به گزارش مشرق، کتاب «درخت بلوط» خاطرات یک خلبان هوانیروز است که از عملیات مرصاد به رهبری علی صیادشیرازی در مناطق حسن آباد و اسلام آباد میگوید.
کتاب «درخت بلوط» نوشته حجت شاه محمدی، خاطرات خلبانی است که به همراه دوست خود در عملیات مرصاد شرکت کرد و در حین انجام عملیات هلیکوپترشان دچار سانحه شده و مجبور شدند بالای درخت بلوطی پنهان شوند تا بچههای خودی پیدایشان کنند.
او در این کتاب بویژه از دفاع رزمندگان ایران بویژه ھوانیروز، سپاه و نیروھای مردمی به رھبری علی صیادشیرازی در مناطق حسن آباد و اسلام آباد در عملیات مرصاد میگوید.
در بخشی از این کتاب آمده است:
«در جاده اسلامآباد _ باختران، ترافیکی از ماشینهای سالم و منهدم شده منافقین به چشم میخورد. با دیدن بعضی از ماشینها، یقین کردم که تعدادی از آنها توسط عملیاتهای اولیه ما منهدم شدهاند.
سرتاسر جاده، در قرق دلاوران ارتشی و سپاهی و بسیجی بود.
آنان در حال پاکسازی جاده بودند. محو تماشای فعالیت آنها شده بودم.
هرکس به کاری مشغول بود؛ عدهای از آنان ماشینهای قابل استفاده را از منطقه خارج میکردند و عدهای دیگر، مزدوران کثیف منافق را از جلو انداخته و به اسارت میبردند.
با وارد شدن به تنگه حسن آباد، صدای یک هلیکوپتر به گوشمان رسید. فریاد زدم: «حیدرآقا به راننده بگو ماشین را نگه دارد.»
با ایستادن وانت، به اتفاق چهار جوان مسلح و حیدر آقا از ماشین پیاده شدیم. هلیکوپتر در ارتفاع پایین پرواز میکرد. آن را به حیدر آقا نشان دادم و گفتم: «به هلیکوپتر علامت بدهید تا به سمت ما بیاید.»
بعد همگی شروع کردیم به داد و فریاد و بالاخره موفق شدیم خلبان هلیکوپتر را متوجه خود کنیم. هلیکوپتر بعد از گردشی که در بالای سر ما انجام داد، در گوشهای از گردنه بر زمین نشست. با دست به خلبان علامت دادم تا صبر کند. سپس دست در گردن حیدر آقا کردم و او را بوسیدم و با دیگر بچهها هم خداحافظی کردم.
سید را که با لبخند کمرنگی به هلیکوپتر نگاه میکرد، توسط بچهها به هلیکوپتر منتقل کردیم. و بعد از اینکه خودم هم در کنار خلبان جای گرفتم، هلیکوپتر به آرامی از زمین بلند شد.
خلبان هلیکوپتر که یکی از پرسنل کمیته انقلاب اسلامی بود با دیدن لباس پرواز ما، چون میدانست که دو نفر از خلبانهای هوانیروز در منطقه عملیاتی سقوط کردهاند، با باختران تماس گرفته و خبر داد که ما سالم هستیم.
کنار سید رفتم. هنوز درد میکشید، اما این بار چهرهاش بازتر و روشنتر شده بود. دوران زجر و شکنجه پایان یافته بود، دست خدا، در تمام لحظات اضطراب آور، حافظ ما بود تا ما بار دیگر فرصت زندگی کردن را داشته باشیم. بار دیگر به یاد خواب دوستم افتادم، باید او را میدیدم و سر و رویش را غرق بوسه میکردم. خواب او، واقعیتی بود که برای ما اتفاق افتاده بود.
سید را در آغوش گرفتم و از شدت هیجان به گریه افتادم.»