گروه فرهنگی مشرق- به نام خدا، نقطه سر خط. کار به جایی رسیده است که باید بازگردیم به همان جایی که از آن آغاز کردهاند. یعنی نباید از این همه نهاد عریض و طویل فرهنگی که حالا ایدئولوژی و اعتقاد و آرمان و خیلی چیزهای دیگر در آنها محلی از اعراب ندارد دل بست؛ نباید منتظر بود تا حوزه هنری سازمان تبلیغات یا مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی ارشاد یا دیگران به سراغ شما بیایند و بگویند در زمینه فرهنگ و هنر چه کاری برای انقلاب می توانی انجام بدهی؟ و تو هم بگویی دوست دارم فیلم ساز شوم و آنها هم تو را بفرستند مثلا دوره ی تله فیلمی، چیزی و بعد هم یک دوربین و مقداری فیلم در اختیارت بگذارند تا مشق کنی و یاد بگیری و برای انقلاب کار کنی و.... نه برادر دهه ی این حرف ها گذشته است، باید آستین ها را بالا بزنی و از سوپر هشت شروع کنی که حالا در حد همین هندی کم ها یا حتی دوربین موبایل است و از هر کجا که توانستی کتابی بگیری و بخوانی یا خودت از پس اندازت در کلاس فیلمسازی شرکت کنی و اصول کار را یاد بگیری و الخ.
گیر کردن در بروکراسی که ریشه در سال های پیش از انقلاب دارد و بر همان راه و روش می رود و آلوده شدن نهادهای انقلابی هم به همان بیماری مبتلا شده اند و نزدیکی با آن بروکراسی به بهانه نظم و بعد از آن حرفه ای و هنری شدن کار را تمام کرده است حالا حتی در همان نهاد های انقلابی احساس تکلیف محلی از اعراب ندارد و تنها می شود آن را در بیلان کاری ها و شعارهای مکتوب پیدا کرد که پایان هر سال به عنوان گزارش کار مدیران و برای جذب بودجه سال آینده مورد استفاده قرار می گیرد. شاید ده سالی لازم بود تا از پایان جنگ بگذرد و نسل بعدی انقلاب یاد بگیرند که از این نهاد ها دیگر چیزی عایدشان نمی شود و حالا باید از نو و با تکرار تجربه دهه 60 دوباره دست به نوسازی زد و این بار نه به شیوه گذشته.
یکی از مسوولین همین نهادهای فرهنگی و هنری منسوب به انقلاب که خودش زمانی در یکی از مساجد جنوب شهر تهران از سر خط شروع کرده بود، با این تفاوت که او چند سال قبل از انقلاب کارش را آغاز کرد و الان دیگر برای خودش پیرمردی است با کوله باری از تجربه، در گفت و گویی که چندی پیش با مشرق داشت و در حاشیه گفت و گو وقتی از او پرسیدند که چرا نهاد عریض و طویلی مانند شما نمی تواند نیروهایش را نگه دارد و امروز سرمایه بزرگی لا اقل در زمینه ادبیات انقلاب اسلامی در دست داشته باشد، بعد از اندکی تامل همراه آه سردی گفت که مشکل ما از نداشتن آموزش درست و درمان است. می گفت در داستان نویسی انقلاب ما تئوری نداریم، همین که نویسنده تازه کارمان یاد می گیرند که قلم به دست بگیرد و چیزی بنویسد، از آنجایی که ما برد محدودی در تئوری پردازی داریم بعد از این که کمی از آب و گل در آمد محو تئوری های رنگارنگ آن طرفی ماجرا می شود و وقتی به تئوری هایشان دل بستی دیگر چاره ای نیست جز دل بستگی به خودشان و خوب در این دل علاقه به انقلاب و روشنفکری آن طرف آبی با هم جمع نمی شود.
پیرمرد درست می گفت و نادرست؛ این تئوری هایی که او می گفت همان چیزی است که سید مرتضای آوینی در "آئینه جادو"یش به آن چشم سفید سینما می گفت، که سحر می کند و وقتی می فهمی چه شده است که دستان دلت تا مرفق آلوده چیزی شده که تا پیش از این اصلا قبولش نداشتی، اما نادرست می گفت چون کار از جای دیگری می لنگد.
