گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید حسن حیدری از شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون است که روزگار پر فراز و نشیبی را در مهاجرت گذرانده است و خداوند پاداش این مهاجرت و مجاهدتش را شهادت قرار میدهد. شهید حسن حیدری متولد زمستان سال 1369 در منطقه لعل و سرجنگل استان غور افغانستان بود که پس از 25 سال زندگی مهاجری سر انجام در دومین اعزامش به سوریه در منطقه حلب سوریه در دهه آخر صفر سال 1394 به شهادت رسید و پیکر مطهرش به همراه 7 شهید مدافع حرم دیگر لشکر فاطمیون در مشهد تشیع و در گلزار شهدای بهشت رضا مشهد آرام گرفت. در ادامه گفتگو با زهرا خاوری مادر شهید را میخوانید:
*از ولایت سرجنگل
مادرم فاطمه خاوری و محمد عیسی پدرم هر دو اصالتا اهل ولایت «غور ولسوالی چغچران قریه لعل و سرجنگل» هستند. علاوه بر خودم که فرزند سوم خانواده بودم سه خواهر و دو برادر داشتم. مادرم در کنار پدر به کشت و کار صحرا و دامهایمان رسیدگی میکرد و من هم خواهر و برادرهای کوچکم را جمع میکردم و کارهای خانه به دوشم بود.
فرصت اینکه بخواهم به مدرسه بروم نداشتم در واقع نه وقتش را داشتم و نه آن زمان اهمیتی به درس خواندن دخترها میدادند. خودم هم علاقه چندانی نداشتم آنقدر کار میکردم که آرزویم بود لحظهای بیکار شوم سرم را بگذارم بخوابم، به مدرسه رفتن فکر نمیکردم. پدرم مرد صحرا بود و می شود گفت مادرم هم کنار او مرد صحرا شده بود اما مسئولیت اصلی کارهای خانه و بیرون همه با مادرم بود. مادر با همه مشغله ها حواسش به تربیت دینی ما هم بود تا جایی که از سن 9 سالگی روزه گرفتم و نماز خواندن را هم یادم داد.
*پدرم آمد و گفت شما را شوهر دادم
آن زمان دختری که وقت ازدواجش میشد هر چه بزرگترها تصمیم میگرفتند همان بود باید قبول میکردند و حق اعتراض نداشتند. من هم یادم هست چهارده ساله بودم که پدرم آمد و گفت شما را شوهر دادم و سربدل کردم. (یعنی دختری به پسر خانوادهای میدهند و در عوض دختر آن خانواده را هم برای پسرشان میگیرند) من هم چیزی نگفتم چون هم خجالت میکشیدم و هم خیلی به پدر و مادر احترام میگذاشتم و روی حرفشان حرفی نمیزدم. همسرم غلام حیدری 21 ساله بود که با هم ازدواج کردیم.
قرار شد هر پدر به دختر خودش جهاز بدهد و مهمترین آنها گلدوزی های دست دوز خود عروس ها بود که خودم دوخته بودم و خواهرشوهرم که زن برادرم هم میشد برای خودش گلدوزی کرده بود.
*نامش را حسن انتخاب کردیم
اولین فرزندمان مهدی بود و دو سال بعد مریم دخترم به دنیا آمد و یک سال بعد حسن در زمستان سال 1369 که هوا بشدت سرد بود و برف سنگینی بارید نزدیکهای صبح متولد شد. پدربزرگ بچهها در لعل روحانی شناخته شده و قابل احترامی بود. وقتی خواستیم نام پسرم را انتخاب کنیم، او اسم حسنآقا را از داخل قرآن انتخاب کرد و ما هم قبول کردیم. دو سال بعد هم آخرین پسرمان محسن متولد شد. همه فرزندان در همان لعل و سرجنگل متولد شدند جز آقا محسن که در مشهد به دنیا آمد.
