-
چند دقیقه با کتاب «مرا بپذیر» / ۲۳۰
نزدیک بود «حاج قاسم» اسیر طالبان شود!
خلبان بهانه آورد که هوا خوب نیست و نمی توانم منطقه را درست ببینم! حاج قاسم مطمئن و قاطع دستور نشستن داد. رنگ از چهره خلبان پرید. به هر زحمتی بود نشست.
اخبار ویژه سرویس
-
چند دقیقه با کتاب «حبیب ممدآقا» / ۲۲۹
دعوت «شهید حبیب» به عروسی دختر بشار اسد!
بعد از بیست روز که هی سیب زمینی و تخم مرغ پخته دادند، شام برایمان مرغ آوردند. گفتم: «به قرآن مجید امشب درگیری داریم». حبیب از در آمد داخل. کلی زد و گفت: «بچو! عروسی دختر بشار اسده! دعوتمو کرده!...».
-
چند دقیقه با کتاب «گردان سیاهپوش» / ۲۲۸
راهاندازی سفارت قم در قزوین!
گفتم: ناصر کجا بودی؟ خیلی به نظر خسته میآی ناصر... مثل همیشه با لبخند گفت: چیزیم نیست فقط دو روزه نخوابیدم. گفتم: «چرا؟ کجا بودی؟» ناصر گفت: داشتم توی سفارت قم کار میکردم...
-
چند دقیقه با کتاب «ماه تمام» / ۲۲۷
فرمانده سپاهی سوار بر مرسدس بنز ۲۸۰! +عکس
متوسلیان پس از نشستن در داخل اتومبیل مرسدس بنز ۲۸۰ سفارت. نگاهی به همت و جمع همرزمان باوفای خود کرد و در سکوت، پلکهای خود را بر هم فشرد. داخل خودرو علاوه بر متوسلیان، چند نفر دیگر هم نشسته بودند.
-
چند دقیقه با کتاب «پسرهای ننه عبدالله» / ۲۲۶
واقعیتهای زندگی یک پاسدار لو رفت!
گفت: «شما همهاش از شهادت و مردن میگویید کمی هم از امید و زندگی بگویید.» گفتم: «به هر حال اینها واقعیتهای زندگی ماست. زندگی با یک پاسدار همین است. خواستم آمادگی داشته باشید.»
-
سروان نیروی هوایی و حفاظت از سوپرمارکتهای شهر!
یک روز بچههای داخل شهر به ما تلفنی خبر دادند که ما اینجا هیچ آذوقه نداریم، امّا سوپرمارکتهای شهر که مال خود مردم است و مردم در آنها را بسته اند و رفتند، یک چیزهایی دارد... لکن ما حاضر نیستیم...
-
چند خاطره از سوسنگرد؛
گلولههای گروهبان عبدالامیر روی سینه پیرمرد!
ناگهان ۵ یا ۶ گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست. پیرمرد در میان دود و باروت از روی صندلی به زمین غلتید. در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و روی خونها افتاد.
-
کتاب «نصرالله» منتشر شد؛
روایتی از زندگی خصوصی سیدحسن نصرالله در یک کتاب
کتاب «نصرالله»، روایتی از زندگی خصوصی و گفتوگوی اختصاصی محمدرضا زائری با سیدحسن نصرالله منتشر شد.
-
روزی که صدای شکستن ارتش صدام به گوش رسید
آیتالله جمی در روزنگاریهای خود از سالهای ابتدایی جگ تحمیلی مینویسد: صدای شلیک خمسه خمسه صبح فروکش کرده بود، روی هم رفته مثل اینکه در هم شکستگی صدام دارد نمایان میشود...
-
چند دقیقه با کتاب «فرمانده گردان ۱۱» / ۲۲۵
مقدمات ذوالفقاری برای عکسبرداری از کاخ صدام! +عکس
براساس همین دستور در کنار دیگر دستوراتی که بر حسب اعلام نیاز دیگر نیروها برای عکسبرداری از اهداف مختلف به ما ابلاغ میشد در طی دو ماه چندین پرواز شناسایی فوق سری برای پیدا کردن کاخ صدام انجام شد.
