گروه جهاد و مقاومت مشرق - بعد از چند هفته درگیری و کشمکش درونی، دیروز حوالی غروب به نتیجۀ مهمی رسیدم. راستش را بخواهید در این چند هفته به دنبال پاسخی محمکه پسند و شفاف برای پرسش چالشی و جنجالی دلم بودم. البته در گوشی عرض کنم که من همان روزهای اول به نتیجه رسیدم ولی جوانب متعدد و مختلف موضوع نیاز به بررسی و تحقیق بیشتر داشت.
دردسرتان ندهم. ماجرا از این قرار است که یک روز صبح به آیینه خیره شده بودم و برای سلامتی و چشم نخوردن خودم چارقل می خواندم. حال و هوای خوش آیینه و صدای شر شر آب و نشاط صبحگاهی و خروس خوانی کبک، من را به آغاز یک روز رویایی امیدوار کرده بود که جناب دل بعد از سالیان دراز از خواب خوش بیدار شد و با یک ژست عالمانه به من گفت: « هی فلانی! یه نگاه به خودت بنداز؛ ببین دیگه یه تار موی سیاه هم تو سرت نیست. »
با حالتی شبیه فرمانده های شکست خورده نگاهم را به سمت آیینه پرتاب کردم. دل بیچاره راست می گفت. آثار و علائم پا به سن گذاشتن در چهرۀ من با چشم بسته هم دیده می شد ولی به قول جوانهای امروزی من نباید جلوی دل کم می آوردم. خیلی زود بر اوضاع خودم مسلط شدم و بادی به سینه انداخته و با حالتی بی تفاوت گفتم: « هی دل غافل! مگه پیر شدن عیبه؟ همه پیر میشن. این خاصیت روزگاره ». صدای خندۀ دل مثل بمب در مغزم ترکید. من که هنوز چیزی از منظور مستتر در پشت حرفهای دل نفهمیده بودم بهت زده منتظر ادامۀ ماجرا بودم که دل بعد از چند لحظه سکوت گفت: « پیرمرد! عمرت تموم شد و شهید نشدی؛ حواست هست؟ چی شد نتیجۀ یه عمر آرزو و تلاش برای شهادت ». طعنۀ دل مثل عمود آهنین بر سرم فرود آمد و کم مانده بود قالب تهی کنم.
سراسیمه و هراسان به سراغ سجل خاک خورده ام رفتم. چند دهه از تاریخ تولدم گذشته بود. بغض گلوی احساسم را گرفته بود. نفسم بالا نمی آمد. نگاهی به پشت سرم انداختم. پر بود از آرزوی شهادت و برگزاری یادواره و گفتن از شهیدان و هزاران ساعت تنفس در حریم حماسه. خوبتر که نگاه کردم دیدم در تمام این سالها درست همانجایی که من با حال و حالتی عارفانه از شهادت دم می زدم صدها نفر آرام و بی ادعا شهید شده اند و من همچنان مشغول تفحص سیرۀ شهدا هستم.
از آن روز به بعد برای یافتن پاسخ دل که پرسیده بود پس چه شد نتیجۀ یک عمر آرزو و تلاش برای شهادت، آوارۀ گذشته و حال و آیندۀ خودم بودم تا اینکه دیروز حوالی غروب فهمیدم که شهادت کالای بازاری نیست و نصیب هر کسی هم نمی شود. کسی که می خواهد شهید شود باید از همه چیز این دنیا و آن دنیا دل کنده و مهیای رفتن باشد. نقل است که حبیب بن مظاهر هنگام رفتن به کربلا با مسلم بن عوسجه روبرو شد. از او پرسید که «ای مسلم به کجا می روی؟» پاسخ داد: «به حمام می روم». حبیب گفت «الان زمان این کارها نیست. از سیدالشهداء علیه السلام نامه رسیده و باید رفت». تاریخ نویسان اینگونه گفته اند که مسلم بعد از شنیدن این حرف حتا به خانه نرفت و یکسره عازم کربلا شد. بگذریم! من بعد از بازخوانی حال و رفتار شهدا فهمیدم مال شهادت نیستم.
به گمانم این حس و حال هم موقتی باشد و بعد از این باز هم من باشم و یاد شهیدان و همان حرفهای به ظاهر قشنگ همیشگی.
*حمید بناء
از آن روز به بعد برای یافتن پاسخ دل که پرسیده بود پس چه شد نتیجۀ یک عمر آرزو و تلاش برای شهادت، آوارۀ گذشته و حال و آیندۀ خودم بودم تا اینکه دیروز حوالی غروب فهمیدم که شهادت کالای بازاری نیست و نصیب هر کسی هم نمی شود.