جاذبه های گردشگری کردستان

پیرو مطالبی که چندی پیش از شهدای بومی کردستان منتشر کردیم این بار نیز به زندگی شهید احمد کریمی از دیگر شهدای کردزبان کشورمان می‌پردازیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - پیرو مطالبی که چندی پیش از شهدای بومی کردستان منتشر کردیم این بار نیز به زندگی شهید احمد کریمی از دیگر شهدای کردزبان کشورمان می‌پردازیم. شهید کریمی متولد مهرماه 1343 در روستای چشمیدر از توابع شهرستان سروآباد بود که 30 اردیبهشت 1388 به شهادت رسید. متن زیر برگرفته از گفت‌وگو با خانواده شهید است که در این گفت‌وگو رضا رستمی از خبرنگاران بومی کردستان ما را یاری کرده است. 

الگوی زندگی من بود

شهید کریمی خصوصیات اخلاقی به‌خصوصی داشت. او من را به خداپرستی و ایمان و اجرای واجبات الهی تشویق می‌کرد. یادم است به من می‌گفت با مردم مهربان باشم و کارهایم را در راه خدا و برای رضای ایشان انجام بدهم. برادرم از انقلاب و اسلام برای من تعریف می‌کرد و مرا تشویق به خدمت در راه امام و انقلاب می‌نمود. با تشویق‌ها و توصیه‌ها و زحمت‌های وی، من هم به عنوان بسیجی در نیروی زمینی سپاه استخدام شدم و با پشتوانه ایشان توانستم با روحیه بالا به خدمت در راه آرمان‌های امام راحل و انقلاب اسلامی بپردازم. برادرم به مسائل خانواده و احترام بین افراد خانواده اهمیت زیادی می‌داد. هرگز آزاری به کسی نمی‌رساند و هیچ‌کس را از خودش نمی‌رنجاند. حق کسی را نمی‌خورد. او نه تنها برادر بزرگ من بود بلکه به عنوان یک پدر، یک دوست و یک معلم از من حمایت می‌کرد. در زندگی هرگز بدون مشورت ایشان کاری انجام ندادم و او را سرمشق و الگو قرار می‌دادم. با هر کس برخورد می‌کرد خود را بزرگ‌تر از آن فرد نشان نمی‌داد. من در زمان حیاتش افتخار می‌کردم که خداوند متعال چنین برادری مهربان، دلسوز و انسان‌دوست را به من عطا کرده و بعد از شهادتش یکی از افتخاراتم این است که برادر کوچک چنین شهید بزرگواری هستم. از خداوند متعال خواستارم که مرا توفیق دهد تا بتوانم راهش را ادامه دهم.

 مسعود کریمی برادر شهید- راوی

***

 با نداری بزرگ شد

احمد دومین فرزند خانواده بود که بعد از گذشت 12 سال خدا به ما داد. من فرزندم را با نداری و کار در خانه‌های مردم با رنج زیادی بزرگ کردم. او را به دبستان فرستادم. احمد الگوی هم‌کلاسی‌هایش بود. با ادب و احترام با دیگران رفتار می‌کرد و مورد توجه معلمان بود. با بالا رفتن سنش اخلاق و رفتارش معتبرتر می‌شد. در خانه به مادرش در تمام کارها کمک می‌کرد؛ در حالی که هنوز خردسال بود بیشتر کارهای کشاورزی را با کمک او انجام می‌داد و سنگینی بار زندگی را کم‌کم به دوش می‌کشید. 

نماز و روزه‌اش را همیشه ادا می‌کرد و به یاد خدا بود و با کارهای نیک، نام خوبی از خودش برجا می‌گذاشت. ضمن تحصیل در سال دوم راهنمایی به دلیل سقوط رژیم شاه مانند دیگر جوانان در تظاهرات و در برنامه‌های انقلاب شرکت می‌کرد. بعد از پیروزی انقلاب هدف خدمت به امام و انقلاب در وجود او پدید آمد. در سال 67 به آرزویش رسید و به خدمت سپاه درآمد و خالصانه در راه انقلاب اسلامی تلاش کرد. عاقبت هم جان خودش را در راه امام و اهداف انقلاب و سرزمین مادری‌اش فدا کرد. 