*با خنده میگفت میخواستم الاغ را بزنم الاغ گازم گرفت
حسن از کودکی خیلی اهل شیطنت بود. وقتی هم که برای خودش مردی شد همانطور شیطنتش را داشت. لبخند شیرین حسن از همان کودکی که روی لب داشت تا زمان شهادت محو نشد. هر وقت حسن را دعوا میکردم هیچوقت ناراحت نمیشد و روی حرفم حرفی نمیزد.
در روستای ما مثل حالا مدرسه نبود، مکتبهای زمستانی بود که یک نفر ملا یا باسواد مینشست به بچهها درس میداد و بیشتر هم حالت قرآنی داشت. یک روز حسنآقا رفت مدرسه فردایش هم میخواست برود که از نصف راه برگشت. بچهها آمدند گفتند میخواستیم وارد مدرسه شویم یک الاغی در آن نزدیکی بود، حسن رفت سر به سر الاغ بگذارد از بس شر بود، الاغ هم از پشت سر گازش گرفته بود و بلندش کرده بود خوب اینطرف و آنطرف چرخواند و لباسهایش پاره شد. خودش آمد خانه از خنده روی زمین غش میرفت تعریف میکرد مادر من میخواستم الاغ را بزنم الاغ من را گاز گرفت.
*زندگیای که با سختی زیاد هم نمیگذشت
در افغانستان جنگ شروع شد. اوضاع کشور بهم ریخت و ناامنی و قحطی و بیکاری باعث شد راهی ایران شوییم. به ایران که آمدیم امام خمینی (ره) از دنیا رفتند. ده سال بعد ما را از کشور بیرون کردند و دوباره رهسپار افغانستان خراب شده از جنگ شدیم. دوباره به زادگاهمان همان لعل و سرجنگل برگشتیم و 4 سال را همانجا ماندیم. بازهم بیکاری و زندگی که با سختی زیاد هم نمیگذشت و ما را روانه پاکستان کرد. 6 سال در پاکستان زندگی کردیم. حسن و مهدی سرکار میرفتند و کمک دست پدرشان بودند. اوضاع کمی بهتر شده بود که دوباره جنگ و دوباره آوارگی شروع شد. در مسجد شیعیان کویته بمب گذاری شد و درگیریها و نسلکشی شیعیان شروع شد. سال 88 بود که ناچارا دوباره راهی ایران شدیم و پناهنده ضامن آهو و تاکنون 8 سال است که در اینجا ماندهایم. دیگر دلم را در این خاک گذاشتهام و توان دوباره مهاجرت و دوری از حسن آقا را ندارم.
*گفت: میخواهم بروم سوریه
عادت حسن آقا مسافرت رفتن بود. دو ماه خانه بود و سه ماه مسافرت بود. سه ماه خانه بود و چهار ماه مسافرت بود. مسافرتهایش هم کاری بود. معمولا تهران و شهرستانها کار ساختمانی بر میداشت با دوستانش میرفت. هر وقت هم به خانه میآمد با دست پر میآمد.
یک روز سرد در خانه نشسته بودیم، حسن گفت مادر دوستانم دارند میروند سوریه من هم میخواهم بروم. ناراحت شدم گفتم نه مادرجان. کار که هست چرا میخواهی بروی سوریه؟ جنگ است خطرناک است اجازه نمیدهم بروی. حسن گفت بله مادرجان کار که زیاد هست، منم برای کار به سوریه نمیروم.
خلاصه گفت میخواهم بروم سوریه. گفتم نه مامان جان سوریه الان هوا سرد و جنگ است چطوری میخواهی بروی؟ گفت اگر اجازه شما و پدرم باشد میروم. من اجازه ندادم و وقتی دید ناراحتم چند روزی چیزی نگفت و بعد دوباره آمد گفت مادر دوستانم همه رفتند اجازه بدهید، باز هم گفتم نه پسرم اجازه نمیدهم.
چند روزی صبر کرد و باز آمد برای صحبت اما این بار حرفی از سوریه نزد و گفت مادر من میخواهم به یک جای دور سفر کنم خطر دارد راضی باشید. گفتم پسرجان تو همیشه در سفری و من راضیام. گفت نه یک وقتی سفر طولانی هست اگر یک وقت من برنگشتم چه؟ گفتم نه تو که هیچوقت اینجور سفر طولانی و بدون بازگشت نمیرفتی. همیشه در سفری. دو ماه مشهدی دو ماه قمی دو ماه اصفهانی. گفت مادر من یک سفر دور در پیش دارم فقط با دعای شما ولی من نمیدانستم توی دل حسن چه بود خدا میداند. خندیدم و گفتم برو خدا به همراهت باشد. پرسید مادرجان ناراحت نیستی؟ گفتم نه، برای کار میروی دیگر، نه که برنگردی. خندید.
سر سفره صبحانه بودیم که گفت مادر همین صبحانهای که الان داریم میخوریم باز یک روزی یادت نیاید باز؟ گفتم نه مادرجان. خواهرش مریم پرسید داداش تو کجا میخواهی برویی که اینقدر از مادر رضایت میگیری؟ حسنآقا گفت خب میخواهم بروم مسافرت ولی مادر باید راضی باشد آدمیزاد است دیگر شاید اتفاقی افتاد. یک هفته بعد از آن روز حسن از بیرون آمد گفت مادر من امروز میخواهم حرکت کنم بروم سفر. گفتم دست خدا به همراهت برو ولی هر جا رفتی به ما زنگ بزن و از خودت بیخبر نگذار. گفت باشه چشم به محض این که برسم زنگ میزنم.
*روزها گذشت و از او بی خبر بودم
روزی که رفت قلش من رفته بودم بیرون، وقتی آمدم خانه دیدم حسن رفته. سه روز بعد تماس گرفت و گفت مادر من تهرانم نگرانم نباش. دوباره پرسیدم: حسن آقا شما برای کار رفتی؟ گفت: بله مادر! فقط شما راضی باش. سه روز یکبار تماس میگرفت اما مدتی گذشت و دیگر از حسن خبری نداشتیم. 20 روز گذشت، 25 روز گذشت، یک ماه هم رد شد و تقریبا 40 یا 45 روز بود از او بیخبر بودم. به پدرش گفتم این حسن رفته زنگ نزده گوشیاش هم خاموش شده من خیلی نگران هستم، گفت: نگران نباش رفته سرکار دیگه، بچه نیست که برایش اتفاقی بیافتد. به برادرها و خواهرش هم ابراز نگرانی میکردم نگو به آنها گفته بوده میرود سوریه و خداحافظی کرده من نمیدانستم. تا این که مریم گفت: مادر حسن چند روز پیش به من تک زنگ زده. هر چه تماس میگیرم گوشی را جواب نمیدهد. بیشتر از همه با خواهرش همصحبت و در تماس بود.
*بعد از 45 روز بی خبری بالاخره آمد
بعد از 45 روز بی خبری بلاخره آمد مرخصی و یک ماه در خانه بود. خودش به همراه پدرش رفت گوسفند قربانی را خرید آورد روز عید قربان با پدرش ذبح و تقسیم کرد. 10 روز بعد از عید قربان دوباره رفت. با همه خداحافظی کرد پرسیدم مادرجان چرا با همه خداحافظی میکنی؟ گفت هیچی همینطوری.
*گفتم مادرجان دیگر نرو
دفعه های بعد که میآمد و می دانستم رفتم سوریه در خانه مینشست و اخبار جنگ سوریه را نشان میداد میپرسیدم مادر تو که آنجا رفتی دیدی؟ جنگ نبود؟ خطرناک نبود؟ این اخبار درست است؟ در پاسخم میگفت نه مادر اصلا خطرناک نیست. اصلا جنگی نیست. مردم میگویند ولی به آن صورت جنگ و خطرناک نیست. ولی مادر بیبی های مان خیلی مظلوم هستند، تنها حرف و وظیفه ماهایی که خود را مسلمان و شیعه میدانیم این است که باید برویم و از حرمهای بیبی ها دفاع کنیم. شما که ندیدید آنجا را، من رفتهام دیدهام. گفتم مادرجان دیگر نرو اما او حرف خودش را میزد.
*نگفت میرود سوریه تا مانعش نشوییم
بعدها چند بار به خواهرش گفته بود که من میروم سوریه و خواهرش گفته بود نه داداش، مادر راضی نیست پدر هم راضی نیست دیگر نرو و وقتی دیده بود اینها راضی نیستند گفته بود چشم و باز هم به ما نگفت میرود سوریه تا مانعش نشوییم. روز قبل رفتنش باز دوباره گفت مادر میخواهم بروم سوریه باز هم مخالفت کردم. گفت مادر تو هیچوقت مرا از این راه منع نکن. این راه را انتخاب کردهام. باید افتخار کنی. باید من را بفرستی. گفتم مادر تو جوانی. گفت مادر از من جوانترها آنجایند. من با بیبی عهد کردهام.
فردا صبحش از من مقداری پول خواست گفتم برو از خواهرت بگیر. خواهرش 100 هزار تومان به حسن داده بود. فردای آن روز بعد از ظهر که رفت دیگر ندیدمش. فکر کردیم تهران برای کار کردن میرود. بیرون بودم وقتی که رفت خواهرش او را بدرقه کرد از زیر قرآن رد کرد پشت سرش آب ریخت. حسن از وسط راه بر میگردد میگوید آبجی چرا پشت سرم آب ریختی من که رفتم دوباره بر میگردم، آب نریز. خواهرش میگوید داداش شما که میرویی مسافری، آب خوب است روشنایی است.
*از راه دور دستت را میبوسم
اربعین سال 94 از راه رسید راه کربلا باز شده بود. به همسرم گفتم بیا برویم کربلا ولی پدرش گفت نه بگذار حسن هر جا هست بیاید با هم برویم بهتر است. گفتم ما که نمیدانیم او کجاست، کی میآید. پدرش گفت نه بهتر است صبر کنیم. حسن قبلا رفته کربلا این راه را بلد است و خیلی هم زیارت کربلا را دوست دارد با هم برویم. حسن زنگ زد گفت من نمیآیم فعلا. همانجا متوجه شدم رفته سوریه و دیگر با او صحبت نکردم چون تماسی نداشتیم. مدت طولانی در بی خبری و جدایی و نگرانی از حسن گذشت.
تا این که یک شب ساعت 12 زنگ زد و خیلی خوشحال بود. هم میخندید و هم حرف میزد. اولش خیلی ناراحت شده بودم و پرسیدم تو کجایی؟ میگفت مادر تو اصلا ناراحت نباش. گفتم یعنی چه ناراحت نباش؟ چطور ناراحت نباشم؟ مگر میشود؟ گفت من خیلی جای خوبی رفتم و فقط دعای شما را دارم و شما هم من را دعا کنید. خیلی ناراحت شدم و سکوت کردم بعد دوباره تکرار کردم سوالم را: پسرم کجایی؟ چرا تو یک زنگ نمیزنی؟ نمیگویی نگران میشوم؟ گفت مادر جایت خالی من الان امشب توی حرم بیبی زینب(س) هستم. گفتم شما که اجازه نگرفتی چجوری رفتی؟ جواب داد نه مادر من اجازه شما را گرفتم، شما الان یادت رفته. الان اینجا هستم و با صمیم قلب و خلوص به جای شما زیارت کردم و باز هم زیارت میکنم شما فقط من را دعا کن که ما انشاءالله برگردیم که گفتم انشاءالله دعا میکنم. گفت به بابا و داداشی و آبجی هم بگو دعا کنند. بعد پرسید چه کسی خانه هست که گفتم چند نفر مهمان داریم فقط جای تو خالی است نیستی. گفت هر کسی از فامیل و دوست و آشنا دیدی سلام من را برسانید. همینقدر در آخر گفت که مادر از راه دور دستت را میبوسم و تماس قطع شد. فردا صبح به برادر بزرگترش گفتم پرسیدم نمیداند کجاست؟ گفت که نمیدانم مادرجان شما باهاش صحبت کردی هر کجا بوده. بعد از آن به ما زنگ نزد و صحبتی هم نداشتیم.
