همه تعجب کرده بودند. مگر اين پسرک چه در گوش رهبر گفته بود که آقا رئيس کل سپاه ولي امر را صدا کرده؟!

مرتضي روحاني در جديدترين مطلب وبلاگ "تاملات و تحملات" درباره يکي از حواشي خواندني سفر مقام معظم رهبري به قم، نوشت: بعد از نماز مغرب بود. آقا داشتند با چند نفر از علما ديدن مي کردند. بحث خيلي جدي بود. ناگهان يکي از محافظ ها با دو دختر بچه آمد داخل. بچه ها بدجوري گريه مي کردند. آب دماغ شان آويزان بود. هق هق مي کردند. محافظ گفت: آقا ببخشيد. اينها اينقدر گريه کردند که ديگر کسي حريفشان نشد. آمدند شما را ببينند. آقا نگاه تفقد آميزي کردند و دست روي سر دختر کوچکتر کشيدند. احوال پرسي کردند اسم شان را پرسيدند. بچه ها خود را روي دست آقا انداختند ، عقده دل شان را خالي کردند.
دو دختر که کنار رفتند يک پسر بچه شش ساله پشت شان بود. يک پسر بچه با شلوار کردي و يک زيرپوش آبي رنگ کهنه و چفيه اي به دور گردن.
آقا پرسيدند : شما هم برادر اين هايي؟
پسر سر را به آسمان پرتاب کرد و نزديک آقا شد. شروع کرد در گوش آقا صحبت کردن. آقا به دقت گوش مي داد. اخم ها را توي هم کشيدند و سر بلند کردند. پرسيدند: آقاي نجات کجا هستند؟
همه تعجب کرده بودند. مگر اين پسرک چه در گوش رهبر گفته بود که آقا رئيس کل سپاه ولي امر را صدا کرده؟! آقاي نجات آمد. آقا گفتند: ببينيد اين آقا پسر چه مي گويند، پي گيري کنيد و به من خبر دهيد.
نجات دست بچه را گرفت و به گوشه حسينيه رفت. پسرک يک دقيقه اي هم با نجات صحبت کرد. ناگهان نجات هم بلند شد. از قيافه اش معلوم بود که او هم گيج شده.فريد جلو رفت. گفت چي شده؟چي ميگه؟
نجات گفت: ميگه پدرم معتاد بوده. يک سال پيش همه چيزمان را برداشته و رفته. ما چند وقتي توي همان خانه که بوديم زندگي کرديم. اما بعد چند مدت صاحبخانه بيرون مان کرد. توي ميدان هفتاد و دو تن چادر زده بوديم که دو ماه پيش شهرداري از آنجا هم بيرونمان کرد. اين چند وقت را شبها در حرم مي خوابيديم اما از وقتي که آقا آمده و حرم را حسابي مي گردند شبها ما را از آنجا بيرون مي کنند. الان چند شب است که ما توي خيابون مي خوابيم.
نجات به پسرک گفت: مادرت کجاست؟گفت: بيرون. الان ميرم ميارمش.
فريد دنبالش دويد. رفت تا جلوي در. از هر گيتي که رد مي شد محافظين و مسئولين حراست مي گفتند تو ديگه کجا بودي؟! پسرک بي توجه به سوالشان مي دويد و ناگهان در جمعيت انبوه جلوي در گم شد. فريد به مسئولين حراست گفت: اگر اين پسرک برگشت جلويش را نگيريد . قراره با مادرش برگرده.
توي همين گير و دار بود که يک ربعي گذشت. ناگهان پسرک دست در دست يک کودک کوچکتر آمد. اولين گيت جلويش را گرفت. پاسدار گفت: آقا کوچولو کجا ميري؟! پسرک در حاليکه چشمش برق مي زد گفت: آقاي خامنه اي با ما کار داره. فريد دويد جلو. گفت ولش کنيد.بچه ها رفتند و ناگهان فريد با زني که در ميان جمعيت خود را به زور جلو مي کشيد روبرو شد.زن عصباني بود. گفت: آقا اين تخم سگ ما کجا رفت؟ آمده به من مي گه بيا بريم من با آقاي خامنه اي حرف زدم قراره خونه بهمان بدهند. بيا بريم. دست داداشش را گرفته و بدو بدو کشونده تا اينجا.
فريد متحيّر شده بود. گفت : بله خانم حرف زده.
زن گفت: چي ؟ حرف زده؟ با کي؟
فريد گفت: با آقاي خامنه اي
زن داشت از حال مي رفت. ديگر تخم سگ اش را فحش نمي داد. گريه مي کرد و قصه بدبختي اش را تعريف مي کرد. قصه از شوهري که معتاد بوده و رفته و ....

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس