گروه جهاد و مقاومت مشرق - من مصطفی نمازی فرد هستم. قبل از به دنیا اومدنم تو تظاهرات طیب برادر ده ماهه ام که بغل مامانم بوده بخاطر شلیک گاز اشک آور و شلیک تیرمستقیم می ترسه و مریض و میبرنش بیمارستان .اما دیگه بچه رو به مادرم تحویل نمیدن ومیگن بچه تلف شد. بعد از اون مادرم که نمی خواست به بهانه بچه از ادامه مبارزه باز بماند دیگه بچه نمی خواست.
یک شب شوهر خاله ام روکه یه سید روحانی بودن تو خواب می بینه که میگن خانم با شما کار داره. مادرم میگه: من دنبال شوهر خواهرم خدمت خانم رفتم .
خانم فرمودند: تمامی آلامتان را میدانم اما حسنم و حسینم و رضایم یاور می خواهند. بعد از این خواب ،من ۲۷بهمن۱۳۴۷ تویه محله ی جنوب شهری بدنیا اومدم.
از همون دوران ابتدایی تو ظاهرات علیه رژیم ستمشاهی شرکت می کردم و به بزرگترا تاجایی که می تونستم تو مبارزاتشون کمک می کردم.
تابستان ۱۳۶۰ برادر بزرگترم که پاوه بود اومد مرخصی و من با اینکه فقط 13 سالم بودولی عجیب عشق جبهه رفتن داشتم. از شانس بدم زد و همون موقع بدجور مریض شدم و تب کردم و اما با دیدن بلیطی که برادرم گرفته بود بهتر شدم و همراه برادرم رفتم پاوه. این اولین حضور من بود تو جبهه. تقریبا دو ماه پاوه بودم و بعد برگشتم تهران. تو نماز جمعه شنیدم که دبیرستان سپاه دانش آموز پذیرش می کنه. منم از خدا خواسته در آزمون ورودی دبیرستان سپاه شرکت کردم .
منتظر بودم کی نتیجه آزمون میاد،خیلی ذوق داشتم. قبل از اینکه نتایجو اعلام کنند از ذوق مسیر خیابان شهید رجایی تا لانه ی جاسوسی رو رکاب زدم، خیلی راه بودها،
چهار سال دبیرستان سپاه با تمام سختیهایش تموم شد. گرفتن دیپلم همانو شرکت درکنکورهمان.تو چهار دانشگاه بارتبه عالی رشته برق قبول شدم .
اما من یه دانشگاه بهتر رو انتخاب کردم. بالاخره بهمن ماه سال۶۴ تو گردان حبیب بن مظاهر لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) عضو شدم. مسئولیتم پیک گردان بود.
در عملیات های زیادی شرکت کردم و در عملیات والفجر ۱۰ که منجر به آزادسازی حلبچه شد. صدام نامرد با سلاح های شیمایی که از آلمان نامردتر از خودش گرفته بود حمله شیمیایی کرد ما هم که تازه وارد شدیم شیمیایی شدیم. اومدیم تهران همرزمانم اصرار داشتند بریم دکتر اما من به آنها گفتم بیایید بریم پیش دکتر دکترا و رفتیم پابوس آقا علی بن موسی الرضا شفا گرفتیم. و آماده عملیات بعدی یعنی نصر هفت شدیم. آخریش عملیات بیت المقدس هفت بود.
اما انگار عملیات لو رفته بود که به همه مون۲۴ ساعت مرخصی دادن. منم اومدم تهران مادرم رفته بود قمصر کاشان من هم فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم قمصر. یه چیزایی به دلم برات شده بود، برای همین حسابی با اقوام پدرم دیدار و خداحافظی کردم و بعد رفتم منطقه.
این آخرین دیدار من با اونا بود. توی همون عملیات بود که رفتم تا تمام نیروها را برگردونم تا کسی جا نمونه. موفق هم شدم اما خودم جا موندم.
چندین وچند سال تو منطقه بودم تا اینکه... خدا خیرشون بده بچه های تفحص رو. دقیقا ۱۳۷۸/۵/۸ به شهرم برگشتم و تو تاریخ۱۳۷۸/۵/۲۵ در گلزار بهشت زهرا قطعه ۵۳ ردیف۴۷شماره۹ در کنار دوستای شهیدم آروم گرفتم.
آدرس دقیق دادم که اگه دوس داشتین تشریف بیارین، خوشحال می شم.