*همه راز و درد دلهایش با مریم بود
فقط یک خواهر داشت و این خواهرش را خیلی دوست داشت. همه راز و درد دلهایش با مریم بود، چون خیلی از چیزها را به من نمیگفت از ترس اینکه ناراحت نشوم. حتی زمانی هم که حسن به شهادت رسیده بود مریم زودتر از من فهمیده بود ولی بروز نداد.
*قول داد که برگردد
روز بعد از رفتنش در خانه نشسته بودم و خیلی ناراحت به مریم گفتم نمیدانم چرا حسن زنگ نمیزند، همان موقع صدای زنگ گوشی بلند شد. گوشی را جواب دادم خودش بود. گفت رسیده تهران. پرسیدم مادر برای کار رفتی دیگر؟ گفت بله مادر برای کاری آمدهام. گفتم آفرین پسرم، مامان جان یک وقت سوریه نرویی! زد زیر خنده، بلند بلند هم خندید و گفت مادر فقط من را دعا کن که هر جا باشم برگردم پیش شما. باز دوباره که تاکید کردم گفت باشد مادر جان قول میدهم بر میگردم.
*خبر شهادت
دو ماه از آخرین تماس حسن گذشت. دوباره تماس گرفت گفت مادر موقعیت مناسبی نیست نمیتوانم خیلی حرف بزنم همین که صدایت را شنیدم برایم کافی است فقط دعایم کن. آن شب را تا صبح نخوابیدم به کسی چیزی نگفتم و بیدار بودم. خیلی نگران شدم. دخترم گفت مادر بیا روضه بگیریم شاید انشاءالله حسن برگرده. من هم ده روز روضه گرفتم. نذر کردم. نان گرم پخش کردم. مریم گفت حسن را خواب دیده و گفته به مادر بگو ناراحت نباش. گفتم من اصلا خوابش را ندیدهام تو چطوری خواب دیدی؟ فردای آن روز دوباره رفتم نانوایی و نان گرم گرفتم و بخش کردم گفتم خدایا من حسن را هر جا هست به تو سپردم. چند روز گذشت تا این که به شهادت میرسد و من خبر نداشتم. با دخترم تماس میگیرند و هماهنگ کرده بودند و خبر شهادت را داده بودند و دخترم از حالم خبر داشت به من نگفته بود که نگران نشوم.
*من مادر شهید نیستم
روز جمعه دیگر آرام و قرار نداشتم و بیتاب شده بودم. آن روزها برای حسن روزه میگرفتم. همه رفته بودند بیرون، توی خانه بودم که احساس کردم کسی به من گفت برو مسجد. وقت اذان ظهر بود رفتم مسجد نمازم را خواندم بعد از چند نفر آقایی که آنجا بود پرسیدم پسرم رفته سوریه و چند ماه است زنگ نزده و خیلی نگران هستم نمیدانم کجا بروم چه کار کنم؟ دو آقا از روی صندلی بلند شدند آمدند سمتم پرسیدند: شما مادر کدام شهیدی؟ گفتم من مادر شهید نیستم، مادر حسن حیدری هستم. آنها عذرخواهی کردند و گفتند: انشاءالله فردا یا پس فردا یا خودش میآید یا زنگ میزند. شماره تماس و آدرس منزل را گرفتند و یک شماره هم به من دادند و گفتند فردا بروید بنیاد شهید آنجا اطلاع بیشتری دارند.
*گوشهایم بند آمد، دیگر هیچی نمیشنیدم
به خانه برگشتم هنوز ننشسته بودم، حتی چادرم را از سرم نکشیده بودم که تماس گرفتند و گفتند مادر حسن حیدری؟ گفتم بله. گفت میتوانی آدرس بدهی؟ گفتم نه ما تازه این محل آمده ایم و گوشی را دادم دست مریم. مریم آدرس را داد و آن آقا گفته بود که ما میخواهیم بیایم منزلتان، پرونده حسن تکمیل نیست برای آن خدمت میرسیم. میشود وقتی آمدیم پدرش و برادرها و مادرش همگی خانه باشند؟ گفتیم بله همگی خانه هستند. بعد متوجه شدم که دخترم خیلی نگران و پریشان است و مدام گوشی زنگ میخورد. ساعت 4 بعد از ظهر بود که آمدند خانه و یک جورهایی صحبت میکردند که من هیچی متوجه نمیشدم. میگفتند شما اگر 100 نفر هستید 100 تا صلوات بگویید اگر 50 نفر هستید 50 تا صلوات بگویید باز هم دعا کنید.
پسر کوچکترم گفت اگر برای برادرم اتفاقی افتاده بگویید تا ما بروییم پیشش یا اگر کاری لازم است انجام دهیم. آن بنده خدا گفت نه او بیمارستان تهران توی کماست. همین را که گفت گوشهایم بند آمد، دیگر هیچی نمیشنیدم و متوجه نمیشدم اطرافم چه میگذرد. چند بار مرا صدا زدند، میدیدم وقتی دارند حرف میزنند دهانشان باز و بسته میشود اما صدایی نمیشنیدم. تا این که دخترم مرا تکان داد و گفت مادر دارند با شما صحبت میکنند. گفتم بله میدانم اما صدایی نمیشنوم. از جایم بلند شدم و دوباره نشستم بهتر شد و کمی صدا شنیدم و ادامه حرفهایشان که گفتند شما دستپاچه نشویید فقط دعا کنید از کما بیرون بیایند تا انتقالش بدهند مشهد. ما الان 10 تا خانوادههای شهید داریم که میخواهیم برویم سرکشی. پیکر 8 تا از این شهدا احتمالا فردا منتقل شوند مشهد مزاحم شما نمیشوییم میخواهیم برویم به آنها سر بزنیم.
*وقتی چشم باز کردم دیدم همه دورم جمع شدهاند
به محض اینکه آنها رفتند سفره صلوات انداختم و همه همسایهها را خبر کردم و به همه اقوام زنگ زدم آمدند سفره صلوات گرفتیم به این نیت که خدا همه مجروحان را خدا شفا دهد. ما در حال صلوات فرستادن دور سفره بودیم که گوشی پدر بچهها زنگ خورد. رفت بیرون جواب داد و خودش هم کاملا هول کرده بود گفت از بنیاد شهید بودند و گفتند فردا ساعت 1 بعد از ظهر بیایید معراج برای شناسایی و وداع. دیگر متوجه هیچ چیز نشدم وقتی چشم باز کردم دیدم همه دور من جمع شدهاند و مدام میگویند آب بهش بدهید. گفتم آب نمیخواهم. نمیخواهم روزهام را بشکنم تا زمانی که اذان ندادهاند. فقط داد میزدم که حسنم رفت.
*احساس خیلی خوبی دارم که مادر شهید هستم
بار دومی که حسن به سوریه رفته بود در تماسی که از منطقه با من داشت گفت مادر یک حرفی میزنم ناراحت نشویی فقط من را دعا کن؛ اگر من شهید شدم، همین را که گفت حرفش را قطع کردم پریدم وسط جملهاش گفتم نه مادر تو جوانی. گفت نه مادر تو باید به من افتخار کنی سرباز بیبی زینب (س) بودم. هیچوقت ناراحتی نکن. اولش عصبانی شدم بعد که دیدم خندید گفتم نه پسرم ناراحت نیستم حالا که رفتی جای خوبی رفتی خوش به سعادتت. حرفم که تمام شد گفت مادر این حرف را که زدی من یک انرژی بزرگی گرفتم. بیشتر انرژی رفتن گرفتم همین را گفت و تماس قطع شد. حالا احساس خیلی خوبی دارم که مادر شهید هستم.
*رفتم سوریه
پس از شهادت حسن آقا رفتم سوریه. شب دوم که رفتم حرم حضرت زینب(س) دلم تنگ شد و خیلی گریه کردم. در حال گریه بودم که حسن با لباس سبز همراه 3 نفر دیگر آمد گفت مادر ببین چه جای خوبی آمدی چه جای با صفایی چه جای قشنگی. آمدی جای من را دیدی؟ یک لحظه برگشتم ببینمش که متوجه شدم دستم به شبکیههای ضریح خانم قفل شده و خبری از حسن آقا نیست. آنجا دیگر گریهام قطع شد و خوشحال شدم. انگاری یک سنگ روی دلم گذاشتند.
* با ناراحتی حرم را ترک کرد
فردای آن شب که دوباره به زیارت رفتم دیدم خانمی دارد خیلی گریه میکند رفتم کنارش نشستم پرسیدم شما مادر شهید هستید؟ جواب داد نه. دوباره پرسیدم چرا گریه میکنی؟ آن مادر جواب داد دلم تنگ است شوهرم رفته 3 ماه است او را ندیدهام. گفتم فقط برایش دعا کن و هیچ غصهای نخور و دلتنگی نکن. همین بیبی زینب (س) را که دیدی برایت همه چیز هست. ایشان ناراحت شد و گفت شما برای چه همچین حرفی را میزنی؟ گفتم من مادر شهید هستم و از مشهد برای زیارت آمدهام اینجا ولی خیلی جای خوبیه. دعا کن آنها به آرزویشان برسند. گفت نه من خیلی شوهرم را دوست دارم و ادامه دادم درست است همینطور که ما بیبی را دوست داریم آنها هم دوست دارند. آن خانم دیگر جوابی نداد و با ناراحتی حرم را ترک کرد و رفت. گفتم خدایا همه آرزومندان را به آرزویشان برسان من هم که آمدم و بیبی جانم را دیدم دقیقا یاد حرفها و توصیفات حسنم افتادم. دو رکعت نماز خواندم به بیبی هدیه کردم دو رکعت نماز خواندم به نیابت از حسن آقا هدیه کردم و از آن به بعد تا امسال او را خواب ندیدم.
*خیلیها زخم زبان زدهاند
یک شب خواب دیدم حسن آقا با لباسهای سفید نورانی با حدود 10 نفر آمدند. گفت مادر ببین من چقدر پسر خوبی هستم؟ گفتم بله مادر جان تو از اول هم پسر خوبی بودی حالا هم خوبی. جواب داد که نه مادر چون یاران خوبی دارم میگم من خوبم. گفتم تو همیشه خوبی بیا صورتت را ببوسم عزیز مادر وقتی از جایم بلند شدم صورتش را ببوسم از خواب بیدار شدم. خیلیها هم زخم زبان زدهاند اما من ناراحت نشدم و به خدا سپردم و به بیبی زینب (س). هر کسی این حرفها را میخواهد بگوید اشکالی ندارد بگوید من توی دلم پسرم را سپردم به بیبی. همه فامیل هایمان هم به حسن آقا افتخار میکنند و به ما احترام میگذارند.
*من تنها زیر باران میمانم
یکی از اقوام خوابی از پسرم دیده بود اما رویش نمیشد برایم تعریف کند به همین دلیل به یکی دیگر از اقوام گفت که او برایم تعریف کرد. حسن به او گفته بود خواهش میکنم بروید و به مادرم بگویید به حق حسن هیچوقت گریه نکن و فقط برایش دعا کن. من خیلی جای خوبی هستم. وقتی که مادرم گریه میکند همه دوستانم میروند و من تنها زیر باران میمانم. آن شخص واسطه یک روز که روضه داشتیم روی منبر پس از روضهای که خواند این خواب را تعریف کرد اوایل که نمیتوانستم ولی حالا دیگر برای حسن گریه نمیکنم. او راه خوبی رفته و افتخار بزرگی برای من و بقیه است که پسرم برای بیبی زینب(س) و بیبی رقیه رفته است و به شهادت رسیده. برای رزمنده هایی که الان در سوریه هستند و راه شهدا را ادامه میدهند دعا میکنم که خداوند به آنها سلامتی و همت بدهد اینها که راه شهدا را انتخاب کردهاند انشاءالله بیبی زینب(س) آنها را بطلبد. وقتی خبر پیروزی بچههایمان را هم در ابوکمال شنیدم خیلی خوشحال شدم که این جوان های ما رفتند و جنگیدند و حرم را آزاد کردند انشاءالله که تکفیریها برای همیشه از روی زمین ریشه کن شوند و نیست و نابود شوند.