20 روز طول کشید تا نیروهای خودی بتوانند پیکر شهدا را به عقب برگردانند. وقتی پیکرها به عقب برگشت، دوستان محمد از روی دعایی که در گردنش انداخته بود و شهید ابوحامد از چفیه ای که دور کمرش بود، او را شناسایی کردند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حلب آزاد شد و این بهترین خبر برای همه منتظرانی بود که سال ها شهرهای سوریه را در اشغال تکفیری ها می دیدند. پیروزی حلب دروازه امیدی شد تا پس از چهار سال مقاومت مسیر همواری برای فتوح بعدی در پیش روی جبهه مقاومت قرار گیرد. گرچه این خبر شیرین است اما نبود دلاورمردانی با اراده آهنین در جمع مدافعان حرم غم انگیز است. آنان که زودتر از آنچه که فکر می کردند لایق شهادت شدند. کاش بودند و خبر رها شدن شهر را از چنگال تکفیری ها می شنیدند. حلب به واسطه خون های ریخته شده از شهدایی با ملیت های مختلف ایرانی، لبنانی، افغانستانی و عراقی و... پیروز شد و حال ثمره شهادت هزاران شهید مقاومت، آزادی استراتژیک ترین شهر به اشغال در آمده توسط تکفیری ها است.

شیخ محمد از اولین نیروهایی بود که داوطلب اعزام به سوریه شد. در روزهای آغازین تشکیل فاطمیون و اعلام آمادگی نیروهای مجاهد افغانستانی برای پیوستن به صف رزمندگان مقاومت در سوریه شیخ محمد که آن روزها مشغول بحث و تدریس در حوزه علمیه گلشهر بود، برای رفتن به سوریه اعلام آمادگی کرد. در اعزام دوم نیروهای فاطمیون شیخ نیز همراه رزمندگان راهی سوریه شد و در اعزام چهارم دعوت حق را لبیک گفت و به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
 
در ادامه، گفت و گوی خبرنگار ما با «زهرا رضایی» خواهر شهید مدافع حرم «شیخ محمد رضایی» از شهدای افغانستانی مدافع حرم در خصوص ویژگی های شخصیتی و فعالیت های این شهید روحانی آمده است.

سه برادر و دو خواهر هستیم و محمد فرزند دوم خانواده، متولد سال 1364 در شهر مشهد مقدس است. دوران ابتدایی را در مدرسه آیت الله کاشانی در منطقه گلشهر مشهد خواهد و دوران دبیرستان را در مدرسه سید الشهدا سپری کرد.

سال 83 به واسطه کار پدرم و زمین هایی که در افغانستان داشتیم، تصمیم گرفتیم که به افغانستان برگردیم. من هفت سالم بود و محمد هنوز دیپلم نگرفته بود. قرار شد سال بعد که محمد دیپلمش را گرفت به افغانستان بیاید. سال 84 بعد از گرفتن دیپلم بود که به خانواده خبر داد می خواهد دروس حوزوی را ادامه بدهد.

دیپلم رشته تجربی داشت و از آنجا که به دروس دینی علاقه مند بود تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه برود. در همان گلشهر وارد حوزه شد و درسش را تا مقطع کارشناسی ارشد رشته فلسفه و کلام ادامه داد. در مقطع دکترا در جامعه المصطفی مشهد قبول شده بود که به شهادت رسید. در واقع زمانی خبر قبولی اش را به ما دادند که محمد به شهادت رسیده بود.

خبر تخریب مزار «حجر بن عدی» دلیل موافقت پدر برای رفتن محمد به سوریه

در مدتی که درس می خواند به تدریس دروس حوزوی و مشغول بود، تاریخ سیاسی افغانستان را مطالعه می کرد و مدیر انجمن وفاق اسلامی بود و با احزاب افغانستانی دیدار و گفت و گو می کرد.

در مدتی که افغانستان بودیم تابستان ها منتظر می شدیم تا شاید محمد به افغانستان بیاید اما به واسطه کار و فعالیت هایش در ایران فرصت آمدن به افغانستان را پیدا نکرد. سال های اخیر و با شروع تحولات سوریه قرار شد محمد با گروه اول و به همراه شهید ابوحامد به سوریه اعزام شود اما گویا کاری پیش آمد و نتوانست و با گروه دوم همراه شد.

بار اول اعزام از فرودگاه با برادرم در افغانستان تماس گرفت. آن زمان برادرم در شهر درس می خواند و ما فرصت داشتیم تنها هفته ای یکبار او را ببینیم. محمد با برادرم تماس گرفت و او را در جریان رفتنش به سوریه قرار داد. از برادرم قول گرفته بود که به مادر چیزی نگوید. بعد از دو هفته خبردار شدیم که محمد به سوریه رفته است.

یادم هست زمانی که مرقد حجربن عدی را تخریب کردند محمد تماس گرفت و با پدر و مادرم صحبت کرد و به پدرم گفت در حرم حضرت زینب(س) نائب الزیاره بوده است. در انتظار موافقت پدرم بود که پدرم عنوان کرد هرچه صلاح است و خودت می دانی انجام بده و ماهم بابت رفتنت به سوریه مخالفتی نداریم.

از سه روز قبل عید فطر سال 93 هر روز با ما تماس می گرفت و حلالیت می طلبید. بعد عید فطر هربار که تماس می گرفت با همه خانواده صحبت می کرد. برایم عجیب بود که هربار شارژ گوشی اش تمام می شد سریع شارژ می خرید و دوباره تماس می گرفت. حرف از شهادت می زد و برایم سوال شده بود چرا انقدر رفتار محمد تغییر کرده.

هق هق گریه های محمد، آخرین صدایی که در ذهنم مانده است

هر دفعه که صحبت می کرد، صدای هق هق گریه اش را حس می کردیم و مدام می گفت من را ببخشید. می گفتم: محمد چرا چنین حرفی را می زنی؟ می خواهیم دامادی ات را ببینیم، می گفت: بهتر از شهادت چیزی نیست. آخرین باری که صدایش را شنیدم، همان زمان بود و آخرین تصویری که از محمد به خاطرم مانده تصویر به یاد مانده از دوران هفت سالگیم بود که با محمد خداحافظی کردم و تصور می کردم سال بعد او را می بینیم، اما هیچ گاه فرصت دوباره دیدنش پیش نیامد.

از ایران با ما تماس گرفتند و خبر دادند که محمد زخمی شده، دو هفته طول کشید تا کار گذرنامه را انجام دهیم و به ایران بیاییم. همه فامیل از شهرستان آمده بودند. هشتم مهر خبر شهادت برادر را دادند و ما برای دیدن پیکرش 9 مهرماه به معراج الشهدا رفتیم. دلم می خواست بعد از سال ها صورت برادرم را ببینم و او را ببوسم، اما پیکرش را فقط به پدر نشان دادند. آن لحظات برای ما بسیار سخت و غیر قابل باور بود.

دعای آویزان بر گردنش کلید شناسایی پیکرش شد

گویا نحوه شهادتش به این صورت بود که با یک گروه 13 نفره به شهرک دخانیه می روند. گروه از سه طرف محاصره و به آن ها تیراندازی می شود. شیخ هم که در این عملیات حضور داشت، زخمی می شود و خود را به سمت دیواری می کشاند که البته همچنان در دید دشمن قرار داشت. دوستانش می گفتند، نزدیک شهید بودیم؛ ولی نمی توانستیم کاری انجام دهیم. شب هم که می خواستند، برگردند و پیکر شهدا را برگردانند، نتوانستند؛ چون هوا مهتابی بود. چند نفری هم که برای برگرداندن پیکر شهدا رفته بودند، شهید می شوند. یک شب دیگر تلاش می کنند که پیکرها را برگردانند؛ اما فقط می توانند یکی از شهدای تهرانی را بیاورند و باقی شهدا همانجا در منطقه می مانند. در مجموع 20 روز طول می کشد تا بتوانند پیکرها را به عقب برگردانند. می گفتند پیکرها به هیچ عنوان قابل شناسایی نبود.

پیکرها که به عقب برگشت، دوستان محمد از روی دعایی که در گردنش انداخته بود و شهید ابوحامد از چفیه ای که دور کمرش بود، او را شناسایی کردند.

روحانی مجاهد در خط مقدم جبهه

به لحاظ امنیتی نمی توانستیم درباره سوریه زیاد صحبت کنیم. اگر هم حرفی می زد، سعی می کرد، رمزی صحبت کند. خودش گفته بود که تنها برای تبلیغ به سوریه رفته است؛ ولی همرزمانش تعریف می کردند که شیخ در چندین عملیات شرکت داشت و گروه ها را هدایت می کرد. همرزمانش می گفتند از اینکه می دیدیم یک روحانی در بحث نظامی هم فعال است برای ما جای تعجب داشت.

همان سری اول اعزام چند ده روزی را آموزش دید. چون وضعیت سوریه در آن زمان بحرانی بود، دوره آموزشی اش زیاد طولانی نبود.

پدرم در زمان جنگ طالبان، مجاهد بود و سابقه جهاد را در خانه داشتیم. خود شیخ نیز در حوزه جریان شناسی اسلامی تحقیقات می کرد و مدیریت مدرسه محقق را برعهده داشت.

زمانی که به ایران آمدیم در وسایلش دفتر مکتوبی را از نامه هایی که برای ما می فرستاد، پیدا کردیم. بیشتر صحبت هایش حتی در نامه با لحن شوخی بود. هربار هم که تماس می گرفت با شوخی و خنده با ما صحبت می کرد.

صرفا برای ادای تکلیف به سوریه رفتم

از آنجا که من بچه کوچک خانواده بودم، مرا متفاوت تر از دیگران دوست داشت، هربار که تماس می گرفت از حال اولین کسی که سوال می کرد، من بودم.

در وصیت نامه اش صحبت خصوصی نداشت، فقط در مورد نماز و روزه اش نکاتی گفته بود.  نکته جالب در فرم اعزام برادر شهیدم این بود که نوشته بود برای رفتن هیچ معذوریت سیاسی و اقتصادی ندارم و تمایل بنده صرفا به جهت وظیفه و انجام تکلیف بوده است.

جبهه سوریه جبهه حق و باطل است

بارها دوستان و آشنایان مانع رفتن او به سوریه شدند، چون از لحاظ مالی و کاری در جایگاه خوبی قرار داشت؛ ولی خودش می گفت: «جبهه سوریه جبهه حق و باطل است و باید حضور داشته باشم». از آنجا که ما در افغانستان بودیم از نحوه اعزامش اطلاع دقیق نداشتیم.

محمد از آدم های تنبل خوشش نمی آمد. از آنجا که پسر اول خانواده بود و پدرم هم مجاهد بود بیشتر مسئولیت های خانواده را محمد برعهده داشت و خیلی احساس مسئولیت می کرد. با اینکه زیاد او را ندیدم، اما دوستانش روی خوش خلقی محمد تاکید داشتند. اگر می خواست کسی را نصیحت کند به جای اینکه مستقیم حرفی بزند با عمل و رفتارش طرف مقابل را امر به معروف می کرد.

تشییع پیکر محمد مصادف با شهادت امام محمد باقر(ع) شد. بعد از تشییع پیکر برادرم تصمیم گرفتیم که در ایران بمانیم؛ چون به لحاظ امنیتی برای برگشت به افغانستان مشکل داشتیم. روزهای پس از تشییع پیکر محمد روزهای تلخی بود. مادر و پدر در غم از دست دادن برادرم بی تابی می کردند. اگرچه این ناراحتی تا مدت ها بعد از شهادت محمد ادامه داشت؛ ولی پدرم بعد از چند ماه که خودش هم به سوریه اعزام شد کمی آرام گرفت. هر زمان هم که به مرخصی می آید، تمام مدت منتظر اعزام بعدی است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس