گروه جهاد و مقاومت مشرق - محسن حسام مظاهری از نویسندگان کشورمان در مطلبی نوشت:
تماس اول: برخورد نوع یک
من دورهی آموزشیِ سربازی را پادگان ۰۱ تهران گذراندم؛ «جمعیِ گروهان یکمِ گردانِ دومِ هنگِ یکم». گردان ما، گردان بنیاد نخبگان بود و سوگلی پادگان محسوب میشد. راه به راه، امرا و فرماندهان عالی ارتش میآمدند و برایمان سخنرانی میکردند. هر سربازی از خدایش است که کلهی صبح، بهجای صبحگاه و رژه و ورزش، بنشیند در سالن اجتماعات و به سخنرانی گوش دهد. مهم نیست چه سخنرانیای. هرچه. برای من خصوصاً فرصت مغتنمی بود برای «کلیدر»خوانی که اول آموزشی، جلد یکش را دست گرفتم و به برکت همین جلسات پیدرپی سخنرانی و کلاسهای عقیدتی سیاسی، تا آخر دوره، جلد هشتم تمام شده بود.
جلسهی آن روز، ولی با همهی جلسات قبل و بعدش تفاوت داشت. چند نفر از امرای بازنشسته و پیشکسوت ارتش از «هیئت معارف جنگ» (گروهی که به ابتکار شهید صیاد شیرازی در ارتش تشکیل شد) آمده بودند تا برایمان روایتِ جنگ کنند. یکی از آنها، پیرمردی قبراق بود که چهرهاش مرا یاد الهی قمشهای میانداخت. ظاهری آراسته داشت (دستمال گردن ارغوانیاش خوب در خاطرم هست) و قد نسبتاً کوتاه و صورتی تراشیده و موهایی به عقب سر شانهشده. در معرفیاش گفتند که «طراح عملیات فتح خرمشهر» بوده. شانه بالا انداختم و پیش خودم گفتم لابد باز دوباره همان حرفهای تکراری. کلیدر را باز کردم که ماجرای گلمحمد و مارال را دنبال کنم. اما بخشی از حواسم ناخواسته پیش حرفهای او بود. چند دقیقهای که گذشت، دیدم نمیشود کتاب خواند. بستمش و سراپا گوش شدم. روایت او با آنچه انتظارش را داشتم، یعنی روایتِ رسمیِ کلیشهایِ عاطفهمحورِ غیربشریِ اسطورهایِ نخنماشده، تفاوت داشت. باقی بچهها هم همین حس را داشتند. این را میشد از کاهش محسوس آمار چرتزنندگان فهمید.
روایت او از خرمشهر هم بشری و زمینی بود، هم معقول و دودوتا چهارتایی و باورپذیر. دو ساعت تمام سخنرانی کرد و چنان گام به گام مخاطبان، آنهم آن مخاطبانِ مغرور و دیرباور، را سرِ حال و هیجان آورد که وقتی والسلام را گفت، همه خودجوش و بدون هماهنگی ایستادند و چند دقیقهی ممتد برایش کف زدند. درست عین آن صحنهی درخشان «بوی خوش زن» و نطق غرای سرهنگ فرانک استید یا همان آلپاچینو. در بین ابراز احساسات ما سربازان، آلپاچینو از پلههای سن پایین آمد و لبخندزنان از سالن بیرون رفت.
صبح فردا باز سه نفر دیگر از هیئت معارف آمدند برای سخنرانی. آن روزها اولین کتابم دربارهی جنگ، یعنی «شخم در مزرعه: نقدی بر روایت رسمی از جنگ»، تازه از چاپ آمده بود. جلسه که تمام شد، جلو رفتم و یک نسخهاش را تقدیم کردم به امیر سیدناصر حسینی، مسئول گروه معارف و یک نسخهی دیگر هم در پاکت دادم و درخواست کردم که برسانند دست همان همکار دیروزیشان.
