به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آیتالله شاهآبادی در آغاز دوره اول مجلس شورای اسلامی بهعنوان کاندیدای مشترک جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی و دیگر گروههای اسلامی بود که با رأی بالای مردم تهران به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و طی 4 سال خدمت در این سنگر، اثرات عمیقی از خود به جای گذاشت. ایشان در کمیسیون قضایی، یک عضو صاحبنظر فعال بود و در دوره دوم با کسب 1.5 برابر بیشتر رأی به نمایندگی مجلس انتخاب شد و همین دلیل بر افزایش محبوبیت او در بین مردم بود.
نمایندگی امام در بنیاد مستضعفان از سال 1359 و همکاری با اوقاف و امور خیریه از فعالیتهای قابل توجه جانبی دیگر آیتالله شاهآبادی بود. در طول مدت دفاع و جنگ تحمیلی در فرصتهای به دست آمده در جمع رزمندگان اسلام و در کنار آنان در جبههها حضور مییافت. بالاخره در واپسین مرحلهای که آیتالله از مناطق جنگی جنوب بازدید میکرد، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بر اثر انفجار و اصابت ترکش در ششم اردیبهشت ماه سال 63 در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت به شهادت رسید. روایاتی از زندگی سخت این شهید والامقام و شیوههای تربیتی او برای عادت کردن فرزندان به چنین سختیهایی در ادامه میآید:
پسر کو ندارد نشان از پدر
بچه های من خیلی کوچک بودند و توقع آن چنانی از آن ها نداشتم و سعید هم که خوب بود و حتی بیشتر از سهم خودش با هوش و زرنگ بود و بچه ای بود که با وجود سن کم، خوب بود. حتی یک ماشین دست دوّم را به او دادند که از صندوق علوی پول قرض کردیم و آن را 23 هزار تومان خریدیم . چون کوچک بود من می ترسیدم و وقتی می خواست به راه دوری برود مثلاً به شهرستان، می ترسیدم و حتی چند بار به دیگری گفتم که ما را ببرد و بیاورد و سعید دلخور شد. اما به خاطر من چیزی نمی گفت و رعایت می کرد تا این که کم کم راه افتاد.یادم است وقتی میخواستیم برای ملاقات به بانه برویم سوار مینی بوس شده بودیم و راننده منتظر مسافر بود که ماشینش پُر شود بعد حرکت کند ما هم ناراحت بودیم و دلمان شور می زد و میخواستیم زودتر برسیم که ناگهان سعید نشست پشت فرمان و ماشین را از گاراژ بیرون آورد، همه وحشت کرده بودند و چون او کوچک بود فکر می کردند الان تصادف می کند و همه را می کشد. به راننده گفتیم ما پول مسافرهایی را که سوار نکردی، می دهیم فقط سوار شو راه بیفت مثلاً شاید 10 صندلی خالی بود که 100 تومان کرایۀ آن ها می شد گفتیم این را ما میدهیم که قبول نمی کرد. اما وقتی سعید این کار را کرد دیگر مجبور شد که ما را ببرد.
تربیت فرزندان و آموزش و همراهی
هر وقت کمبودی در درس داشتند و یا تابستان ها که بچه ها تجدید داشتند به آن ها کمک می کردند. یادم است معلمی در قم قرآن درس میداد و آقا سعید از ایشان ایراد گرفته بود (حدوداً سال دوّم یا سوّم ابتدائی بود) و او هم آقا سعید را زده بود. حاج آقا میگفت: «این آدم خیلی بی انصاف است که وقتی بچهای اشتباه او را گفته، به جای این که او را تشویق کند، جلوی بچه های دیگر غرورش را خورد کرده و تو گوشش زده !»
زندگی در قم، انتقال به تهران، به دنیا آمدن بچه ها
بعد از ازدواج، ما 20 روز در منزل خواهرشان رفتیم (عفت الشریعه) در بازارچه نواب السلطنه به خاطر این که می خواستند منزلشان را که فرسوده شده بود ،عوض کنند. امّا چون ایشان از نظر اقتصادی خیلی مراعات می کردند، گفتند آن خانه را عوض نمی کنیم ما هم همان جا ماندیم؛ آن خانه دو تا اتاق در بالا داشت که پله می خورد به سمت حیاط و در حیاط اتاق بیرونی داشت که با 60 تا تک تومانی آن جا را اجاره کرده بودند. آقا سعید آن جا به دنیا آمدند . حدوداً شش، هفت سال آن جا بودیم و بعداً در «عربستون» قم خانه خریدیم، 10 سال هم در آن منزل بودیم و تمام گوشه های آن خانه شهادت می دهد که من این بچه ها را آن جا به دنیا آوردم. بعد از 10 سال هم که پیروزی انقلاب شد، ایشان گفتند من وظیفه دارم در تهران باشم و برایم رفت و آمد مشکل است و ما هم با 6 بچه به تهران آمدیم. محمود در تهران و در «مهام» به دنیا آمده است. مدتی هم در تهران، در منزل استیجاری بودیم و بعد منزلی که داشتند فروختند و این جا را خریدیم.
سوءاستفاده رژیم از نبود شهید
ما اعلامیه ها وکارتونهای اسلحه که ایشان در خانه پنهان می کردند را می دیدیم و اصلاً یک طبقه را به این کار اختصاص داده بودند. البته اوایل که سخت گیرتر بودند به این شکل نبود اما اواخرش که سخت گیری کمتر شد، دستشان بازتر شد و چند بار هم زندان رفته بودند و دیگر زندان هم برایشان مهمّ نبود یعنی از ابتدا برایشان مهم نبود. منزل ما تبدیل به مرکز شده بود و هرکس اعلامیه ای داشت این جا می گذاشت و هر وقت که می خواست، راحت داخل می آمد و آن ها را با خود می برد. مثلاً یادم است یک عده منافقین بودند می خواستند سعید را فریب دهند آن زمان سعید کوچک بود و آن ها با سعید حرف زده بودند که فلان کار را کند و خلاف کند. با او دوست شده بودند. سعید هم بچه بود و درسش هم خوب بود، حتی خودش در مدرسه علوی درس های آزمایشی می داد با این که سنّش کم بود اما از نظر معلومات خوب بود و او را امتحان کرده بودند که دانشگاه برود و می توانست به دانشگاه برود اما چون پدرش روحانی بود و آن زمان خانواده های روحانی را اذیّت می کردند ایشان هم می ترسیدند و اجازه نمی دادند سعید به دانشگاه برود، سعید وارد دبیرستان نشد و فقط سال به سال امتحان می داد و به مدرسۀ علوی می رفت و درس می داد و چون وقتش خالی بود منافقین از وقت خالی او سوء استفاده می کردند و حتی می خواستند او را بربایند اما من به شدت مراقب بودم سعید هم بچه بود و آن ها مدام او را می بردند و مدام سعی داشتند چیزهایی را به او القا کنند تا این که خود حاج آقا آزاد شدند و فهمیدند و به سعید گفتند : «اگر بخواهی این کارها را انجام دهی من مثل ساواک با تو رفتار می کنم و به زندان می اندازمت ! اگر می خواهی کار کنی از خودم کمک بگیر و به من کمک کن» سعید هم حساب کار دستش آمده بود و حاج آقا هم به او کار می داد سعید هم خیلی خوب وارد کار شده بود و فعالیت می کرد اما حاج آقا می گفت باید زیر نظر خودم باشد چون سعید آن زمان بچه بود.
عادت به شیوه های سخت زندگی
هر وقت بچه ها مریض میشدند همه چیز به آن ها می دادم فقط خربزه و انگور به آن ها نمی دادم و این کاری نبود که بعداً انجام دهیم بلکه از اوّل همین برخورد را داشتیم. و یا خیلی لباس تنشان نمی کردم یا کلاه سرشان نمی گذاشتم، ایشان هم با این کار موافق بودند. ما شش، هفت تا بچه داشتیم و یک خانۀ بزرگ بدون گاز و بدون امکانات، تنها با یک علاءالدین خانه را گرم می کردیم که جوابگو نبود و حتی از علاءالدین هم کمتر استفاده می کردیم و کرسی می گذاشتیم بچه ها که زیر کرسی نمی رفتند خواه ناخواه اتاق سرد بود اما عادت کرده بودیم، حاج آقا هم می گفت: « بچه عادت میکند.»
فعال و پرانرژی
ایشان خیلی پُرتحرّک بودند، در این اواخر که تقریباً چندین سال از عمر ایشان می گذشت محاسن شان سفید شده بود اما طوری تحرک داشتند که جوان های ما متحیّر بودند. مثلاً وقتی می دیدند یک عده از بچه ها بی حوصله هستند فوراً سه، چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند و همه را به خنده می انداختند و بعد می نشستند و صحبت ها و خواسته هایشان را می گفتند و آن وقت همه با تمام وجود می نشستند و صحبت هایشان را گوش می دادند. ایشان با این که این اواخر ضعیف بودند و کم غذا اما هم چنان در راه درس و بحث و فعالیت های مختلف بودند. اینکه دستشان را روی زمین می گذاشتند و بالانس می زدند.
مخالف راحت طلبی، عادت به سختی از بچگی
در مورد آب گرم عقیده شان برای این بود که چه نیازی است که از آب گرم استفاده کنید حتّی می گفتند: «بچه ها را به آب گرم عادت ندهید، چون لوس و ضعیف بار می آیند بچه ها را شجاع بار بیاورید.» در قم در سرمای زمستان می گفتند : «بگذارید بچه ها با آب سرد دست هایشان را بشویند.» یا می گفتند: «زیاد لباس تنشان نکنید که ضعیف و بی عرضه باقی بمانند بگذارید قوی شوند تا به درد جامعه بخورند.»