 محمد کریمی پدر شهید- راوی

***

اکسیر عشق

من وابستگی زیادی به پدرم داشتم. وقتی به شهادت رسید، برایش دلواژه‌هایی نوشتم. برایش نوشتم: «شهادت‌تان اکسیر عشقی بود که حق تعالی به عاشقانش هدیه می‌دهد پس به تو پدر و فرمانده گرامی‌ات (شهید لطیف راستی) تبریک می‌گویم و به ما بازماندگان تبریک و تسلیت. تبریک از آن جهت که در مدرسه عشق شما پرورش یافتیم. درستی را دیدیم و تجربه کردیم و تسلیت از آن جهت که باید از این پس در این دنیا بدون شما به سر بریم و این دردناک‌ترین دردهاست بدون هیچ درمانی که فرزندان جوان و نوجوان، پدر جوان و ناکام خود را از دست بدهند و آن هم پدری که هم پدر بود و هم رفیق شفیق فرزندانش و نیز تسلیت به همراهان گرامی شما دو عزیز که باید راه مانده را بدون همراهی شما و با خاطرات شما سپری کنند. شهادت سنگی بود که همه سینه‌ها مشتری آن بودند اما این نعمتی نبود که به هر کسی عطا کنند، لیاقت می‌خواست و منت یک عمر مبارزه را به دوش کشید. خطر کرده و از هیچ قدرتی جز خدا نهراسیدند. طالبان شهادت، مریدان سلوک و سجده‌های سینه شب بودند و اما در آن روز قناری نغمه درد داشت، پروانه دیگر نمی‌خندید، اشک‌ها رنگ خون داشت، دوباره از زجر زنجیر می‌نالید، چشم‌ها هوای گریستن داشتند و فقط آسمان را نگاه می‌کردند. 

شادی با کوچه‌ها بیگانه بود. برگ یاس در زیر سیم‌خاردارها له می‌شد تا در این نبرد شمشیر مغلوب شد و خون نصرت یافت. خون لاله‌هایی که در صفحه سجاده نور، نماز می‌گزارند و در قنوت سرخ خود رهایی از تاریکی می‌خواستند. 

امروز دلم خیلی گرفته است. حق دارم شیون کنم، فریاد بزنم زیرا در این میان باز دو مرد دیگر آسمانی شدند و من هنوز مانده‌ام. عزیزان گریه ما ناسپاسی و ناشکری از رفتن آسمانی شما نیست. ما بنا به حدیث امام علی (ع) که می‌فرماید: دنیا منزل گذران و آخرت مقر جاودان است واقفیم. همان طور که از ما قول گرفته بودی که هنگام مرگم با صدای بلند فریاد نکنیم حتی در رفتن تو گریه و شیون با صدای بلند نزدیم و آرام گریه کردیم که به قولمان وفا کرده باشیم. کاری نکردیم که دشمنان شما و ما خوشحال شوند و به آنها فهماندیم که: کردستان امسال بیشتر از هزار سال گل شقایق داشت. تعجب می‌کردم، همه جا سرخ بود از شقایق و سفید بود از بابونه. در نگاه کردن به آنها ترسی وجودم را فراگرفت. اما نمی‌دانستم چرا تا رسیدم به آخرین روز گل‌ها 30 اردیبهشت، آن وقت فهمیدم آن ترس ناشناخته از چه بود. فهمیدم که این همه گل به دنبال خوشبوترین گل‌های زندگی ما آمده بودند. گل‌های خوشبوی ما هم با آنها رفتند. از آن پس دیگر شقایق ندیدم، پس سرخی دشت‌های مریوان سرخی گل‌ها نبود بلکه سرخی خون شهیدان ما بود و سفیدی بابونه، سفیدی دل‌های آنها بود. خدایا گلی که به زندگی ما بخشیده بودی تا زندگی همه ما را طراوت دهد. عزیزترین‌ها را برای خود می‌خواهی، پدر عزیزم با شهادتت و اهدای خون خود همانند هزاران شهید دیگر درخت انقلاب و اسلام را آبیاری کردی. امید آن که ما نیز پیروان راستین راه شما، راه حقیقت، آزادی و مردانگی و ایثار و فداکاری باشیم.» 

 ژاله کریمی فرزند شهید- راوی

***

همسفر زندگی‌ام

در 16 سالگی با شهید ازدواج کردم و ثمره این ازدواج 30 سال زندگی مشترک زندگی پر از عشق و علاقه و وفاداری بود. چون در آن زمان در روستا زندگی می‌کردیم و ازدواج‌ها به شکل سنتی انجام می‌گرفت، ما هم از این امر مستثنی نبودیم. پدر و مادر شهید کریمی به خواستگاری من آمدند و از آنجایی که خانواده مذهبی و محترمی بودند پدرم قبول کرد که با ایشان ازدواج کنم. برای والدینش احترام زیادی قائل بود و در کار کشاورزی و دامداری به آنها کمک می‌کرد. مردی با شخصیتی جدی، شوخ‌طبع، بزرگ‌ترین آرزویش خدمت به خانواده و فرزندانش بود. رعایت حجاب اسلامی، اخلاق و رفتار اسلامی توصیه او به فرزندانش بود. در نمازهای جمعه و مراسم‌های مولودی‌خوانی حضور چشمگیری داشت. زندگی ساده‌ای داشت و زیاد به تجملات اهمیت نمی‌داد. 