دو سه روز بعد، وسط یکی از کلاسهای اسلحهشناسی، سربازی آمد و گفت که احضار شدهام دفتر گروهان. رفتم. ستوان بهرامی گفت: سریع خودت را برسان ساختمان فرماندهی، طبقهی فلان، اتاق بهمان. کجا هست؟ آن سرِ پادگان. منطقهی ممنوعهای که سربازها حق ورود به آن را نداشتند. باید از هفت خوان رد میشدم و هزاربار پاسخ میدادم که احضارم کردهاند و خودم هم خبر ندارم چرا.
نیمساعتی طول کشید تا به طبقهی فلان و اتاق بهمان برسم و بروم انتهای آن سالن بزرگ که مثل فیلمهای جنگی به دیوارهایش تابلوهای بزرگ نقشهی ایران نصب شده بود، و جناب سرگرد گوشی تلفنی که روی میز به پهلو گذاشته بود را بردارد و بگوید: «آمد قربان!» و بعد بدهد دست من. گوشی را گرفتم و به مخاطبی که نمیدانستم کیست و با من چه کار دارد سلام کردم. صدای آنور خط، خیلی گرم پاسخ داد و خود را معرفی کرد. خودش بود. آلپاچینوی دو سه روز پیش. تیمسار سرتیپ مسعود بختیاری تمام آن حدوداً نیمساعت را تا من برسم پشت خط منتظر مانده بود. گفت که کتابم را با دقت خوانده و کنار هر مقاله هم حاشیههایی نوشته. بعد شروع کرد به تعریفکردن از مقالهها و قلم من و نقد زاویهدیدم به روایت جنگ و جاهایی که همدل بوده با نقدها و جاهایی که نبوده. دست آخر هم شوخی جدی گلایه کرد از فونت ریز کتاب که: «من پیرمرد کور شدم تا خواندمش» و «یکجاهایی مجبور شدم ذرهبین بگذارم روی متن». و من هم خجالتزده به او قول دادم در چاپ بعدی اندازهی فونت را بزرگتر کنیم. (و همین کار را هم کردیم در چاپ دوم.) مکالمهمان بیستدقیقهای طول کشید که تمام شد، گوشی را دادم دست جناب سرگرد که مشکوکانه و چپچپ نگاهم میکرد.
تماس دوم: برخورد نوع دو
چند ماه پیش برای یک سخنرانی عازم مشهد بودم. در مهرآباد یکی از فرماندهان و راویان نامآشنای جنگ را دیدم که لباس شخصی بر تن داشت و دو نفر همراهیاش میکردند. چند دقیقهی بعد فهمیدم که تصادفاً مسافران یک پروازیم. از حسن اتفاق، یک نسخه از همان کتاب «شخم در مزرعه» در کیف همراهم بود. فکر کردم حتماً رزق او بوده. همانجا در هواپیما اول کتاب را برایش امضا کردم و پس از پیادهشدن و قبل از آنکه جمعیت استقبالکننده دورهاش کنند، رفتم جلو و کتاب را با احترام دادم دستش.
چند هفته بعد از دفتر سرتیپ با ناشر تماس گرفتند و برایم پیغام گذاشته بودند که زنگ بزنم. زدم. مسئول دفترش گفت که ایشان سلام رساندهاند و خواستهاند خلاصه و چکیدهی کتاب را در یک پاراگراف برایشان بنویسم و بفرستم. همان روز نوشتم و فرستادم. چند هفتهی بعد دوباره مسئول دفتر تماس گرفت که: ایشان آن خلاصه را ملاحظه کردند و گفتند چه کمکی از دستشان برمیآید. گفتم «هیچ» و از لطفشان تشکر کردم. من و منی کرد و پرسید: استقبال از کتاب خوب بوده؟ فروشش مثلاً؟ گفتم که این مسایل را از ناشر باید بپرسند و خبر دقیقی ندارم. چند جملهی تعارفی دیگر هم ردوبدل شد. آخرسر بندهخدا که احتمالاً فکر میکرد با چه آدم پرتی طرف است، تعارف را گذاشت کنار و صراحتاً گفت: یعنی هیچ تقاضای کمکی، حمایتی، خریدی، چیزی ندارید؟ با تعجب گفتم: معلوم است که نه. من آن کتاب را تقدیم کردم به ایشان که اگر فرصت شد و تمایل داشتند، مطالعه کنند. شاید حرف جدیدی در آن باشد که به کارشان بیاید. چون دقیقاً به حوزهی مسئولیتشان مربوط است. همین. هرجور بود خیال مسئول دفتر ایشان که هنوز باورش نشده بود و شاید فکر میکرد دارم بازارگرمی میکنم را راحت کردم که هیچ توقع و چشمداشتی نداشتهام از سردار. فقط اگر احیاناً خواندند، بسیار خوشحال میشوم نقد و نظرشان را بدانم. گفت باشد و منتقل میکند. و رفت که رفت.
▫️▫️▫️
پینوشت 1:
من بهاقتضای علاقه و اشتغالم به حوزهی پژوهش جنگ، با فرماندهان ارتشی و سپاهی کم برخورد نداشتهام. این را میدانم که همه لزوماً از جنس تیمسار بختیاری نیستند. همانطور که همه هم لزوماً برخوردی مشابه آن سرتیپ ندارند. قصدم تعمیمدهی یک تجربهی شخصی و منفرد نیست. همچنین متوجهم که در مقایسهی این دو برخورد، باید به تفاوت میزان اوقات فراغت یک فرماندهی بازنشسته با یک فرماندهی در حال خدمت توجه داشت. با این وجود این را هم نمیتوان منکر شد که بخشی از تفاوت دو برخورد، ریشه در تفاوت رویکرد و جایگاه دو نیروی متبوع این دو فرمانده هم دارد.
پینوشت 2:
مصاحبهی حسین دهباشی با تیمسار بختیاری بهانهای شد برای این یادداشت. پیشنهاد میکنم این مصاحبه را ببینید. روایت ارتش از هشت سال جنگ، هنوز روایت ناشنیده و نابی است. ارتشیها بهدلایل مختلف خصوصاً دلایل سیاسی، در شکلدهی روایت رسمی از جنگ سهم کمی داشتهاند. در بین آثار مکتوب نیز شمار کتابهای خاطرات نیروهای ارتشی بهمراتب کمتر از خاطرات نیروهای سپاهی و داوطلب (بسیجی) است. بخشی از این البته به مواجهه و تعریف متفاوت جنگ برای ارتش (نیروی کلاسیک نظامی) و سپاه (نیروی نظامی ـ ایدئولوژیک) برمیگردد و اینکه در تعریف ارتش، جنگ یک دانش و یک فن است، اما در تعریف نیروهای داوطلب و انقلابی، جنگ مقولهای اعتقادی، باورمندانه و مقدس است. طبعاً روایت این دو گروه مشابه نیست. کتابهای خاطرات معمولی و خشک و لاغر خاطرات ارتشیها را مقایسه کنید با کتابهای جذاب و پرمشتری و حجیم خاطرات بسیجیها و سپاهیها. اما درعینحال روایت ارتش، بهجهت بار ایدئولوژیک کمتری که دارد برای مخاطب، خصوصاً مخاطبی که از روایت تبلیغی ترویجی رسمی دلزده شده، باورپذیرتر است و همچنین جاذبههای حماسی و ملی بیشتری دارد. (بهعنوان مثال نگاه کنید به مصاحبه با ناخدا صمدی در همین مجموعهی «خشت خام» که با استقبال کاربران مواجه شد.) این البته بدان معنا نیست که روایت ارتش، روایتی معیار و بینقص باشد. اساساً هیچ روایتی ناب و حقیقت محض نیست. همهی روایتها را باید نقادانه خواند و فهم و تفسیر کرد و در فرایند تضارب با روایتهای معارض و بدیل و تطبیق با دیگر اسناد.