مبارزه با ساواک
یکبار در همین خانه، ساواکی ها آمدند که ایشان را ببرند و با من مهربان بودند و می گفتند: «با ما همکاری کن ! »من هم گفتم: «چشم با شما موافقم ! هرچه شما بخواهید !» اما آن ها را اذیت می کردم مثلاً عکس امام را از آن بالا انداختند و شکستند من هم عصبانی میشدم، اما چیزی نمی توانستم بگویم ولی در مقابل اذیتشان میکردم. ساواکیها عصبانی شدند و می گفتند: «ما را مسخره می کنید؟» ما یک تفنگ بادی داشتیم که به دیوار آویزان بود، از مجید پرسیدند: «این چیست؟ » مجید گفت : «آقا جونم گفته اگه خواستیم شما رو بکشیم بلد باشیم !» و آن ها که خیلی کلافه شده بودند مسعود را که 10 سالش بود با خودشان بردند که بهانه ای باشد تا آقاجان به دنبالش برود چون آن زمان منزل نبودند که دستگیرشان کنند ؛ ایشان هم تا رسیدند به ایشان اطلاع دادم که این اتفاق افتاده و مسعود را بردند. بلافاصله خودشان رفتند دنبال مسعود و بعد مسعود به خانه آمد در حالی که آقاجان را نگه داشتند. تا مدت ها شهید شاه آبادی را نگه داشته بودند و ما نمیدانستیم که ایشان کجا هستند، وقتی به سراغشان می رفتم، میگفتند : «بروید از خمینیتان بپرسید که شاه آبادی کجاست !»
مناعت طبع بالای شهید و رفتار ساواک
پس از آزادی از زندان خاطرات ناراحت کننده آنجا را نمی گفتند. ما سؤال می کردیم اما اصلاً در این زمینه حرف نمی زدند و فقط حرف های شادی آور می زدند که این کار را کردم و آن کار را کردم و.... فقط در جای دیگر گفته بودند که ما هم از آن ها شنیده بودیم که مثلاً چطور ایشان را می خواباندند و شلاق می زدند و یکبار طوری به صورتشان زده بودند که مدت ها فکشان درد می کرد و نمی توانستند غذا بخورند و.... یادم است که در دفعات اوّل سر یک اعلامیه ای ایشان را زیر میز قائم کرده بودند و خواهرزاده شان را برده بودند که حرف هایشان را با هم مطابقت دهند، می گفتند همان طور که مأمور با ریش من بازی می کرد می گفت: آشیخ ببین دروغ گفتی به من؟ یعنی تا این اندازه بی حیا بودند و این کارها را می کردند و خواهر زاده اش هم همه چیز را گفته بود(الان خارج از کشور است و فرار کرده)که اعلامیه ای از او گرفته بودند و او هم گفته بود کنه از دایی گرفتم.
مشکلات خانه در نبود شهید و همسر فداکار و صبور
تنهایی بنده بعد از شهادت ایشان خیلی مسئلۀ مهمّی بود اما خدا کمک می کرد. خودم تعجب می کردم که چه روحیه ای داشتم، من قبل از شهادت ایشان از شدت نگرانی، خیلی ناراحت بودم و ناگهان دور و برمن خالی شد. تنها وقتی پدرم به من زنگ می زد من جان دوباره می گرفتم و بلند می شدم و کار انجام می دادم اما پدرم و بقیۀ خانواده ام رفتند و تنها امید من حاج آقا بود وقتی ایشان هم رفتند بچه هایم کوچک بودند، درست است که آقا سعید زن گرفته بود اما سنی نداشت و همۀ این ها به دلجوئی نیاز داشتند که کسی کمکشان کند. خدا شاهد است که این بچه ها گریه هایم را ندیدند و من اصلاً روحیه ام را نباختم به بچه ها می گفتم : «این ها همه شهید شدند. شما مرد هستید نباید ناراحت شوید» حتی زمانی که می خواستند قفسۀ ایشان را باز کنند و وسایل ایشان را درآورند، من دیدم که خیلی ناراحت اند و می خواهند درِ قفسه را بشکنند اما من نمی گذاشتم که ناراحت شوند و خدا هم در این راه کمکم کرد. من آدم فوق العاده ای نبودم و باعث همۀ این ها خدا بود.
شهید شاه آبادی میگفتند: «بچهها را به آب گرم عادت ندهید، چون لوس و ضعیف بار میآیند. بچه ها را شجاع بار بیاورید.» ما شش، هفت تا بچه داشتیم و یک خانۀ بزرگ بدون گاز و بدون امکانات، تنها با یک علاءالدین خانه را گرم میکردیم.
منبع: تسنیم