اين حجم تنهايي را خودش خواسته بود، آن روز که فکر کرده بود، پشت لبش آنقدر سبز شده که ديگر نه خانه پدر و نه حتي شهرش، براي او و آرزوهايش آنقدرها بزرگ نيستند و حالا که ديگران حرفش را نميفهمند، وقت استقلال بيشتر است. «استقلال» را شبها که کليد ميانداخت به در خانه 40مترياش و کورمالکورمال دنبال چراغ برق ميگشت؛ با گوشت و استخوان تجربه کرده بود. چون ديگر کسي به رها بودن يک جفت جوراب وسط هال کاري نداشت.
حالا ميتوانست برنامه 90 را تا چهار صبح هم که شده تماشا کند. حالا ميتوانست با دوستانش تا پاسي از صبح بگويد و بخندد و کسي نباشد که لباسهايش را پنهاني ببويد و بکاود که سيگاري شده يا نه! ... همه اينها را داشت جز يک چيز. اين که سايهها کر و لال بودند و او تنها ...
آيا براي نگراني دير نيست؟
اولين بار «مجيد اميدي» مدير کل فرهنگي سازمان ملي جوانان، آمار روي آوردن جوانان به زندگي مجردي در کلانشهرها را 30 درصد اعلام کرد (آفتاب نيوز - 25شهريور89)، «مصطفي اقليما» رئيس انجمن علمي مددکاران ايران نيز در يادداشت خود در خبرآنلاين (31مرداد90) مينويسد: «بر اساس گزارشها 30 درصد از دختران در 5 استان بزرگ در خانههاي مجردي زندگي ميکنند...» با اين اوصاف آيا براي نگراني کمي دير نيست؟!
در حاليکه کانون خانواده از اين خبر نگران شد، کارشناسان و مسئولان هم شروع به چانهزني کردند که اين موج آيا از بلوغ فکري و استقلالطلبي جوانها نشات گرفته يا زيادهخواهي و مسئوليتگريزي آنها، در اين بين شماري از جوانان بنگاههاي معاملات املاک را به اميد پيدا کردن خانههاي مجردي زير پا ميگذاشتند! در اين وانفسا در ظاهر کمتر فرصت آن شده است تا از زبان خود جوانان انگيزههاي اختيار يک خانه مجردي، پرسيده شود.
نکتهاي که بهانه اين گزارش ما است:
مجردي و نگراني از آمدن فرداها
براي آنها که مويي سپيد کردهاند، زندگي مجردي نوعي آسيب است، حتي اگر جوان آفتاب مهتاب هم ديده باشد؛ باز در اين کيفيت زندگي، خطرات زيادي به کمين او نشستهاند که حتما دير يا زود او را شکار خودشان ميکنند.
اين جان کلام مرضيه 27 ساله است که چون يکضرب کارشناسي و چهار سال بعدش کارشناسي ارشد را قبول شده، تجربه 5سال زندگي دانشجويي در پايتخت را در چنته دارد اما حالا دوسالي هم هست که باوجود فارغالتحصيلياش، همچنان به سکونت و کار در تهران ادامه داده است؛ «شهرمان اگرچه بزرگ بود اما فرصتهاي کاري براي رشته من در آن اندک بودند. يعني به طور رسمي بايد به يک حقوق حداقلي و سالها درجا زدن در شرکتهاي خصوصي دل خوش ميکردم، براي همين ماندن در تهران را انتخاب کردم و حالا دوسال است که تلاش ميکنم زندگيام را سر و سامان دهم و پولي هم براي آينده پسانداز کنم.»
او تفاوت زندگي دانشجويي با زندگي مجردي را اينطور توضيح ميدهد: وقتي دانشجو هستي، فقط ميخواهي درس را سريعتر تمام کني، پس به همه مشکلات يک زندگي چهارنفره در يک اتاق 16متري که هر کدام از آدمهايش از يک سمت کشور آمدهاند، رضايت ميدهي اما در زندگي مجردي، مدام به فردا فکر ميکني. به جور کردن کرايهخانه، پول شارژ، هزينه خورد و خوراک، تاکسي و... و بعد برنامهريزي ميکني که مثلا پولهايت را بگذاري روي هم تا سال آينده خانه را تنها اجاره کني و سال بعدش هم خودرو بگيري. خلاصه هميشه نگراني فردا رهايت نميکند!