-
محبوبهسادات رضوینیا، نویسنده عایده؛
وقت نوشتن کتاب، عطر شهید را حس میکردم!
مدتی بود عایده از کمتوجهی به شهیدش گلایه داشت به همین دلیل پیشنهاد سخنرانی در روز ملی شهید در لبنان را رد کرده بود. همان شب علی به خوابش میآید و میگوید به زودی یک نفر از ایران کتاب من را مینویسد.
-
چند دقیقه با کتاب «عایده» / ۲۲۴
جوان لبنانی و درخواست کفن مشهدی!
میدانست که من هم مثل خودش بستنی دوست دارم. یک دفعه بالحن جدی گفت: «عایده، با این پول برای من کفن هم بگیر و به ضریح امام رضا تبرکش کن!»... گفتم: ان شاء الله...
-
به یاد شهید حسن سرباز از فرمانده گردانهای لشکر ۸ نجف اشرف؛
مرگ آخرین سرباز، دست خداست
بیسیم را در حالت سکوت گذاشت. قبضه آرپیجی را برداشت. تا خاکریز یک نفس رفت. هرچه قادری داد و بیداد کرد «حسن برگرد حسن برگرد» افاقه نکرد. حسن رو به عراقیها ایستاد. ماشه را چکاند.
-
در نقد و بررسی «خیابان لوگاوینا» مطرح شد؛
در جنگ بوسنی، فقط کارخانههای قهوه و سیگار فعال بودند!
رضا نمازی مترجم «خیابان لوگاوینا» درباره این کتاب گفت: این کتاب بیشتر در مورد زندگی، امید و تلاش ساکنان لوگاوینا در طول سه سال و نیم جنگ و محاصره است.
-
چند دقیقه با کتاب «هواتو دارم» / ۲۲۳
مرتضی نمیگذاشت حتی یک حوری از دستش در برود+ عکس
سر مزار که فاتحه دادیم، مرتضی گفت: زهرا سادات! من توی قطعه ۲۶ یه حال خاصی میشم. یه حس خوبی به این قطعه دارم. آدم میآد اینجا خیلی سبک میشه. از یه طرف علی آقا امرایی از یه طرف شهید ابراهیم هادی...
-
چند دقیقه با کتاب «نبرد در منطقه مدیا» / ۲۲۲
این دو جوان «چشمان عقاب» سپاه بودند+ عکس
تواناییهای خارقالعاده هوشیاری زیاد و دید بسیار عالی او در عملیاتهای شناسایی مناطق کوهستانی باعث شده بود تا همرزمانش به او و شهید فرشاد شفیع پور لقب، «چشمان عقاب» را بدهند.
-
توسط انتشارات امیرکبیر؛
«من شیرین ابوعاقله هستم» به بازار نشر رسید
کتاب «من شیرین ابوعاقله هستم»، با تمرکز بر زندگی، حرفه و شهادت این خبرنگار فلسطینی شبکه الجزیره، با ترجمه شهریار شفیعی توسط انتشارات امیرکبیر منتشر و راهی بازار نشر شد.
-
چند دقیقه با کتاب «لب خط» / ۲۲۱
ننه و عمه مسئول مخابرات به منطقه نظامی آمدند!
آن زمان پادگان امام حسین برنامه خوبی را شروع کرده بود؛ به پیشنهاد و هماهنگی آقای شیبانی برنامه سفر گذاشته بودند و به تدریج خانواده پاسدارها را میبردند مشهد، یا جبهه جنوب و غرب.
-
چاپ سیزدهم منتشر شد؛
مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!
مجید محمدولی، نویسنده کتاب آرمان عزیز میگوید: پدر شهید کتاب را خوانده ولی مادر شهید میگوید من هنوز بخش دوم روایت را نخواندهام و گفتهام کسی این بخش را برای من تعریف نکند.
-
چند دقیقه با کتاب «بازوی نبرد» / ۲۲۰
خرید یک گردان تانک از کره شمالی منتفی شد! +عکس
کرهایها قصد داشتند یک گردان از آن تانک را به ما بفروشند که مورد توافق هیئت ایرانی قرار نگرفت. البته کرهایها استنباط میکردند که چون ایران تحت تحریم و در مضیقه ادوات نظامی است، موافقت میکند.
