به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «میرمحمود بنیهاشم» به تاریخ 10 خرداد 1337 شمسی در خانه «میر مرتضی»، کشاورزی از اهالی روستای «ساحلی سفلی»( از توابع «مشکینشهر ») متولد شد. وی 29 سال بعد، در جریان «عملیات نصر 7»، در حالی که پیشاپیش نیروهای گردانِ تحت امرش حرکت میکرد، بر اثر ، به تاریخ تاریخ 15 مرداد 1366 شمسی، بال در بال ملائک گشود.
آن چه خواهید خواند، خاطرهای است درباره «میرمحمود» و پدرش که توسط «علی زینالعابدین» از رزمندگان «لشکر 31 عاشورا»(یگان اختصاصی پاسداران و بسیجیان آذربایجانی) روایت شده است:
اعزام جدید نیروهای بسیجی از چند روز قبل از «عملیات خیبر»، کمی دردسرساز شده بود. در بسیاری از گردانهای لشکر عاشورا شاهد حضور همزمان چندین نفر از یک خانوداه بودیم، برادر با برادر، پدر با پسر، یا برادر با برادرها و پدر با پسرها. آنهایی که من به یاد دارم، «علی اصغر محمدی» و پسرش «محمد محمدی»، «ناصر مهدی زاده» با برادرش «محمد مهدی زاده ». در این میان آنچه جالب بود، حضور همزمان چهار برادر خانواده «بنی هاشم» بود با پدرشان «حاج میر مرتضی» در «گردان حضرت علی اصغر (ع)». در آن ایام بنا به صلاحدید فرماندهی لشکر «مهدی باکری»، شرکت همزمان چندین نفر از یک خانواده در عملیات ممنوع بود و این موضوع را به فرماندهان گردانها ابلاغ بود. برای اجرای دستور «آقا مهدی»، برادر «محمود بنیهاشم» به عنوان فرماندهی گردان در سه راهی تصمیمگیری بود. از یک طرف تصور میکرد اگر پدر و برادرانش را از حضور در عملیات منع کند، شاید باعث تضعیف روحیه دیگران شود. از سوی دیگر اگر به آنها اجازه حضور در عملیات را میداد، بقیه افراد را چگونه میتوانست قانع کند؟! اگر هم دستور را اجرا نمیکرد، سرپیچی از مافوق بود. آن هم مافوقی مثل «آقا مهدی» که «محمود بنیهاشم» ارادت ویژهای به ایشان داشت. در هر حال، برادرش «میر سلیم» را قانع کرد که در قسمت پشتیبانی گردان مستقر شود و قصد داشت یکی دیگر از برادرانش (احتمالا «میر طاهر») را نیز متقاعد سازد. غافل از این که مشکل اصلی، راضی کردن پدرش بود. پس از آنکه «محمود» موضوع را در گردان مطرح کرد، پدرش با چهره گرفته و عصبانی وارد چادر فرماندهی شد. «بنی هاشم» بلافاصله فهمید که پدرش حرفی برای گفتن دارد و الا معمولا کمتر به چادر فرماندهی میآمد. پرسید: آقاجان فرمایشی است؟
پدرش با همان چهره عبوس گفت: آمدم بگم من هم با شما به عملیات می آیم.
«بنی هاشم» تبسمی کرد و گفت: مگر نگفتم از یک خانواده، یکی! خوب دو تا از پسرانت که با من می آیند.
پدرش با همان قیافه و با جدیت گفت: بیایند یا نیایند، من خواهم آمد.
بنی هاشم گفت: نه پدر، متاسفم.
این لحن در او اثرگذار نشد و باز گفت الا و بالله میآیم.
بنی هاشم گفت: خواهش میکنم پدر اصرار نفرمایید. این یک دستور است.
البته نگفت دستور «آقا مهدی». پدرش با همان جدیت گفت: دستور؟! من پدر توام! من باید به تو دستور بدهم، نه تو به من!
«بنی هاشم» جا خورد. مکثی کرد و گفت: میدانی اگر بروی و کشته شوی شهید، نیستی؟! پدرش بلافاصله پاسخ داد: چطور؟
«بنی هاشم» ادامه داد: مگر نشنیدید حضرت امام فرمودند اگر کسی در جبهه از دستور فرماندهی اطاعت نکند و کشته شود شهید نیست؟! درست است که من پسر توام، اما اینجا فرمانده توام.
پدرش تا فرمایش امام را شنید خود را قانع کرد که شب عملیات به منطقه نیاید اما... ولی گفت فردای عملیات به منطقه خواهد آمد.
روحمان با یاد شهید «میرمحمود بنیهاشمی» شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
.