چشمم ترسيد از همخانه شدن
مرضيه از مشکلات هم گفتنيهاي زيادي دارد: «باور نميکنيد براي پيدا کردن همين خانه غربيلي به چند بنگاه مراجعه کردم. آخر کاري به يک زيرپله هم راضي شده بودم که خدا خواست و يکي از دوستان خانوادگيمان که ساکن تهران است، وساطت مرا نزد صاحبخانه اش کرد. اينجا اگرچه پايتخت است اما خانه براي مجردها بهويژه دختران به سختي پيدا ميشود.»
اين دختر 27 ساله قبل از اين هم يک خانه 75 متري را با خانم سالخوردهاي در مقام صاحبخانه و دختر جوان ديگري، شريک بوده است. شراکتي که به قول خودش براي او حسابي گران تمام شده بود؛ «دختري که هماتاق و همخانهام بود، در غياب صاحبخانه که ماهي يکبار به خانه پسرش در شمال سفر ميکرد، ميهماني مختلط برگزار ميکرد. اوضاع طوري شده بود که مثلا من خسته و کوفته از سر کار برميگشتم و با تعداد زيادي دختر و پسر در پذيرايي خانه مواجه ميشدم. چون فضا مساعد نبود، مجبور ميشدم چند ساعتي را در خيابان قدم بزنم تا ميهماني به پايان برسد. يکبار هم که گلايه او را پيش صاحبخانه بردم، روز بعد با کتابها و لباسهاي پارهام مواجه شدم. خلاصه حسابي چشمم از همخانه شدن با آدمهايي که نميشناسم ترسيد.»
از مرضيه ميپرسم که آيا اين کيفيت زندگي انگيزه او را براي ازدواج کمتر نکرده است؟ جواب ميشنوم که؛ «راستش را بخواهيد اوايل چرا اما حالا شرايط برايم فرق کرده است، فکر ميکنم زندگي اگر دو موتوره بچرخد، بار خيلي از مسائل بر دوش شما سبکتر خواهد بود. اگرچه زندگي متاهلي هم اگر ناآگاهانه صورت بگيرد دردسرهاي خودش را دارد.»
تصادف کردم، کسي نپرسيد، حالت چطوره؟
آرش 25 سال دارد. او از دو سال پيش با خانواده صحبت مهاجرت از نيشابور و ماندگار شدن در مشهد را پيش کشيد و باوجود اما و اگرهاي پدرش، توانست موافقت ضمني آنها را کسب کند.
دليل آرش يکچيز است: «مشهد شهر بزرگي است و زندگي در آن آسانتر است.» وقتي از جوابش قانع نميشوم، با بيرغبتي ميگويد: من يک برادر و سهخواهر کوچکتر از خودم دارم که سهتايشان مجرد و محصلاند. خانهمان 100 متر است اما هيچکدام اتاق اختصاصي نداريم. نميدانم ميتوانيد تصور کنيد، در چنين شرايطي زندگي چقدر سخت ميشود؟ خسته شدم از دعواهاي بچگانه و سرزنشهاي پدر و مادرم!
اين جوان اگرچه نتوانسته است متناسب با رشتهاي که در آن تحصيل کرده کار پيدا کند اما بهلطف يکي از دوستانش، شاگرد يک مغازه عکاسي شده که حقوقش تنها براي زنده ماندن يک نفر در طول ماه کفايت ميکند، البته اجاره خانه را پدرش متقبل شده و گرنه...
آرش از اولين باري که از داشتن زندگي مجردي پشيمان شده است، تعريف ميکند: «خب همه مسئوليتها با خودت است. پاييز پارسال تصادف کردم. از طرفي جرات نداشتم به خانوادهام در نيشابور زنگ بزنم. از طرف ديگر دوستانم هم يا گرفتار بودند يا کملطفي کردند. خلاصه ساعت يازده و نيم شب که از بيمارستان مرخص شدم، همه راه را تا خانه تنها آمدم. يادم هست آن شب حالم خيلي بد بود اما کسي را نداشتم که حتي يک ليوان آب به دستم بدهد.»
با اين وجود آرش به جنبههاي مثبت يک زندگي مجردي هم اشاره ميکند و ميگويد: من در مدت اين دوسال چيزهايي آموختم که 23 قبلتر از آن حتي دربارهشان فکر هم نميکردم. از پخت و پز ساده بگيريد تا تعمير لولهها و کولر.
کمي مکث ميکند و ادامه ميدهد: البته اين تجربيات را ميتوانستم در کنار خانواده هم بياموزم اگر فقط کمي پدرم مرا باور داشت.