آوینی به این قسمت ماجرا هم اشاره ای کرده است، در جایی دیگر که عمومیت بیشتری دارد و شاهد مثالش هم جنگ است. قصه از این قرار است که وقتی اعتقاد بر ابزار پیشی می گیرد و احساس تکلیف، دیگر آن کاربر ابزار که البته باید بر ابزار هم شناخت و تسلط داشته باشد، وقتی از ابزار استفاده می کند دیگر اوست که بر ابزار تسلط پیدا می کند و نه ابزار بر او. حالا اوست که تئوری ها را به کار می بندد و هر جا هم که از این تئوری ها جواب نمی گیرد تغییرش می دهد و حتی کنار می گذاردتشان و ابداع می کند و این همان قدم اول تئوری پردازی است؛ تئوری پردازی که از دل خطوط مقدم نبرد بیرون می آید و از میانه طی طریق و نه از نشستن نظاره کردن.
آن جای کار که می لنگد این است که وقتی آرمان خواهی و آرمان طلبی و تمسک به ابزارش را حذف می کنی حالا دیگر جوان بی آرمان نه به جذابیت احساس تکلیفش که از روی علاقه اش تنها به داستان نویسی جذب نوشتن می شود و دلیلی ندارد وقتی حرفه ای های حوزه داستان و یا نه سینما و هر حوزه فرهنگی هنری دیگر چیزی بگویند او حرف این حرفه ای های بی تکلیف را به کناری بگذارد و حرف تو را که تنها شعار می دهی، آن هم شعارهایی که فقط خودت و خودت درکشان می کنی را گوش دهد.
سکولاریسم و جدایی دین از زندگی اجتماعی و سیاسی همان مرزی است که مانند سن وقتی به گندم می زند همه خوشه های فرهنگ و هنر انقلاب را پوک و بی محتوا کرده است و ما خود در ترویج این مرض اگر به عنوان مروج اصلی که به عنوان کمک کننده فعالیت می کنیم. اینکه ساحت نماز خواندن و عبادت و ایمان را از ساحت زندگی حرفه ای جدا می کنیم آیا به معنای این نیست که سکولار می شویم، هر روز و هر لحظه، اینکه به هنرجو یاد می دهیم که فیلم بی درد سر بساز، اینکه او را در شرایطی قرار می دهیم که فرم را فارغ از محتوا یاد بگیرد و خیلی از این اینکه های دیگر اما اگرهایی است که دیگر حتی برای خودمان هم جای سوال نشده است.
نهادهای فرهنگی ما تقریبا به حالت احتضار افتاده اند و بعید به نظر می رسد که بتوانند از این بستر بیماری دوباره برخیزند، خصوصا اینکه همه مناسبات مانند نهادهای رسمی در این نهاد ها نیز به سمت مناسبات قدرت و ثروت پیش می رود و مدیران این نهاد ها نه از آن جهت که با تکلیف و توانایی و فهم فرهنگ و هنر نسبت بر قرار کنند که بیش از همه با اصحاب قدرت و سیاست نسبت دارند و خود نیز بیش از اینکه به کیفیت تولید، چه تولیدات فرهنگی و هنری و چه نیروی انسانی فکر کنند و به این بیندیشند که چه باید بکنند و چه ماموریتی دارند و این ماموریت به چه موجود هنری قرار است جان دهد به این می اندیشند که فردای رفتن از پشت میز مدیریتشان در این نهاد فرهنگی کدام صندلی سیاسی مدیریت کشور را بتوانند اشغال کنند.
به نظر می رسد که یک بار دیگر باید امید برید، در مساجد پایگاه زد، نهضت کتابخوانی راه انداخت، خواند و خواند و خواند و یک بار دیگر به سراغ دوربین های سوپر هشت رفت. نقطه سر خط!
به نام خدا، نقطه سر خط. کار به جایی رسیده است که باید بازگردیم به همان جایی که از آن آغاز کردهاند. یعنی نباید از این همه نهاد عریض و طویل فرهنگی که حالا ایدئولوژی و اعتقاد و آرمان و خیلی چیزهای دیگر در آنها محلی از اعراب ندارد دل بست.