گروه فرهنگی مشرق- در میان تاریخنگاران مثلی مشهور است که میگوید:"تاریخ را همواره قوم فاتح مینویسند" و این مثل همان واقعیتی است که قرنهای متمادی خود را به رخ بشر کشیده است و همچنان تغییر نیافته است.شاید اگر در میان سرخپوستان بودند کسانی که ورود اروپائیان متمدن! به قاره آمریکا را ثبت کرده بودند و البته این تاریخ نگاری مورد حمله دستگاه های رسمی قرار نمی گرفت امروز برخی کشورها نمی توانستند خود را به عنوان نماد آزادی در جهان تبلیغ کنند.
"هوارد زین" نویسنده و استاد دانشگاه در زمینه تاریخ بود، "زین" بین سال های 88-1964 در دانشگاه بوستون تدریس می کرد و تالیفات او به بیست عنوان می رسد. مشهور ترین و پرفروش ترین تالیف او" تاریخ مردم ایالات متحده" است.
هوارد زین
آنچه در ادامه می آید بخش هایی از کتابی است که زین در باره تاریخ آمریکا به زبان ساده نگاشته است که در ایران با نام "رویای آمریکایی" مشهور است.
ویژگی تاریخ نگاری زین در این اثر نوع روایت جدیدی از تاریخ آمریکا است که شاید چندان با تاریخ نگاری رسمی رایج در این کشور و کشورهای تابع آن در جهان همخوانی نداشته باشد و چندان به مذاق صاحبان قدرت در آمریکا خوش نیاید.حقایقی که خواند آن این تفاوت ها را برای خواننده آشکار خواهد کرد.
عجیب تر اینکه روشنفکران ایرانی که همواره دستی در ترجمه دارند و هر اثری به زبان انگلیسی توجه آنها را جلب می کند به این آثار و مانند آن بی توجه هستند و در نشریات و کتابخانه هایشان نمی توان اثری از آنها پیدا کرد. البته نباید توقع داشت آثاری که چهره مدینه فاضله روشنفکران وارداتی ایرانی را مخدوش کند مورد توجه قرار گیرد،حتی اگر مملو از حقایق تاریخی نادیده انگاشته شده باشد.
هوارد زین در بیست و هفتم ژانویه 2010 میلادی پس از یک عمر تلاش آکادمیک و تحقیقات تاریخی در سن 87 سالگی درگذشت.مشرق ان شاء الله می کوشد تا بخشهایی از این کتاب روایت جدیدی از تاریخ کشوری را که خود را مهد آزادی های لیبرالی در جهان معرفی می کند ارائه دهد. قضاوت با مخاطبان است.
*****
مردان و زنان آراواک از دهکدههای خود به سمت ساحل سرازیر شدند. آنها سرشار از حس شگفتی، به داخل آب شنا کردند تا حقایق بزرگ و عجیب را بهتر ببینند. وقتی کریستف کلمب و سربازانش به ساحل رسیدند، در حالی که همگی به شمشیر مسلح بودند، آراواکها برای خوشامدگویی به سمت آنها میشتافتند. بعدها کلمب در سفرنامهاش درباره سرخپوستان نوشت:
آنها طوطی، الیاف پنبه، نیزه و بسیاری چیزهای دیگر برای ما آوردند و در عوض دانههای شیشهای تسبیح و زنگوله گرفتند. با کمال میل حاضر بودند هرآنچه را که داشتند با ما معاوضه کنند... آنها اندامی تنومند، جثّههایی قوی و چهرههایی جذّاب داشتند... آنها سلاح به دست نمیگیرند و آن را هم نمیشناسند؛ چون یک بار شمشیری نشان آنها دادم، آن را از لبه برندهاش گرفتند و از روی ناآشنایی خود را زخمی کردند؛ آهن هم نداشتند، نیزههایشان از ساقه نیشکر درست شده... نوکران خوبی هستند... تنها پنج نفر کافی بود که آنها را مطیع خود کنیم تا هرچه را میخواستیم انجام دهند.
کلمب پیش از آغاز سفر، با پادشاه و ملکه اسپانیا بر سر تأمین هزینه سفرش مذاکره کرد. «اسپانیا» نیز مانند سایر کشورهای اروپایی طلا میخواست. در هند شرقی (جایی که مردم اروپا آن را چنین مینامیدند و در هند و جنوب شرقی آسیا قرار گرفته بود) طلا وجود داشت. هند شرقی کالاهای ارزشمند دیگری مثل ابریشم و ادویه نیز داشت. اما سفر زمینی از اروپا به آسیا طولانی و خطرناک بود، به همین دلیل کشورهای اروپایی به دنبال راهی بودند تا از طریق دریا به هند شرقی برسند. دولت اسپانیا تصمیم گرفت بخت خود را با کلمب بیازماید. قرار بر این شد که کلمب در ازای آوردن طلا و ادویه، ده درصد از سود را دریافت کند. همچنین پیمان بستند که او را به حکمرانی هر سرزمین تازه کشف شده منصوب و در نهایت او را به لقب «در یاسالار اقیانوس» مفتخر کنند.
او با سه کشتی عازم سفر شد و امیدوار بود اولین انسان اروپایی باشد که با گذر از اقیانوس اطلس به آن سوی قاره آسیا پا میگذارد.
کلمب نیز همانند سایر تحصیل کردگان همعصرش میدانست که زمین گرد است؛ وی اطمینان داشت که میتواند با کشتیرانی، از سمت غرب اروپا به مشرق زمین برسد اما دنیایی که در تصوّر کلمب تصویر شده بود کوچک بود. وی هرگز موفق نمیشد به آسیایی برسد که هزاران مایل از آنچه میپنداشت دورتر بود. ولی بخت با او یار بود؛ او با گذر از حدود یک چهارم مسیر، به سرزمینی ناشناخته، در حد فاصل اروپا و آسیا قدم گذارد.
کلمب و افرادش 33 روز بعد از ترک آبهای شناخته شده اروپائیان، شاخههایی شناور و دستههای پرندگان را در آسمان مشاهده کردند. اینها علائم وجود خشکی بودند. آنگاه در دوازدهم اکتبر سال 1492م. ملوانی به نام ردریگو تابش نور ماه بر سطح ماسههای سفید را دید و فریاد کشید. قررا بود اولین کسی که خشکی را ببیند پاداش بزرگی دریافت کند، اما ردریگو هیچ وقت موفق به دریافت جایزه نشد، کلمب ادعا کرد غروب روز گذشته نوری دیده است، جایزه به کلمب تعلق گرفت.
مأموریت غیرممکن آراواکها
شاید همان زیورآلات کوچک تاریخ را رقم زد. کلمب به خاطر وجود آنها رابطهاش با سرخپوستان را آغاز و به گمان آنکه سرخپوستان او را به سرچشمه طلا میرسانند، اسیرشان کرد.
او با کشتی به چندین جزیره دیگر از «جزایر کارائیب» ازجمله «هیسپانیولا» (که امروزه میان دو کشور «جمهوری دومینیکن» و «هائیتی» تقسیم شده، رفت. پس از آنکه یکی از کشتیها به گل نشست، از چوبهای آن برای ساختن قلعهای در هائیتی استفاده کرد. سپس کلمب به همراه خبر کشف تازهاش، به اسپانیا برگشت. او 39 نفر از خدمه کشتی را در قلعه باقی گذاشت و به آنها فرمان داد هرچه میتوانند طلا بیابند و ذخیره کنند.
گزارش کلمب به دربار پادشاه اسپانیا، نیمی حقیقی و نیمی جعلی بود. او ادعا کرد به آسیا رسیده است. کلمب مردم آراواک را هندی نامید او گفت جزایری که مشاهده کرده باید در سواحل چین بوده باشند و نوشت آن جزایر سرشار از غنائمند:
«هیسپانیولا» یک معجزه است. کوهها و تپهها، دشتها و چراگاهها حاصلخیز و زیبایند... لنگرگاهها به طور غیرقابل باوری خوبند و در آنجا رودخانههای وسیع بسیاری وجود دارد که اغلبشان طلا دارند... ادویههای متنوع و معادن بزرگ طلا و سایر فلزات در آنجاست...
کلمب گفت اگر پادشاه و ملکه به او کمک بیشتری میکردند، دوباره به آنجا سفر میکرد و این بار «با هر مقدار طلا که احتیاج داشتند و هر تعداد بردهای که میخواستند» به «اسپانیا» بازمیگشت.