قبل از شهادتش خواب دیدم که یکی از اقوام که قبلاً فوت شده بود و انسانی مذهبی و اهل قرآن بود به خوابم آمد و به من گفت: مسئولیت سنگینی در پیش داری، باید صبور باشی و از پس آن بربیایی و این چند جمله را چند بار تکرار کرد. بعد از خواب پریدم، بعد از این خواب ترس عجیبی وجودم را فراگرفته بود. 

بعد از شهادتش یکی از همرزمانش که با هم بودند، آمد خانه ما و گفت: آن زمان که با هم بودیم یک شب که سر کار بودیم در یکی از روستاهای اطراف مریوان شهید کریمی خواب عجیبی دیده بود. صبح رفتیم پیش ریش‌سفید روستا و خوابش را تعبیر کرد و گفت: یک روز شهید می‌شوی. شاید کمی فاصله بیفتد و این اتفاق حتماً می‌افتد ولی شهید کریمی به خاطر اینکه ما نگران نشویم این ماجرا را برایمان نگفته بود. همیشه حضورش را در زندگی خود و بچه‌هایم احساس می‌کنم.

آمینه مرادویسی همسر شهید- راوی

***

پدری که زود آسمانی شد

30 اردیبهشت 88 بود که یکی از نزدیکان ساعت 11 صبح خبر داد پدرت تصادف کرده و در بیمارستان مریوان بستری است، من هم در آن روز با خواهرم که دانشجوی علوم پزشکی کردستان بود در سنندج بودیم و فوری به مریوان برگشتیم. وقتی به منزل رسیدیم پیام تسلیت را که روی پارچه مشکی بود روی دیوار خانه‌مان دیدیم، متوجه شدیم که پدرم شهید شده؛ از همان‌جا به بیمارستان رفتیم. باورش برایم سخت بود. حتی زمانی که جسد خونینش را در سردخانه دیدم نمی‌دانستم چه‌کار کنم. همه شوکه شده بودیم. این از سخت‌ترین خاطرات زندگی‌ام بود که پدرم را از دست دادم، پدری که مونس و همدم غم‌هایم بود. 

پدرم چهار دختر و دو پسر دارد که دخترها بزرگ‌تر از پسرها هستند. زمانی که ما در روستا زندگی می‌کردیم فرهنگ روستا طوری بود که نسبت به فرزند دختر و تحصیلات آنها نظر خوبی نداشت با این وجود پدرم رفتار تبعیض‌آمیزی نداشت و حتی نسبت به تحصیل و درس خواندن ما بسیار حساس بود و اهمیت زیادی به این مسئله داشت. زمانی که دوره راهنمایی را تمام کردیم ما را برای ادامه تحصیل به شهر سروآباد برد. بعد از دو سال برای اینکه تمام اعضای خانواده کنار هم باشیم به مریوان آمدیم و در آنجا ساکن شدیم. پدرم ضمن اینکه بر سر مسئله تربیتی و رفتار همه ما وسواس نشان می‌داد و برای پوشش و شیوه برخوردمان در جامعه اهمیت زیادی قائل بود افراد فامیل او را سختگیر می‌دانستند و در خانه مثل یک دوست رفتار می‌کرد و با رعایت حدود و احترام روابط صمیمانه‌ای داشتیم. خواسته همیشگی‌اش از فرزندانش این بود که خوب درس بخوانند و در میان جامعه و مردم عفت و احترام خود را حفظ کنند و در هر شرایطی به ارزش‌های دینی و اصول اخلاقی پایبند باشند و وظایف شرعی خود را سر وقت انجام دهند. 

دوست داشت ادامه تحصیل دهیم. به درس خواندن ما زیاد اهمیت می‌داد. با وجود اینکه همه فامیل نظرشان این بود که دختر باید زود ازدواج کند و تحصیل به درد دختر نمی‌خورد ولی پدر ما نظرش فراتر از این حرف‌ها بود حتی به خاطر ادامه تحصیل ما بود که از روستای چشمیدر به مریوان آمدیم. وقتی دانشگاه قبول می‌شدیم خیلی خوشحال می‌شد و می‌گفت: به شما افتخار می‌کنم. این برای ما خیلی باارزش بود. 

از همان بچگی ما را به فرایض دینی تشویق می‌کرد. پدرم عزت نفس بالایی داشت. زندگی در کنار پدرم همیشه برایم خاطره شیرینی بوده، شیرین‌ترین خاطره زندگی‌ام وقتی بود که دانشگاه تبریز قبول شدم. با پدرم برای ثبت نام و ماندن در خوابگاه رفته بودیم. وقتی رسیدیم خوابگاه و پدرم خواست خداحافظی کند هر دو شروع به گریه کردن کردیم. آن زمان بود که احساس کردم چقدر پدرم را دوست دارم. 

ژاله کریمی فرزند شهید- راوی

منبع: روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس