به گزارش مشرق، حیدر صالحی یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس است که در روزهای ابتدایی پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به اسارت برده شد. او در خاطراتی روایت میکند: چیزی حدود دو و نیم سال اسارت دارم. سرباز وظیفه بودم که درمنطقه فکه شرهانی اسیر شدم. دشمن دقیقا سه روز پس از آتش بس درخط مقدم زمانی که برای مرزبانی ایستاده بودیم و آتش بس هم اعلام شده بود پاتک زد و حدود ۷۶۰نفر از نیروهای ما را به اسارت گرفت که دقیقا ظهر روز عاشورا هم بود.
در آن زمان فرماندهان هم مدام میگفتند که خطری نیست و آتش بس اعلام شده. از سویی حق تیراندازی هم نداشتیم ولی با حرکت گازانبری دشمن که از پشت سر و اطراف ما را محاصره کرده بودند همه ما را اسیر کردند. حس بد و سختی بود زیرا ما عملیاتهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم و در لحظه امن که آتش بس اعلام شده بود متاسفانه غافلگیر شدیم و در بدترین حالت ممکن این اتفاق افتاد. از آن لحظه تا زمانی که ما را به «الاماره» ببرند بدترین آزار و اذیتها را تحمل کردیم. من بارها زمانی که در مشهد جزو لشکر۷۷ خراسان بودم و نزدیکی کمپ اسرای عراقی خدمت میکردم و به اصطلاح نگهبان کمپ بودم میدیدم که ته مانده غذاهای عراقیها را میخوردیم یعنی ایرانیها واقعا مهمان نوازی میکردند و من به وضوح محبتی را که به آنها میشد را میدیدم حتی آنها را گروه گروه به زیارت امام رضا(ع) میبردند و این به فرموده حضرت امام با اسرا واقعا مدارا میکردند. به طوری که در تبادل اسرا هم که در مرز کرمانشاه بودیم اسرای ایرانی همه از سوءتغدیه ضعیف و نحیف بودند و برای حرکت واقعا نیاز به یک واکر داشتیم برعکس اسرای عراقی فربه و شیک و مرتب بودند.
پس از اسارت ابتدا ما را به پشت جبهه و سپس به شهر الاماره بردند. محوطهای که ۱۰ اتاق داشت و درهر اتاق بیش از ۴۰ نفر را که تنها برای ایستادن جا بود نگهداری میکردند. تا صبح آنجا بودیم و صبح با اتوبوسهایی که شیشههای آن با روزنامه پوشانده بودند تا به بیرون دید نداشته باشند سوارمان کردند و به پادگان «الرشید» بغداد که بزرگترین پادگان نظامی بغداد بود بردند. همان چند روز اول بر اثر گرما و نبود بهداشت تمام بدنمان «شپش» گرفته بود. روزهای اول برای هر ۲۰ نفر یک سینی غذا بود که شاید یک نفر را هم سیر نمیکرد. روزهای اول خیلیها غذا نخوردند و اجازه میدادند تا بقیه که گرسنهتر هستند بخورند. فردای آن روز دیگر گرسنگی اجازه این کار را نداد.
روزانه دو تکه نان جو بیات سهمیه هرنفر بود. شبها هم قبل از تاریکی هوا سوت خواب را میزدند که بالاجبار باید در فضای بسیار تنگی که قادر به کوچکترین حرکتی نبودیم دراز میکشیدیم. روزها بدون کار و ورزش میگذشت. سه ماه با این وضعیت گذشت و یک بار که من خواستم زرنگی کنم و کمی جایم را عوض کنم سرباز عراقی چنان کابلی بر سرم فرود آمد که خون از آن بیرون جهید. آب برای خوردن نداشتیم و جیره آب برای هر اسیر دو لیوان بود که آن را هم با تانکرهای زنگ زده که درآن خزه موج میزد و با خوردن آن از دهانمان یا خزه یا قورباغه بیرون میجهید سیراب میشدیم. با وعدههای ناچیزی که روزها خورشت بادمجان و شبها خورشت کلم و این غذای ۱۰ ساله یک اسیر بود سپری میکردیم و براثر نبود بهداشت و نظافت، با بیماری «گال» هم مواجه بودیم.
بعد از سه ماه لباس اسرای جنگی را دادند و گفتند شما را به حمام میبریم. آب جوش ۱۰۰ درجه و با چرکی که سه ماه در بدن داشتیم با آب بالای ۱۰۰ درجه تبدیل به جوش و تاول شد. لباسهایی را که داده بودند پوشیدیم. ما را به اردوگاه «۱۶تکریت» بردند. در آنجا از تونل وحشت عبور کردیم که ۲۰عراق چماق به دست در انتظارما بودند و با عبور اسیر با باتوم و چوب به سر و بدن او فرود میآوردند. سیمهای خارداری را دورتا دور محوطه اردوگاه کشیده بودند و برق به سیم خاردار وصل بود و نگهبانان با سلاح کلاشینکف آماده ایستاده بودند و عملا هیچ راه فراری وجود نداشت. زمان به سختی میگذشت و هرسه وعده آمارگیری با کتک سربازان عراقی مواجه بودیم.
وسایل ورزشی که نداشتیم اما یک بار یکی از دوستان با لباسها و پارچههایی که داشتیم توپی را درست کرده بود که با آن فوتبال بازی میکردیم که اتفاقا عراقیها هم خوششان آمده بود.
زمانی که اتوبوسهای عراقی آمد تا ما را به مرز ببرند دیدم یکی از دوستان نزدیکم به نام ضرغام نیست. عراقیها گفتند: «شاید امشب تبادل به هم بخورد. گفتم تا او نیاید من نمیروم. ضرغام را که دیدم خیالم راحت شد. ما را به کرمانشاه بردند و بعد هم تهران و بعد هم به خانوادههایمان تحویل دادند. وقتی میخواستیم آزاد شویم یک حس مبهم داشتم چرا که نمیدانستم چه اتفاقی پیش روی مان است. زیرا بارها حرف آزادی شده بود اما از آزادی واقعی خبری نبود.