وعدههای کلمب موجب شد برای دومین عزیمت خود به سرزمین تازه کشف شده، هفده کشتی و بیش از 1200 خدمه به دست آورد. هدف روشن بود؛ برده و طلا. آنها در «دریای کارائیب» از جزیرهای به جزیره دیگر میرفتند و بومیان را اسیر میکردند. وقتی خبر این هجوم در میان بومیان پخش شد، مهاجمان اسپانیایی با دهکدههای خالی از سکنه بیشتری مواجه شدند. هنگامی که به «هائیتی» رسیدند، ملوانان باقیمانده از سفر قبل را مرده یافتند. آن ملوانان دستهجمعی در جزیره به پرسه زدن و جستوجوی طلا میپرداختند و زنان و کودکان را به عنوان برده اسیر میکردند. تا آنکه بومیان در جنگی آنها را کشتند.
جستوجوی کلمب به دنبال طلا در هائیتی ناموفق بود. زمان بازگشت فرا رسید و مجبور بود کشتیهایی را که روانه اسپانیا میشدند با چیزی پر کند. بنابراین در سال 1495م. به هجوم بزرگی دست زد و در نتیجه آن پانصد نفر را به بند کشیدند و به اسپانیا فرستاد. در طول سفر دویست نفر از بومیان مردند و باقی افراد که زنده به اسپانیا رسیدند برای فروش به مقامات محلی کلیسا سپرده شدند. کلمب که گفتارش سرشار از واژگان مذهبی بود بعدها نوشت:
بیایید به نام تثلیث مقدس به فرستادن همه بردگانی که قابل فروش هستند ادامه دهیم.
بردگان بیشماری در اسارت جان باختند. کلمب که ناامیدانه تلاش میکرد نشان دهد سفرهایش سودمندند، مجبور شد وعدههایش را با پر کردن کشتیها با طلا جبران کند. در ناحیهای از هائیتی که کلمب و افرادش تصور میکردند طلا زیاد باشد، دستور دادند هر فردی که بالای سیزده سال سن دارد برایشان طلا جمع کند. بومیانی که حاضر نمیشدند برای اسپانیاییها طلا بیاورند، سر خود را از دست میدادند.
مأموریت غیرممکنی بر دوش بومیان نهاده شده بود. تنها طلای آن منطقه، تکههای خاک طلای رودخانهها بود. آنها چارهای جز فرار نیافتند. اسپانیاییها با سگ به دنبالشان گشتند و آنها را کشتند؛ زندانیان را اعدام کردند و یا سوزاندند. آراواکها که در برابر سلاح، شمشیر، زره و اسب سربازان اسپانیایی تاب مقاومت نداشتند به کمک سم به خودکشی دستهجمعی اقدام کردند. در آغاز جستوجو طلا توسط اسپانیاییها 250 هزار سرخپوست در «هائیتی» زندگی میکرد. بعد از دو سال در اثر قتل یا خودکشی، نیمی از انها جان باختند.
وقتی به وضوح روشن شد طلایی باقی نمانده استع مردم بومی به بردگان املاک بزرگ اسپانیاییها مبدل شدند. در این مرحله نیز به دلیل کار زیاد و سوءرفتار اربابان، هزاران نفر جان خود را از دست دادند. با رسیدن سال 1550م. تنها پانصد سرخپوست بومی در جزیره باقی ماند. یک قرن بعد، دیگر بشری از نژاد آراواک بر روی آن سرزمین نفس نمیکشید.
روایت ماجرای کلمب
لاکاساس از دفتر وقایع روزانه کلمب رونوشتی تهیه کرد و کتابی با عنوان «تاریخ هندیان» نوشت و در آن جامعه سرخپوستان و آداب و سنن آنان را شرح داد. همچنین از نحوه رفتار اسپانیاییها با آنان اینطور نوشت:
نوزادان تازه متولد شده زود میمردند چون مادرانشان به دلیل کار سخت و جانفرسا و گرسنگی شدید برای تغذیه آنها شیری نداشتند. به همین خاطر طی دوران اقامت من در کوبا هفت هزار کودک ظرف سه ماه جان سپردند. حتی برخی مادران از شدت نومیدی بچههیا خود را غرق کردند... به این صورت شوهران در معادن، زنان بر اثر کار شدید و بچهها به خاطر کمبود شیر مردند... چشمان من شاهد چنان اعمال خلاف سرشت انسانی بود که هماکنون که قلم در دست دارم تمام بدنم میلرزد...
این آغاز تاریخ اروپائیان در سرزمین آمریکا بود. تاریخ این دوره، تاریخ سلطهجویی، بردهداری و مرگ به شمار میرفت. اما سالیان درازی است که کتابهای تاریخ دانشآموزان در آمریکا، داستان دیگری از این دوره روایت میکنند؛ داستان ماجراجوییهای قهرمانانه و نه خونریزی. البته این نوع داستانگویی برای جوانان کمکم در حال تغییر است.
«داستان کلمب و سرخپوستان» نکتهای را درباره نحوه تاریخنگاری نشان میدهد. یکی از معروفترین مورخانی که درباره کلمب کتاب نوشت، ساموئل الیوت موریسون بود. او حتی در اقیانوس اطلس دریانوردی کرد تا از مسیر طی شده توسط کلمب شخصاً عبور کند. موریسون در سال 1954م. کتاب معروفی با عنوان «کریستف کلمب دریانورد» به چاپ رساند. او رفتار ظالمانه کلمب و اروپائیانی که بعد از او آمدند را موجب «قتلعام کاملب سرخپوستان میدانست. (قتلعام واژه خشنی است و از آن برای اشاره به جنایات بسیار بزرگ استفاده میکنند؛ یعنی کشتار عمومی یک گروه نرادی یا فرهنگی.)
موریسون درباره کلمب دروغ نگفت. او در کتابش کشتار دستهجمعی را از قلم نیانداخت اما به حقیقت قتلعامع سرسری اشاره کرد و سپس به موضوعات دیگری پرداخت. به نظر میرسد با دفن کردن حقیقت قتلعام در زیر خروارها اطلاعات دیگر، سعی داشت بگوید چنان عملی در این تصویر بزرگ چندان مهم نیست. موریسون با تبدیل واقعه قتل عام به جزء کوچکی از این داستان بلند، از تأثیر متفاوت آن بر نوع تفکر ما درباره کلمب کاست. وی در پایان کتاب، در جمعبندی دیدگاهش کلمب را مردی بزرگ دانست. موریسون نوشت مهمترین خصیصه کلمب مهارت دریانوردیاش بود.
افرادی که تاریخ مینویسند و میخوانندع عادت کردهاند وقایع وحشتناکی چون سلطه و قتل را بهای آنچه پیشرفت قلمداد میشود بدانند که از پرداخت آن گریزی نیست و علتش این است که اغلب گمان میکنند تاریخ؛ داستان حکومتها، سلطهگران و رهبران است. طبق این نوع نگرش، تاریخ چیزی است که بر سر کشورها و اقوام آمده است. بازیگران این نوع تاریخ پادشاهان، رؤسای جمهور و ژنرالها هستند. پس کارگران کارخانهها، کشاورزان، مردم رنگین پوست، زنان و کودکان چطور؟ آنها نیز تاریخ را میسازند.
داستان هر کشوری، منازعات بیرحمانه میان سلطهگران و تسخیرشدگان، اربابان و بردگان، گروه قدرتمند و گروه فاقد قدرت را دربر میگیرد. همیشه نوشتن تاریخ با موضعگیری همراه است. به عنوان مثال من میخواهم داستان کشف آمریکا را از منظر قوم آراواک روایت کنم، داستان قانون اساسی ایالات متحده را از منظر بردگان بیان نمایم و ماجریا جنگ داخلی را از دید ایرلندیهای شهر نیویورک بنویسم.
معتقدم تاریخ به ما کمک میکند که احتمالات تازهای برای آینده تصور کنیم. یک راه آن است که به ما فرصت میدهد اجزای پنهان گذشته را ببینیم؛ زمانهایی را که مردم نشان دادند میتوانستند در برابر زورمداران بایستند و با هم متحد شوند. شاید آینده ما در لحظههای همراه با محبت و شجاعت گذشته کشف شود، نه در قرنها جنگ و نزاع. نگرش من به تاریخ ایالات متحده که با رویارویی کلمب و آراواکها آغاز شد اینگونه است.
ادامه دارد...