میگوید: حسی که امروز از شنیدن خبر پیدا شدن پدرم دارم، حسی است که همه این سالها به همراه داشتهام. من هر لحظه و هر دقیقه این سالها، به آمدن او فکر میکردم.
مهدی که شهدا را حی و حاضر و زنده میداند، ادامه میدهد: اگر من این سالها حضور پدرم را در زندگیام حس کرده و او را کنار خود دیدهام به خاطر زنده بودن شهدا است. من همیشه این حضور را لمس کردهام و او هر لحظه با من بوده است.
او آمدن جسد پدرش را یک پیام برای افرادی میداند که منتظر شنیدن آن هستند و میگوید: این جسدی که امروز برای ما آورده شده است، یک نماد است و شاید رسالتهای فراوان دیگری داشته باشد که ما نباید از آن غفلت کنیم.
مهدی معتقد است پدرش در مراحل مختلف زندگی و هر موقعی که به او نیاز داشته، به نحوی خاص، پیامش را به او رسانده است؛ یک روز با آمد پیکرش، یک روز با خبر پیداشدن پیکر دوستش و یک روز...!
و حالا مادر از وصیت پسرش سخن میگوید، از خواستهای که دلش میخواهد جامه عمل بپوشد و با بغض و گریه آن را به زبان میآورد. مادر میگوید: «پسرم وصیت کرده بود اگر شهید شد او را آبادان خاک کنند که گرد پای زوار کربلا روی قبر او بنشیند.»
مادر دلش میخواهد جنازه مسعودش را در شلمچه و کنار شهدای گمنام دفن کنند تا گرد و غبار کربلا به مزار او برسد و این تنها خواسته او از خداوند بعد از 32 سال چشم انتظاری است ...!