-
خبر دادن شهید از شهادتش؛
صوت پزشک شهید «علی حیدری»: بعد از شهادتم مرا در کنار امام خمینی (ره) دفن کنید
شهید دکتر علی حیدری سه روز قبل از شهادتش در حمله رژیم صهیونستی به لبنان، وصیت می کند که بعد از شهادت، در کنار امام راحل (ره) دفن شود. او در این صوت تاکید می کند که به آرزویش یعنی شهادت، خواهد رسید.
-
چند دقیقه با کتاب «بی چتر زیر باران» / ۲۱۹
افسر ارشد عراقی پررویی کرد؛ تیرباران شد!
وقتی به برادر غلامی توضیح دادیم که این اسیران تهدید میکنند، بدون معطلی گفت: «آنها را از نیروهای خودی دور کنید و چهار پنج نفر از نیروها آنها را تیرباران کنند...
-
چند دقیقه با کتاب « مبارزه به روایت کبری سیلسهپور» / ۲۱۸
آخوندی که ریشش را میتراشید و کراوات میزد! + عکس
آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بیعینک رفت...
-
یادداشت علیرضا مختارپور بر کتاب «پاییز آمد»
به مناسبت رونمایی از تقریظ رهبر معظّم انقلاب اسلامی بر کتاب «پاییز آمد» رئیس سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران یادداشتی منتشر کرد.
-
دختر زنجانی «سقا دلیسی» شد! + عکس
چند سال پیش با دوستان در هیأت حیدریون مشغول عزاداری و عرض ارادت به ساحت حضرتعباس(ع) بودیم که وسط مراسم از شدت لطمهزدن بدون اختیار در مجلس کمی بیحال شدم؛ همانجا یک پیرزنی اهل دل بالای سرم آمد و...
-
سرودهای تقدیم به روح یحیی سنوار؛
هزاران «یحیی» متولد شدند
پس از انتشار تصویر و ویژند آدامس معطر همراه تو در فضای مجازی، تولیدات شرکتش افزایش یافت؛ ارزش سهامش دو چندان شد...
-
چند دقیقه با کتاب «هوای این روزهای من» / ۲۱۷
خدایا! چقدر جان کندن سخت است
منتظر رفتن بودم. اولش به ذهنم رسید با بیسیم خبر کنم آمبولانس بیاید و بعد آب پاکی را خودم ریختم روی دست خودم. خیال خودم را تخت کردم که نمیشود. کسی نمیتواند بیاید. چشمهایم را بستم...
-
چند دقیقه با کتاب «جنگ بیتعارف» / ۲۱۶
چه شد که حاج همت در قنوتش طلب شهادت کرد؟!
من سوار موتور بودم و دنبال شهید همت میگشتم کنار هور، یک اتاقک بود و وقتی برای جست و جویش وارد اتاقک شدم همان جا بود که پیدایش کردم. بدون اینکه متوجه حضورم بشوددیدم دارد در قنوت نمازش چیزی میخواهد...
-
تمرد خلبان سهیلیان، سرپل ذهاب را نجات داد
آخرین مرحله پرواز این خلبان شجاع هوانیروز مصادف با اصابت گلوله توپخانه دشمن به بالگردش که منجر به شهادت ایشان و هم پروازش سعدالله داور زاده شد.
-
۸ نوجوان آبادانی اندازه یک لشکر بودند!
مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرور آنها روح سلحشوری ایرانیان را تصویر میکند.
-
چند دقیقه با کتاب «املاکی به روایت همسر شهید» / ۲۱۵
نمیخواهم چیزی از سپاه بگیرم!
گفتم: «حسین آقا شما نبودی از سپاه برای ما یه فرش آوردن. بابا هم قبول کرد و گرفت.» حسین آقا ناراحت شد و گفت: «زهرا خانم! از این به بعد، هرچی از سپاه آوردن من نبودم قبول نکنید».